"سهام " دانش آموز قهرمان هویزه سهام خیام، دختر نوجوان 12 ساله، از اهل الیرف (به معنای ساکنین محله کنار رودخانه) بود. حاج کاظم پدر سهام، راننده…
مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسيدم: «مرخصي نمي گيري بريم ديدن پدر و مادر من و خودت؟» گفت: «چشم…
پريدم جلوش. اول گفت: «سلام!» بعدش گفت: «مواظب خودت باش نيفتي!» هنوز 10-15 قدم مانده بود بهش برسم که دستش را بالاي سرش آورد و داد زد: «سلام!» و…
در سن 18 سالگي ازدواج كردم و به عنوان نگهبان در اداره كشاورزي زرند مشغول كار شدم. پسر بزرگم هم بعد از اتمام خدمت سربازي آمد كنار من و انباردار…
"آخر پسرم تو كه بلندي قدت، زوركي به اندازه يك تفنگ برنو مي‌رسد، به خيالت جبهه رفتن بچه بازي است. ببينم اصلا زورت مي‌رسد تا اگر لازم باشد، يك…
ذبيح الله از جبهه آمده بود و حسابي با بچه ها گرم گرفته بود. صداي در آمد. «حسن لهروي» بود؛ آمد توي منزل، وقتي چشمش به صحنه هاي عاطفي پدر و…
در عمليات خيبر بيشترين ضربه متوجه گردان امام سجاد(ع) شده بود. حساسيت منطقه پايمردي بچه ها را به دنبال داشت و موجب شد آنان با همه توان در مقابل…
نقشي كه شهيد مهدي صبوري در آن زمان در جبهه داشتند نقش حساسي بود. البته از خراسان خيلي ها در جبهه حضور داشتند، ولي شهيد مهدي در آن زمان در حد…
تنها چيزي را كه به هيچ كس نمي داد، جا نماز كوچكش بود؛ حتي به من كه نزديك ترين دوست او بودم و هر چه از او مي خواستم به من مي بخشيد. چندين بار از…
نزديك غروب بود كه جنازه ي مجيد را از غسالخانه به سمت قبر آوردند، غروبي غمگين و دلگير. غروبي طوفاني و تلخ. جمعيت زيادي براي بدرقه مجيد به بهشت،…
پيش از عمليات والفجر هشت بود كه برادر [شهيد] خرازي براي بچه هاي گردان يونس صحبت مي كرد. به آنان مي گفت: «برادران! اگر در عمليات زخمي شديد، خيلي…
او علاقه ي خاصي به امام (ره) داشت. ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا ، گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر... برادرم، دومين شهيد آبادان بود. قبل…
در يكي از يادداشت هايش نوشته بود: وقتي با قطار عازم جبهه بودم، در عالم رؤيا دو نفر را ديدم كه يكي از آنان لباس فرم (سپاه) پوشيده بود و ديگري به…
راوي: دوستان شهيد سيد غلامعلي شجاعي، از پاسداران شهر سلماس بود كه در سال 1364، به حكم قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) فرماندهي واحد بسيج شهرستان نقده…
راوي: فرزند شهيد در آن زمان كه من 5 ساله بودم، يك روز در عالم كودكانۀ خود با عروسك هايم مشغول بازي بودم . ديدم پدرم در راهرو راه مي رود و فكر…
مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسين اقا براي چند دقيقه همديگر رو ببينيد و با هم صحبت کنيد.» گفتم: «من خجالت مي کشم.» مادرم با خنده گفت: «…