می نویسم از سرگذشت بچه هایی ازجنس خاک

دلنوشته / خانم قوی پنجه
می نویسم از سرگذشت بچه هایی ازجنس خاک
پای حرف یکی از اهالی این روستا نشسته ایم چقدر صمیمی حرف میزند باهمان لحجه ی زیبایش اهل ریا و دروغ نیست از دلش باخبر میشویم که می گوید....

 

خانم قوی پنجه یکی از ساکنان محله قلعه سیمون، دلنوشته ای را برای پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت ارسال کرده اند که متن آن به شرح ذیل است.

می نویسم از سرگذشت بچه هایی ازجنس خاک

اسلامشهر میدان نماز جاده بهرام اباد روستای ده عباس رو که رد کنی 3 کیلومتریش می رسی به جاده خاکی که تابلواش به نام درخت سر به فلک کشیده اش نام گذاری شده، خیابان کاج.

جاده خاکی که جای قدم های مردم زحمت کشیده ی اینجاست و رد پای کودکان خردسالان در اینجا جامانده رهسپار این ردپاهای خاکی شده ام و به این روستا رسیده ام، کودکان تا ما را می بینند و به دور ماشین می آیند و از ما استقبال می کنند، خانه هایی از جنس عشق و ظاهرا ویران.

وارد خانه هایشان که می شوی دیوارهای کاه گلی و سقف های چوبی توجهت را جلب می کند. خانه هایی که بوی وفا و صمیمیت می دهند و دلت می خواهد پای حرف هایشان بنشینی حرفهایی که از ته دل به زبان می آورند.

پای حرف یکی از اهالی این روستا نشسته ایم چقدر صمیمی حرف میزند باهمان لحجه ی زیبایش اهل ریا و دروغ نیست از دلش باخبر میشویم که می گوید:

 

ما در این روستا حدود 50 خانواده ایم که در کنار یکدیگر زندگی میکنیم  وهریک از ما دارای یک خانه هستیم که در ازای کشاورزی ما در زمین های ارباب هایمان به ما میدهندکه تنها یک اتاق دارد و سرویس های بهداشتی ان به صورت مشترک استفاده می شود و هنگامی که مهمانی برایمان می اید خجالت زده میشویم که دران از انها پذیرایی کنیم.

دوباره راه خود را ادامه می دهیم در گوشه ای چند کودک در حال بازی هستند چقدر صمیمی اند بایکدیگررفتاری که در میان بچه های شهر به ندرت به  چشم میخورد وهمه ی زندگیشان شده است بازی های اینترنتی.از  انهادرموردارزوهایشان می پرسی چقدر زیبا حرف می زنند یکی ازانها می گوید:عمو برای من ماشین کنترلی می اوری چشمانم از اشک پر می شود اینها کودکانی هستند که تنها و بی هیچ چشم داشتی از ما کمک میخواهند.

اسباب بازی هایشان همه خراب و کهنه شده و درارزوی یک اسباب بازی نو هستند.باران ارام ارام شروع به باریدن می کند ولی انها به خانه هایشان نمیروند ما هم در کنار انها می ایستیم از زمین بوی خاک بلند می شود بچه ها غرق در بازی اند بدون انکه نگران کثیف شدن لباسشان باشند چه لذتی دارد کنار بچه های اینجا بمانی . از بیماری هایشان که جویا میشوی می گویند:الارغم بیماریمان باید کار کنیم زیرا بیمه ایی نداریم که به بیمارستان مراجعه کنیم و هزینه زیادی برای رفتن به دکتر لازم است .یکی از انها ازدرد کلیه اش می کوید و دیکری از بیماری ناعلاج سرطان واقعا در این روستا مشکلات موج میزند بیایم به انها دست یاری بدهیم انانی که بدون هیچ چشم داشتی ازما درخواست کمک کرده اند.

به زمین های کشاورزی سری زدیم انگار بهشت گم شده دراین روستاست .درخت های سر به فلک کشیده را که میبینی دلت حال و هوای تازه ای به خودش می کیرد وزنان ومردانی که دوش به دوش یکدیگر زحمت میکشند یکی از صاحبان این زمین ها اینجاست به کنارش میرویم تا با او نیز حرف بزنیم چشمان خسته ای دارد صورتش چروک افتاده و بادستانی لرزان به استقبال ما می اید چه مهربان است نگاهش می گوید:مردمان اینجا سخت تلاش می کنند تا نان حلالی برای خانوادهایشان ببرند و هیج گاه ناشکر ی نمی کنند محصول امسالشان اکر کم شود باز هم لبخند بر لبانشان دارند او می گوید روزی پدران ما نیز برروی این زمین ها کار کردند و خودمان نیز هم پای انها تلاش میکردیم و در این روستا زندگی کردیم او از همدلی بین زنان و شوهرانشان می گوید که با عشق در کنار هم کار می کنند .زنان اینجا برابری میکنند با 10 مرد از ابیاری گرفته تا شخم زدن زمین ها دوش بردوش یکدیگر کار می کنندو غروب هنگام بایکدیگر به خانه می روند این است راز خوشبختی زنان اینجاو ارامش خانواده.

خورشید در حال غروب کردن است منظرهی زیبایی ست غروب افتاب را دیدن لب جوی ابی مینشینم و به فکر فرو میروم کاش این سکوت وارامش در شهر هم بود شاید هم دلی بین مردم کمی زیاد می شد.مردی از دور می اید در حالی  که بیل برروی دوش دارد و بطری اب در دستش.نزدیک که میشودسلام میکند ازاون میپرسیم رهسپار کجایی این وقت شب می گوید برای ابیاری به سرزمین می روم تا 6 صبح ابیاریم طول می کشد ما هم با اومیرویم تا از نزدیک ببینیم که چگونه تا صبح شب را می گذراند.ما درگوشه ای نشسته ایم او میرود تا مسیر اب را عوض کند رفتنش طول میکشد وما نیز چشمانمان به خواب رفته است...

صبح با صدای مهربانی ما را از خواب بیدار میکند بساط چای اتیشی به راست به همراه تکه ای نون و پنیر واقعا شب خوبی را در کنارش گذراندیم بعد از صرف صبحانه راهی روستا شدیم چه سکوتی بچه ها به مدرسه رفته اند و اهالی نیز به سرزمین هاشان راهی شدند .

به مدرسه سری میزنیم کلاس هایی با دو معلم یکی از انها کلاس اول و دوم وسوم را درس می دهد و دیگری کلاس چهارم وپنجم را .واقعاسخت است کنترل این همه دانش اموز اما باز هم خانم معلم لبخند به لبانش دارد و با مهربانی به بچه ها  درس زندگی  می دهند واقعا مقام والایی دارند این معلمان عزیز باید بر دستانشان بوسه ای از عشق زد و خالصانه از انها تشکر کنیم  وبگویم معلم دیروز و امروز و فردا هایمان دوستتان داریم. از راه دور می ایند اما می گویند ما به این کودکان وقتی درس می دهیم از ته دل خوشحالیم وقتی میبینیم با ذوق و علاقه درس می خوانند خوشحالیم .خانم معلم در ادامه ی حرفهایش می گوید این مدرسه فقط تا کلاس پنجم را درس میدهد و بعد از ان بچه ها برای ادامه تحصیلشان باید به شهر بروندبرای همین موضوع بیشتر دانش اموزان مدرسه را ترک می کنند و مقدار کمی از انها بخاطر درس خواندن و به امید اینده ای روشن راهی شهر میشوند واقعا سخت است هزینه ی رفت وامد و هزینه ی درس خواندن در مدرسه های شهری .ازیکی از دانش اموزان پرسیدیم شغلی برای خودت در نظر دارد می گوید من میخواهم معلم شوم و به خواهران و برادران خودم در این روستا درس بدهم ارزوی قشنگی بود ماهم به اوقول داده ایم کمکش کنیم .زنگ خانه به صدا درامد و بچه ها ارام کلاسشان را ترک کردند و به خانه هایشان رفتند روز خوبی  بود.

 

من نیز روزی در این روستا زندگی کردم کودکیم جامانده دراین روستاست چقدر روزها زود میگذرد انگار همین دیروز بود که با دختران اینجا بازی می کردیم چه روزهای خوشی داشتیم با عروسک هایمان خاله بازی میکردیم بعدازان وسط بازیو قایم موشک تا غروب سرگرم بودیم و ساعت از دستمان در می رفت طوری که وقتی سر بالا میکردیم غروب شده بود وبازور ودعوا به خانه می رفتیم .من فقط تابستان ها دراینجا بودم و برای درس خواندن به گرگان می رفتم من دیپلم را گرفتم اما بخاطر مشکل مالی دیگر دانشگاه نرفتم ارزوی من داشتن سواد بود تابتوانم  قلم را دست بگیرم و سرگذشت مردم اینجا را به گوش همه برسانم وامروز موفق به این کار شده ام حالا 12 سال از ان روزها می گذرد ومن صاحب یک پسر شده ام و حالا به همت بچه های بسیج سازندگی و بچه های بسیج و هم چنین سربازان دیروز که سرزمین ما را از دشمن گرفته اندو امروز سرداران غیور کشورمان همه وهمه دست به دست دادن تا خانه ای نو برای اهالی این روستای محروم بسازنند خیلی خوشحالیم و از همه ی انها متشکریم خانومی به نمایندگی همه به من مطلبی داد تا بنویسم او در چند جمله از انها تشکر کرد وگفت:ما بادلی که پر از مهربانیست از این مردان که دست به دست دادند تا اجری را برای کودکان مان بنا کنند متشکریم ودستانشان را میبوسیم وخالصانه متشکریم و به امید روزی که همه جای ایران عزیزمان اباد شود و هیچ کودکی در فقر و تنگ دستی زندگی نکند به امید ایرانی اباد وپاینده...