از فردوس تا تبريز

علي ادريسي     جانباز 35درصد

 

تاريخ ومحل جانبازي : 1 / 11 / 65 ؛  شلمچه ؛

 

در سال 1365 طبق درخواست يکي از دوستان که در لشکر 21 امام رضاع بود به همراه تعدادي ديگر از دوستان به منطقه جنوب اعزام شديم . مارا { چون اموزش ميني کاتيوشا موشک انداز 107 ميليمتري } ديده بود يم { سال 62 } مستقيما به قسمت ميني کاتيوشا بردند وبعد از چند روز به خرمشهر ومنطقه شلمچه بردند ودر آنجا مشغول سنگر سازي به صورت تقريبا مخفيانه شد يم . وپس از سنگر سازي وانبار مهمات وآماده باش عمليات کربلاي 4 شروع شد وچون قبل از عمليات عراقي ها بو برده بودند عمليات بدون موفقيت خاتمه يافت اما فرماندهين محترم پس از مدت کمي با برنامه ريزي ما هرانه وخوبي عمليات کربلاي 5 را طرح ريزي کردند. عمليات شروع شد. مارا که تعداد 8 نفر بوديم به خط بردند وچند روزي در خط بوديم . وبه حول وقوه الهي اين چند روز کارمان را با موفقيت انجام داديم وبراي استراحت به خرمشهر برگشتيم . بعد از گذشت دوشب  دوباه به همراه دوستان به خط رفتيم . قبضه ما روي ماشين جيپ کارگذاشته شده بود. ماموريت داخل خاک عراق کنا رود خانه وپاسگاه دويجي عراق بودکه توشط نيروهاي ايراني آزاد شده بود. روزي که حرکت کرديم راننده ماشين آ قاي حسن غلامي واينجانب علي ادريسي وآقاي محمد غفاري هم همراه ايشان بود يم .ساعت تقريبا 3 بعداظهر بود .گلوله هاي توپ وتانک وخمپاره ها يکي پس از ديگري در کنار جاده بر زمين مي خورد اما ما با خوشحالي تمام وبا خواندن شعر هاي محلي وصلوات از جاده خرمشهر؛ اهواز گذشتيم. وپس از آب گرفتگي به محل ماموريت رسيديم بچه هاي ديگر هم { آقاي احمد کرامتي ؛ آقاي سالار بوستاني ؛ آقاي فرهي ؛ شهيد عنصري ويکي از بچه هاي مشهد} زودتر از ما رسيده بودند . شروع به سنگر سازي وکانل کني کرديم وسنگر مهمات را آماده کريم . فقط صداي انواع سلاح ها و هوا پيما ها  مي آمد . انواع هوا پيما هاي جنگي بعضي وقتها در اسمان ديده مي شد حتي هوا پيما هاي قار قاري که مي گفتند از جنگ جهاني دومند بچه ها را با کاليبر هدف قرار مي دادند . اما بعضي وقتها هم فانتوم هاي ايران به طور ماهرانه بر بالاي نخلها به طرف عراق ماموريت مي رفتند وپس از زدن چند ين هد ف؛ نيروهاي پياده و خودي را شاد مي کردند هليکوپترهاي هوا نيروز همين کار را مي کردند . گلوله هاي خمپاره در چند قدمي ما به زمين مي خورد ما تقريبا در خط دوم بوديم و با تيرهاي کاليبر, توپ و هواپيما سروکار داشتيم. روزي ماشين آيفا برايمان گلوله آوردومن براي تخليه آنها بالاي ماشين رفتم  براي اولين بار ,

صداي وزوز تير مستقيم که  بالاي  سر واز کنار گوشها رد مي شدرا احساس ميکردم .ماشين 400 گلوله داشت { هر گلوله 18 کيلوگرم } وتقريبا 10 الي 12 دقيقه بيشتر طول نکشيد که همه آنها تخليه شد . گلوله هارا که خالي کرديم آقاي عباس زال که جزء فرماندهين بودند با ماشين جيپ آمد وضمن خسته نباشيد به ما گفت لا اقل مقداري خاک روي اين مهمات بريزيد که ترکشي به  گلوله ها نخورد من وچند تن از دوستان طبق نظر فرماندهي چند عدد برانکارد آ ورديم وروي گلوله ها گذاشتيم وقتي داشتيم کانالي از سنگر تا پاي قبضه مي کنديم هواپيماهاي زيادي در آسمان بودند  ويکي از آنها با کاليبر بر روي نيروهاي ما تير اندازي مي کرد بچه ها داخل سنگر داخل کانال وکنار ما شين دراز کشيد ند من هم داخل کانال دراز کشيدم اما صداي انفجار خيلي نزديک به گوش رسيد که ناگهان پاي چپم کنار گوش راستم  نشست به طوري که خون داخل گوشم را پر کرده بود. محکم با دو دست ران پايم ا گرفتم که خون نريزد . به آقاي غفاري که با ما بود گفتم پايم را ببندد که چفيه را بر پايم بست بعد هم حس کردم که ساق پايم هم زخمي است با چفيه خودم ساق پا را بستم کانال کوچکي را کنده بوديم يک طرف آن خاک ريز بزرگي بود که سنگر پشت خاک ريز  به طرف عراق بود ومن داخل کانال به پشت دراز کشيده بودم  در طرف چپم  بين درب سنگر وتقريبا جايي که خوابيده بودم در طرف چپ  گودال مانندي بود که چند عدد بيست ليتري اب داخل آن بود  منطقه توسط هواپيما بمب باران مي شد. بمب باران خوشه اي به گونه اي بود که اول گلوله هاي مانند بشکه از هواپيما شليک مي شد وبعد نزديک زمين به صورت گلوله منطقه وسيعي را تحت انفجار قرار مي داد  يکي دوتا از خوشه هاي هواپيما در داخل گودال خورده بود که اقاي کرا متي ومن زخمي شد يم ومحمد ابراهيم  عنصري هم شهيد شده بود . بچه ها اول فکر مي کر دند که شهيد عنصري بيهوش است آب سرد به صورتش مي پاشيدند اما يکدفعه متوجه شده بودند که زير باد گير روي سينه اش زياد ملايم است  وترکش به قلب نازنينش اصا بت کرده بود آتش چنان زياد بود که يکي از دوستان هم سنگر ميگفت تا مو قعي که آمبولانس مي آيد کلاه اهني را روي صورتت بگير ترکش از بالا به صورتت اصابت نکند من خيلي تشنه بودم  به يکي ازدوستان گفتم که به من مقداري آب بدهد واو مي گفت که اب خونريزي را بيشتر مي کند. ولي تشنگي امانم را بريده بود با زرنگي گفتم که کسي که ترکش به شکمش خورده نبايد آب بخورد من که پايم ترکش خورده وبالاخره د و ليوان اب به من دادند تقريبا بعد از گذشت نيم ساعت بيشتريا کم تر امبولانس آمد وبا همان برانکارد هايي که خودم اورده بودم{ براي سنگر هاي مهمات }  مارا به پشت خط بردند جالب توجه است که وقتي داخل آمبولانس بوديم آقاي کرامتي به من گفت علي چه شده؟ گفتم پايم مجروح شده است وگفت من که مرده ام . به ابراهيم عنصري که در وسط ما بود اشاره کرد وگفت ابراهيم که نفس نمي کشد وبعد با صداي ضعيف شروع کرد به  زمزمه شهاد تين . من که بيشتر حواسم جمع بود توسط خودم وهمسنگرانم  فورا زخمها را بسته بوديم وزياد خون ريزي نداشتيم وقتي مارا به بيمارستان صحرايي ويا اهواز رساند ند لباسهايم را با قيچي مي بريدند ومن به ياد لباس ميت افتادم يکي سرم وصل مي کرد ويکي با دوربين عکاسي عکس مي گرفت همان وسايل جيبم که حد ود 1400 تومان پول وکارت و .... بود را برداشتند ونوشتند . از من پرسيدند که از کجا اعزام شدي/ گفتم از فردوس خراسان وچند سوال ديگر که نفهميدم چه شد . دو مرتبه که کمي به هوش بودم روي برانکارد ر کنار هواپيماي بزرگ که صداي زيادي داشت به همراه عده ي زيادي  از مجروحين هستم وباز بي هوش شدم وباز خودم رادر داخل هواپيماکه در اسمان بود ديدم پرستاري با لباس سفيد در وسط هواپيما ايستاده بود به او گفتم که سرم را بالا بگيرم وپرستار هم گفت نه لازم نيست صداي ناله واخ وبيداد مجروحين بلند بود . بي هوش شدم بعد که چشم باز کردم در سالن بيمارستان بزرگ بودم که آ نجا تبريز بود .