تنها ماندم

علي ناظري جانباز 30 درصد اعصاب و روان

 

تاريخ و محل جانبازي :   11/4/65   مهران

 

در عمليات والفجر 3 قرار شده بود که منطقه اي به نام کله قندي را تصرف کرده و از وجود دشمن بعثي پاک کنيم . من با خيلي از برادران فردوسي همرزم بودم از قبيل شهيد اسدي ( ارسک بشرويه ) و شهيد جواد کاووسي، شهيد جواد ناظري، آقاي حميد کاووسي  ، آقاي حسين ناظري ، شهيد ميرجليلي و شهيد کبوتري و ...  شب قبل از عمليات شب چهارشنبه بود و هوا هم خيلي گرم . در بيرون از سنگرها دعاي توسل برگزار شد ودر آن شب آقاي ناطق نوري و آقاي هاشمزايي ( قبلا فرماندار فردوس و در زمان جنگ استاندار ايلام بودند ) برايمان سخنراني کردند . بچه ها با همديگر وداع مي کردند . صداي ناله و گريه به گوش مي رسيد .                                                                                

شب عمليات فرا رسيد و بچه ها از قبل مسئوليتشان مشخص بود . اينجانب کمک آرپي جي زن بودم . شب بعد قرار بودعمليات انجام شود . ساعت 5/12 شب پنج شنبه عمليات شروع شد و ما خيلي زود دشمن را غافلگير کرديم  و توانستيم به مقدار زيادي هم پيشروي کنيم تا اينکه به کانال عراقيهاو سنگرهايشان رسيديم . موقعي که مي خواستيم به کانال اولي وارد بشويم آرپي جي زن من ترکش خورد و از ناحيه پا دچار مجروحيت شديد شد . او را رها کردم که به عقب برود و خودم با اسلحه اي که داشتم با بچه هاي ديگر به راه ادامه دادم و وارد کانال عراقي ها شديم . يکي از فرماندهان که بچه کاشمر بود ما را رهبري مي کرد و مدام خودش جلوتر از همه بود . من تا اندازه اي در وسط گروه بودم. شهيد اسدي جلوي من بود و شهيد جواد ناظري پشت سر من .                                                                                                 

داخل کانال که راه مي رفتيم دو طرف سنگرهاي عراقي بود  که درست کرده بودند و خيلي هم محکم بود و هنوز داخل بعضي از سنگرها عراقي داشت . اول خود فرمانده بدون معطلي شروع کرد به تيراندازي و ما هم به دو طرف تيراندازي مي کرديم تا اينکه سروصداي عراقي ها بلند شد ودست خالي به طرف ما مي آمدند که خودشان را تسليم کنند . حتي بعضي از آنها با لباس راحتي بودند و بعضي ديگر از لب کانال که سمت راست آن پرتگاه بود خودشان را به پائين پرت مي کردند و تعدادي از آنها هم کشته و زخمي شده بودند .                                       

بچه هاي ديگر اسيرها را به عقببردندو ما به عمليات ادامه داديم که دوباره به سنگرهاي ديگري رسيديم .فرمانده گروه که از ما جلوتر بود به شهيد اسدي گفت که جواد يک خشاب داخل آن سنگرخالي کنو جواد هم که با خودش فکر مي کرد کسي داخل آن سنگر نيست ( چون اگر بود خود فرمانده اين کار را مي کرد ) از سنگر رد شد و دوباره برگشت که نگاه کند. نزديک سنگر که شد به طرفش تيراندازي کردند از داخل سنگر آتش دهنه کوتاهي از اسلحه ديده شد و جواد را نقش بر زمين کرد . تير درست به قلب جواد خورده بود .يکي از عراقي ها تفنگ به دست گوشه سنگر کمين کرده بود وناجوانمردانه اورا به شهادت رساند . من پشت سر جواد بودم . سرش را به زانو گذاشتم و او را دلداري مي دادم که نفس آخر را کشيد و به سوي معبودش پر کشيد و ما را تنها گذاشت . او را بوسيدم و خداحافظي کردم و راه افتادم تا اينکه به چندين جسد عراقي رسيديم .چون کانال ما در جايي قرار داشت که باريک  بود و کوتاه و بايستي سرمان را خم مي کرديم و به صورت کمر خم راه مي رفتيم فرمانده دستورداده بود که بچه ها صبر کنند تا دستور بعدي برسد  و ما هم همانجا که بوديم نشستيم . بالاخره فرمانده دستور پيشروي را صادر کرد و ما به جلو مي رفتيم که به انتهاي کانال رسيديم کانال هم به دو طرف راه داشت و آخر هر دو طرف هم بسته مي شد يعني به جايي راه نداشت . من با شهيد جواد ناظري به طرف چپ کانال رفتيم و همانجا دو زانو رو به دشمن قرار گرفتيم و با بعثيها درگير شديم . هر دفعهکهبراي زدن تيربار بلند مي شديم بايديک خشاب به طور رگباري خالي مي کرديم . آن شب سروصداي زيادي بود . کم کم داشت صبح مي شد ،آسمان نه خيلي تاريک بود و نه خيلي روشن . جواد ناظري به من گفت علي هواي مرا داشته باش که رگباري,عراقي ها را بزنم . من هم به او گفتم که سرت را بالا نبر . همينطوري نشسته اسلحه را بگير بالا و بزن چون عراقي ها پائين کانال بودند و ما بر آنها تسلط کامل داشتيم . او براي بار دوم سرش را بالا آورد . يک موقع صداي او بلند شد که مي گفت آنها را زدم تا دوباره بلند شد و مي خواست تيراندازي کند ناگهان سرش روي کانال افتاد و ديگر صدايي از او نيامد . او را به داخل کانال کشيدم . متوجه شدم که تير کاتيوشا به وسط پيشانيش خورده ، سرش را روي پايم گذاشتم او هم خرخر مي کرد و خون زيادي از او رفته بود لحظه اي گريه کردم وبه دوطرفم نگاه نمودم . صدايي نيامد . آرام بچه هاي ديگر را صدا زدم . بعد متوجه شدم يکي از بچه ها ما را صدا مي زند به او گفتم که جواد شهيد شده بيا تااو را به عقب ببريم . او گفت الان هوا روشن مي شود تو  خودت کمرخم به عقب بيا . بچه هاي امدادگر جواد را به عقب مي آورند .        

 خيلي ناراحت بودم چرا که من تک وتنها ماندم . من لياقت شهادت نداشتم ، خوش به حال جواد ! صورتش را بوسيدم و با او خداحافظي کردم چون خيلي از او خون رفته بود تمام لباس هايم خيس خون شده بود . آرام به عقب آمدم و با آن تعدادي که باقي مانده بودند از طريق کانال  براي تعويض با گروه جديد و تازه نفسبه پشت خط آمديم. همانطور که داخل کانال راه مي رفتم به تعدادي از بچه ها رسيدم که شهيد شده بودند . يکي از آنها جواد اسدي بود که موقع عمليات جلوي خودم به شهادت رسيد واز اول عمليات آنجا باقي مانده بود . هنوز گروه امداد نتوانسته بود آنها را به پشت خط منتقل  کند باخودم گريه مي کردم و به عقب مي رفتم که براي پاتک عراقي ها آماده شويم . ياد شقايق هاي عاشق جبهه ها به خير . راهشان پررهرو بادا !