غريب آشنا

باقر ياري     جانباز 45 درصد

                                                                                    

تاريخ  و محل  جانبازي: 15 / 5 / 62 ؛  مهران ؛

25 /2 / 61  جاده اهواز

 

در سال1361زماني که دانش آموز سال دوم دبيرستان بودم به جبهه اعزام شدم.بعد از آموزش به مدت يک ماه به مناطق جنگي اعزام شديم.در عمليات بيت المقدس شرکت کردم و در شب عمليات از ناحيه چشم مجروح شدم.در رابطه با مجروحيت چشمم لازم است بگوييم که وقتي به اهواز رسيديم حدود 2 يا 3 هزار نيرو بوديم کهازبين آنها مي خواستند 30 يا 40 نفر را انتخاب کنند که به منطقه جنگي نيايند ودر پشت خط بمانند . به هر دري که                                                           

مي زد ند هيچ کس قبول نمي کرد بماند فرمانده گردان شب آمد ؛ وبرق هارا خاموش کرد وگفت عملياتي که مي خواهيم انجام دهيم خيلي خطر ناک است بايد چندين کيلومتر پياده وسط آب وگل برويم. کساني که مشکل دارند ؛ مريض هستند ويا .....داخل پاد گان بمانند. اينجا هم به وجود شما نياز هست                                                                         

 به هرشکل انتخاب نيرو براي ماندن بسيار سخت بود . براي عمليات اسم مي نوشتند. دعوايي بر پا بود هر کس دوست داشت خودش برود وديگري بماند.شبي که مي خواستيم به عمليات برويم شهيد چراغ چي که فرمانده تيپ 21 امام رضا در اهواز بود ساعت 9سخنراني داشت . قرار شده بود گردان ما جزء عمليات نباشد وجزء پشتيباني باشد . در آن شب يادم هست بچه ها يک طومار نوشتندوامضاء کردندکه يا گردان ما را به خط ببريد يا ما از گردان جدا مي شويم .وسط سخنراني نامه رادادند به شهيد چراغ چي وايشان هم گفتند اشکالي ندارد ؛ گردان شما هم بيايد. ساعت 11 شب اتوبوسها آمدند. آنهارا گل آلود کرده بودند . پرسيديم انها کجا مي خواهند بروند گفتند شمارا مي خواهند به خط ببرند . خط را تا حالا نديده بويم و نمي دانستيم عمليات چگونه است . ساعت 1شب رسيديم به منطقه جاده اهواز . منطقه عمليات مقدماتي بيت المقدس که منجر به آزادي خرمشهرشد.       وقتي پياده شديم نيروهاعمليات را شروع کرده بودند واوج درگيري ها بود ما داشتيم به طرف نيروهايي مي رفتيم که درعمليات شرکت کرده بودند  از آن طرف بچه ها داشتند برمي گشتند . يکي دستش را از دست داده بود يکي چشمش و.. هر يک جراحتي داشتند . مجروحان را به عقب برمي گرداندند . با ديدن بچه ها روحيه هايمان عوض شد . نيم ساعتي در خاکريزمانديم تا دستورادامهعمليات را بدهيم . بعد از يکساعت گفتند که عمليات لو رفته است وشما بايد برگرديد . ما هم بر گشتيم پشت خاکريزوتا صبح درآنجا مانديم . کلا عمليات خيلي موفقيت آميز نبود چون قبل از شروع، عمليات شناسايي شده بود ومنطقه کاملا زير نظر مستقيم دشمن بود . در ان منطقه زمين گير شديم ودر يکي از پاتکهاي دشمن  مجروح شدم ونفهميدم که چه شد ؟ وقتي بلند شدم ديدم که از چشمم خون مي آيد . گفتم کمي آب بياوريد تا چشمم را بشويم ولي بچه ها مخالفت کردند . گفتند چشم خيلي حساس است . من را به اورژانس آوردند ودر آن جا گفتند بايد سريع به اهواز اعزام شود . در اهواز در بيمارستان جندي شاپور بستري شدم وعمل شدم . نفهميدم چه عملي بود . وقتي داشتم به هوش مي امدم دو دکتر بالاي سرم ايستاده بودند وفکر مي کردند هنوز بيهوش هستم . به هم مي گفتند در چشمش پارگي وجود دارد ، قسمتي از چشمش اسيب ديده به احتمال زياد بينائيش را از دست خواهد داد . من اين حرفها را مي شنيدم وکمي هم ناراحت شده بودم .حدود   7 8 روز دربيماستان بستري بودم . شيشه هاي بيمارستان راپوشانده بودند  غذا هم به من نمي دادند . در حالتي خاص بودم . نميدانستم کي صبح است کي شب . يک نفر انجا بود که به من مي گفت شما نماز مي خوانيد ؟ ومن گفتم که مي خوانم ولي نمي دانم صبح وظهر وشام کي است هر وقت خودم حس مي کنم به نيت همان وقت نماز مي خوانم سه روز بستري بودم وبعد از سه روز مرا به فرودگاه بردند . گفتند مسير معلوم نيست . وقتي داخل هواپيما بوديم ,مسير را سوال کردم . گفتند يا به مشهد مي رويم يا به تهران مي رويم يا به تبريز . وقتي هواپيما فرود امد گفتم اينجا کجاست ؟ گفتند اصفهان . در اصفهان بستري شدم  17 روز آنجا بودم با توجه به بعد مسافتي که بود افرادي بودندکه وضعيت مجروحين را پي گيري مي کردند . از من پرسيدند که پچه کجايي ومن گفتم بچه فردوس . گفتند يک ادرس يا تلفن بدهيد تابه خانواده تان اطلاع دهيم ولي من با اين کار مخالفت کردم چون دوست نداشتم خانواده ام دلواپس شوند . وقتي مردم به ملاقات ديگر افراد مي آمدند از من هم سري مي زدند چون مي گفتند غريب است . کسي را ندارد وهمين باعث شده بود که من احساس غربت نکنم . بعد از مرخص شدن از بيمارستان به مشهد رفتم . يک روز در مشهد تحت مداوا بودم            وبعد به فردوس امدم .                                                                           

 وقتي که به فردوس رسيدم چشمم را که باند کرده بودند,باز کردم . وقتي رسيدم خانه مادر يکي از دوستانم سراغ پسرش را گرفت . ومن گفتم که مجروح شده ام وزودترآمده ام .خواهش کردم که به کسي چيزي نگويند . يکي از بچه ها از منطقه برگشته بود وقضيه را براي ديگر رفقا تعريف کرده بود . وقتي به خانه آمد گفت جريان اين ترکش خوردن چه بود ومن هم چون پدرماز ماجراخبر نداشتند سريع گفتم چيزي نيست ولي پدر رنگ از صورتش پريد وگفت چه شده ؟ با چشمت چه کار کردي ؟ حالا اصلا مي بيني يا نه ؟ وبراي اينکه خاطر جمع شود گفت چشمت را ببند ، من هم دستم را روي چشم سالمم گذاشتم ولي از وسط انگشتانم نگاه مي کردم . پدرم د وتا از انگشتانش را بالا آورد وگفت : اينها چند تاست؟  سريع گفتم دوتا . بالا خره اين جريان به خير

گذشت وپدر تا حدي خاطر جمع شد .