دست تقدير

هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق    ثبت است برجريده عالم دوام ما

 

در آن زماني که ما به منطقه اعزام شديم ، نيروهارا به سه قسمت تقسيم کردند کساني را که سن وسالي از آنها گذشته بود در يک گروهان به نام پيشکسوتان،آنهايي که جوان بودند در عمليات شرکت کرده بودند در گروهان ويژه اي  به نام گروهان عملياتي ياخط شکن وافراد زير17 سال گروهان علي اصغر بودند . من چون در عمليات قبلي شرکت کرده بودم در گروهان ويژه بودم. قرار بود که عمليات والفجر 3  در منطقه عملياتي مهران انجام شود. منطقه را کاملاشناسايي کرده بوديم . فرمانده گروهان برايشناسايي منطقه رفته بود وتمام موانع طبيعي وکانال هاي آب و... را کاملا بررسي کرده بودند . در آن زمان عراق طرح هاي دفاعي مثلثي که معروف بود طرح ريزي کرده بود کاليبر ها را به صورت مثلثي طرح ريزي کرده بودندکه شکستن يکپارچه آن کار مشکلي بود البته با اعتقاداتي که داشتند که شهادت را يک آرزو مي دانستند هيچ مشکلي وجود نداشت چون وقتي انسان از جان خودش مي گذرد مسائل برايش حل شده است . شب عمليات به طور معمول تمام عملياتهاي جبهه وجنگ ، نيمه شب حرکت کرديم  . حدود 5 4 ساعت پياده روي که بيشتر زمان را با سرعت وبه حالت دوي ماراتنطي کرديم وتقريبا ساعت 4 يا 5/4 به منطقه عملياتي رسيديم . در گيري آغاز شد . در اول درگيري به راحتي چند نفر از عراقي ها کشته شدند وامکاناتي که داشتند از جمله ماشين هاي زرهي آنها به آتش کشيده شد . خاکر يز دوم هم به همين شکل.چون فرمانده گروهان خودش بچه عمليات بود جلو افتاده بود وخاکريزسوم حدود ساعت 5 فتح شد وعمليات بسيارموفقيت آميز بود . شهرمهران  براي بار دوماز دست دشمن خارج شد . مهرا ن قبلا يک بارازاد شده بود ودوباره به دست عراقي ها افتاده بود . مادرشب عمليات فقط دو مجروح داديم وعمليات کاملا موفقيت آميز بود . بعد از عمليات در منطقه نزديک که به کله قندي معروف بود مستقرشديم 15روز در خط مقدم در مقابل پاتک هاي دشمن مقابله کرديم .                                     

عراق با توجه به امکانات وسيع پاتکهاي بسيار وحشتناکي داشت وما پاتکهاي زيادي را تجربه کرده بوديم . از حمله پاتکي که منجر به مجروح شدن من شد . يک شب قرار شد نيروهارا تعويض کنند وما هم جزء نيروهايي بوديم که مي خواستيم به پشت خط به استراحت گاه برگرديم ولي به خاطر مسائل نظامي که در پشت خط اتفاق افتاد نتوانستد مارا تعويض کنند همانجا مانديم . ساعت 12 شب بود من در سنگر بودم . وچون آرپي جي زن بودم بايد بيشتر مراقب اوضاع مي بودم . نگهبان بالاي سنگر مرا صدا زد وگفت : آرپي جي رابياور که تانکهاي دشمن آمدند. البته از ساعت 10 شب سروصدا زياد بود  ازصداي وحشتناک تانکها وآتش بسيارزياد که به سر مامي ريخت ,مي دانستيم کارهايي در حال انجام است اما فکر نمي کرديم که شب حمله اي باشد . احتمال مي داديم که حمله صبح باشد حرف نگهبان را زياد جدي نگرفتم وگفتم که عراقي ها شب حمله نمي کنند . تا خواستم بروم خودش آمد وآرپي جي را برداشت ويک گلوله شليک کردآرپي جي را از او گرفتم وسريع يک گلوله جا زدم  از خاکريزبالا رفتم ديدم که تانکهاي دشمن از خاکريزبالا مي آيند دقيقا ما زير تانک قرار داشتيم . اين صحنه قابل تصور نيست . ما سنگري داشتيم و 7 8 نفر در ان بوديم که دقيقا زير لوله تانک واقع شده بود به نحوي که اگر گلوله هم شليک مي شد به ما نمي خورد . يک مسئله اي که وجود داشت عراقي ها ترسيدند از تانک پياده شوند اگر که  جرات مي کردند واز تانکها پياده مي شدند به راحتي ميتوانستند مارابا خودشان ببرند .

 من وقتي از خاکريزبالا رفتم ، گلوله آر پي جي را شليک کردم اما چون گلوله آر پي جي بايد مسيري راطي کند تا منفجر شود وا گر از فاصله نزديک شليک شود عمل نمي کند ومن هم يک متر بيشتر با هدف فاصله نداشتم گلوله در خاک فرو رفت وعمل نکرد برگشتم وگلوله دوم را جا زدم وديدم که تانکها بيشتر از حد توان ما هستند يکي از سمت چپ يکي از سمت راست خاکريز را طي مي کند . من بچه ها را صدا زدم وگفتم نارنجک آماده کنيد چون آرپي جي کاربرد ندارد . در همين موقعيت يکي از بچه ها سريع نارنجک را پرتاپ کرد وتانک را منفجر کرد تانک که اتش گرفته بود محدوده سنگر مارا در بر گرفت وبچه ها هنوز داخل سنگر بودند گفتم احتمال اينکه شما هم داخل سنگر بسوزيد هست پس شما هم بيرون بيايد.بچه ها بيرون آمدند وتانکها هم با همان تير بارهايي که روي تانک بود کار مي کردند.                            

 صحنه بسار عجيبي بود ما در يک منطقه محدودي بوديم ونيروهاي زيادي هم نداشتيم . فقط 15 16 نفر.من گلوله سوم يا چهارم را آماده مي کردم که ناگهان پرت شدم . احساس دردهم نداشتم و فکر مي کردم که به خاطر موج انفجار پرت شده ام . سريع بلند شدم خواستم گلوله آر پي جي بردارم که چشمم افتاد به دست چپم که در حال قطع شدن بود وترکشيهم  به قفسه سينه ام  برخورد کرده بود فهميدم که مجروح شده ام چون سرعت ترکش بسيار زياداست وداغ هم هست اول انسان احساس درد نمي کند فکر کردم که نفس هاي آخرعمرم را مي کشم وشايد خودم را آماده مي کردم که خداحافظي کنم  . بعد از چند لحظه دستم را تکان دادم ونفسي کشيدم . مثل اينکه ترکشيکه به قفسه سينه ام برخورد کرده به قلبم آسيب نرسانده بود . طبق معمول فرياد زدم که امدادگر به فريادم برس . البته آنجا امکانات زيادي هم نبود . يک چفيه داشتم که روي بازوي من بست . خونريزي بسيار زياد بود .براي قفسه سينه ام باند بزرگي نبود . به من گفتند همان طور بمان تا خون ريزي تمام شود . فرمانده گردان آمد وگفت بيا به سنگر برويم . تو بايد به عقب برگردي . البته ما فقط يک ماشين داريم آن هم تويوتا است وبراي ما مهمات وتدارکات مي آورد. درگيري زياد است . اگر تورا با ماشين به عقب برگردانيم ديگر ماشيني نخواهيم داشت . فرمانده گفت همين جا بنشين اگر کسي ديگر مجروح شد شمارا با هم به عقب بفرستيم . در حاليکه شديدا خونريزي داشتم به اين فکر مي کردم که حالا بايد دعا کنم که هرچه سريع تر کسي مجروح شود که خيلي بي انصافي بود ويا دعا کنيم که کسي مجروح نشود. در همين فکر بودم که متاسفانه يکي از برادران از ناحيه دست مجروح شد تير به کف دستش اصابت کرده بود واز طرف ديگر خارج شده بود .                                   

 داخل ماشيني که به عنوان آمبولانس استفاده مي کرديم ،  سوار شديم . بعد از 6- 7 دقيقه ديدم سرعت سرسام آوراست وبدجور رانندگي مي کند ما هم مجروح بوديم وجاده هم خاکي و خيلي اذيت مي شديم . گفتم برادر چه عجله اي داري کمي آرامتر. گفت بالاي سرت را نگاه کن ميگ عراقيدنبال ما کرده والان يک راکت مي زند بيخ گوشمان . گفت حالا چه کار کنيم ، فرار کنيم يا از ماشين بپريد پايين گفتم هرچه دوست داريد . گفت شما خودتان را کمي محکم بگيريد يک جوري در مي رويم وبعد هم با آخرين سرعت حرکت کرد . به محض اينکه وارد اورژانس شديم راکت به کنار اورژانسزد ومقداري از آن فروريخت يک ساعتي در آنجا بودم وبعد با هلي کوپتر مرا به باختران اعزام کردند . در باختران وقتي مرا به اتاق عمل بردند دکتر آمد وکمي بي حسي زد ومي خواست بخيه بزند چون تعداد بخيه ها زياد بود ودرد هم زياد داشتم گفتم مرا بيهوش کنيد ودکتر گفت چون صبحانه خورده اي نمي شود ولي من گفتم ازديروز ظهر چيزي نخورده ام وبالا خره مرا بيهوش کردند ودستم را بخيه زدند . وقتي به هوش آمدم هيچ احساسي نداشتم . چند روزي آنجا بودم وبعد به مشهد اعزام شدم وسرانجام هم به فردوس برگشتم.                                                                              

 در مورد امکانات جبهه وجنگ همين را بگويم که ما با نيروهاي عراق از نظر امکانات اصلا قابلمقايسه نبوديم. ما در جبهه به خاطر وضعيت اب وهوايي که اکثراوقات هوا طوفاني بود 15 روزي که در خط بوديم ابي يراي شست وشوي دست وصورتمان نداشتيم . آب بسيارکم بود فقط براي وضو ، گاهي براي وضوهم آب نداشتيم . موقع غذا خوردن به خاطر بي آبي از ظرف نمي توانستيم استفاده کنيم . غذاها را داخل پلاستيک مي ريختند . وهر چند کيسه غذا را داخل يک کيسه بزرگ مي گذاشتند وماشين همانطورکه رد مي شد کيسه هارا داخل سنگر مي انداخت. بچه ها هم غذاهارا مي گرفتند وچون نمي توانستيم سرکيسه ها را باز کنيم چون اگر اين کاررا مي کرديم خاک داخل پلاستيک مي رفت . شروع مي کرديم با دهان به غذا خوردن وبچه ها همه اش مزاح مي کردند ومي گفتند که مثل گوسفندها غذا مي خوريم . همين مزاح ها وشوخي ها باعث مي شد که بچه هاي17- 16 ساله چند ماه در جاهاي سخت ودور از خانواده طاقت بياورند.