بركت دستها
«حسين دوست صميميام بود. تنها كه ميشد قرآن حفظ ميكرد. يك باغچهي كوچك در اردوگاه بود كه حسين آبادش كرد. سبزي ميكاشت و ميداد به بچهها. ديگر، حسين بودو سبزي. آن تكه زمين كوچك، چقدر هم با بركت شده بود!
«حسين دوست صميميام بود. تنها كه ميشد قرآن حفظ ميكرد. يك باغچهي كوچك در اردوگاه بود كه حسين آبادش كرد. سبزي ميكاشت و ميداد به بچهها. ديگر، حسين بودو سبزي. آن تكه زمين كوچك، چقدر هم با بركت شده بود!
يك روز سرِ ظهر، خون از بينياش جاري شد. هر كاري كرديم قطع نشد. او را به بهداري بردند، اثري نداشت. آن قدر خون از بدنش رفت كه شهيد شد.
حسين را در قبرستان رمادي دفن كردند. روي قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسير الايراني».
حسين صادقزاده و ياران غريبش، هيچ زائري نداشتند.