هر لحظه اميد

چشمهاي اميدوارش را به هر بيننده‏اي مي‏انداخت و زير لب مي‏گفت: «دارم مي‏ميرم. باور كنيد! كمي آب به من بدهيد»!

عنوان : هر لحظه اميد
مكان : بعقوبه
راوي :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
در بعقوبه وسط سوله افتاده بودم. گرماي تابستان، خفه‏كننده بود. بوي گند و كثافت همه جا را پوشانده بود. روزنه‏اي نبود تا هوايي از بيرون، به حالمان رحم كند.
گويا هزار و پانصد نفرمان انسانهاي فراموش شد‏ه‏اي بوديم كه قرار بود بميريم. آنها تشنگي را بر همه‏ي مصيبتها و بلاهامان افزوده بودند.
هوا كم كم تاريك شده بود. خواستم پوتينم را زير سرم بگذارم و بخوابم، چشمم به دردمندي افتاد كه وسط گنداب متعفن افتاده بود. دستش قطع شده، به پوست آويزان بود و عفونت همه‏جاي آن را پر كرده بود.
چشمهاي اميدوارش را به هر بيننده‏اي مي‏انداخت و زير لب مي‏گفت: «دارم مي‏ميرم. باور كنيد! كمي آب به من بدهيد»!
پاسخم، شرمي بود كه از چشمهايم مي‏باريد، و او باور كرد كه آبي نيست. ديگر نفهميدم چه شد.
صبح، بچه‏ها كمك كردند و پيكر آن مظلوم را جلوي درب سوله بردند.