آرامش پرنده

وقتی بیدار شدم دیدم حاج آقا هنوز داره قرآن می خوانه. گفتم «هنوز بیدارین اتفاقی افتاده؟»

بیشتر وقت ها، حاج آقا سر شب می خوابید و نیمه شب بلند می شد برای نماز و دعا. یک شب دیدم حاج آقا داره قرآن می خونه. خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم حاج آقا هنوز داره قرآن می خوانه. گفتم «هنوز بیدارین اتفاقی افتاده؟»   خیلی آرام گفت «اون کبوتر توی جای من خوابیده. نمی خوام آرامشش رو به هم بزنم.» بلند شدم، کبوتر را پراندم حاجی خیلی ناراحت شد. گفت «چرا این کار رو کردی؟» گفتم «شاید کبوتر تا صبح بیدار نشه» گفت «من راحت بودم. نباید آرامش پرنده رو به هم می زدی».   بعد از آزادی روزی خدمت آیت الله سید جواد مدرسی رفتم.ایشان هم در اسارت با ما بود.همین خاطره را برا یشان گفتم.با اشتیاق از من خواست خاطره را دوباره برای فرزندشان که تازه به جمع ما پیوسته بود تعریف کنم.بعد کمی به فکر فرو رفتند و گفتند:”ما مثل این شخصیت کم داریم”

  راوی: محمدرضا شایق