سه شنبه 16 اسفند 1390 | 10:08
ديدار جوانان سايبري با «طاهره وهاب زاده» جانباز 70درصد
بين رزمنده ها به «شكارچي تانك» معروف بودم/ اولين بار امام خميني را در حرم اميرالمؤمنين ديدم
بين رزمنده ها به «شكارچي تانك» معروف بودم/ اولين بار امام خميني را در حرم اميرالمؤمنين ديدم
بانوي جانباز دفاع مقدس گفت: يك شب كه براي زيارت به حرم اميرالمؤمنين رفته بوديم، امام خميني را ديدم كه سر به ضريح گذاشته بودند و گريه مي كردند. نزديك ايشان ايستادم و به زبان عربي گفتم "من شما را بسيار دوست دارم، شما هم مرا دوست داريد؟" مادرم دستم را كشيد و گفت "اذيت نكن، آقا دعا مي كنند".

بسیج پیشکسوتان:  سومين گعده جوانان سايبري، ديدار با «امينه وهاب زاده» جانباز 70 درصد انقلاب دفاع مقدس بود. بانوي مجاهدي كه امدادگر جبهه ها بوده و تنها در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل 7 بار مجروح شده كه آخرين بار در عمليات والفجر يك با گاز خردل شيميايي شده است و كپسول اكسيژن كنار تخت و مخزن اكسيژن خالص چرخ دارش، گوشه اي از سوغات سال هاي حماسه است.

چشمان كم سو شده اش را يادگار شيميايي مجنون مي داند كه حتي نور لامپ نيز آزارش مي دهد. علت نور كم عكس هايمان نيز همين است. البته مي گويد من هنوز مي بينم اما چشم هاي بسياري از رزمندگان بعد آن عمليات تخليه شده مي گفت در خاطرم هست كه در مجنون فرياد مي زدم و تصور مي كردم همه صدايم را مي شنوند اما گويا در اثر شيميايي از حنجره ام هيچ صدايي خارج نمي شد.

تداعي خاطرات استخبارات برايش سخت است. هنوز اثر آن را در پشتش به همراه دارد. گويا هيچگاه به موزه عبرت سر نزده. دلش نمي خواهد آن روزها را يادآوري كند.

امينه وهاب زاده اصالتاً عراقي است كه به اجبار به ايران آمده و در اينجا ازدواج كرده است. همسرش اصالتاً دامغاني است و چند سالي است كه به رحمت خدا رفته و او اكنون با تنها پسرش زندگي مي كند.

خاطرات او تنها يك بار در كتابي با عنوان «وارث مبارز» به همت مركز امور زنان و خانواده گردآوري شد كه عليرغم اينكه با تيتراژ 3000 نسخه آماده انتشار بود به تشخيص خانم وهاب زاده و به دلايلي از جمله تناقضاتي در صحبت هايش با مطالب منتشر شده، توزيع نشد.

هرچند جواناني كه با او ديدار كردند دلشان مي خواست لحظات بيشتري در كنارش باشند اما وضعيت جسمي اين بانو شرايط را براي او دشوار مي كرد. آنچه در ادامه مي آيد گوشه اي از خاطرات اين امدادگر جانباز است كه در ساعات محدودي كه در كنارش بوديم روايت كرده است.

*شروع مبارزات با بنت الهدي صدر

مبارزاتم از عراق شروع شد از آشنايي با بنت الهدي صدر خواهر شهيد صدر، البته با خود شهيد صدر هم همكاري داشتيم. پس از آن چند بار دستگير شدم. آخرين بار به يكي از زندان هاي مخصوص مجرمان سياسي منتقل شدم كه تنها زماني كه نهايت جرم سياسي يك شخص مشخص مي شد با چشم و دستان بسته او را به آنجا مي بردند.

پله ها را شمردم، 45-44 تا بود. چند ساعت بي حركت مرا نگه داشتند، چرا كه گفته بودند با كوچكترين حركت در چاه مي افتي! 2 جوان سني مذهب آنجا بودند كه وقتي ديدند بعثي ها مرا با آن سن كم سخت شكنجه مي كنند، به آنها گفتند شما نمي توانيد با او برخورد كنيد، او را به ما بسپاريد تا ما حسابي شكنجه اش كنيم! به اين ترتيب پرونده ام به آن 2 جوان سپرده شد. آن زمان حدوداً 13 ساله بودم.

آنها مرا به اتاق شكنجه بردند و گفتند هرچه ما فرياد زديم تو هم ناله و فرياد كن! بعد با اشاره به من فهماندند ما به خانه شما مي آييم و به تو خواهيم گفت كه چه كني.

*با تكرار قائدالاعظم الخميني بيشتر شكنجه مي شدم

وقتي آمدند، گفتند تنها راه حل خلاصي شما اين است كه به ايران بروي تا بتواني فعاليتت را ادامه دهي! اينها مي خواهند تو را تبعيد كنند. ايراني ها امام خميني(ره) را دوست دارند. بعد پرسيدند تو چطور نام قائدالاعظم الخميني را تكرار مي كردي و بيشتر شكنجه مي شدي؟ با آن شكنجه ها ما مي لرزيديم! گفتم من امام خميني(ره) را دوست دارم و شكنجه هاي سخت تر را هم تحمل مي كنم.

*اولين و آخرين ديدارم با امام(ره)

سنم بسيار كم بود كه حضرت امام را ديدم. ايشان ايامي كه در نجف تبعيد بودند، هر شب حدود ساعت 12 به حرم اميرالمؤمنين(ع) مشرف مي شدند و آنجا را جارو و نظافت مي كردند. يك شب كه براي زيارت رفته بوديم ايشان را ديدم. امام سر به ضريح اميرالمؤمنين(ع) گذاشته بودند و گريه مي كردند. نزديك ايشان ايستادم و به زبان عربي گفتم من شما را بسيار دوست دارم، شما هم مرا دوست داريد؟ مادرم رسيد و گفت اذيت نكن، آقا دعا مي كنند.

*امام(ره) سرباز مسلح مي خواهد

ايامي كه صحبت از بازگشت حضرت امام(ره) به ايران بود، خواهرزاده ام با پيگيري بسيار براي سربازي به پادگان چهل دختر رفت. مي گفت امام كه بيايند سرباز مسلح مي خواهند. يك بار كه قرار بود با پدر و مادرش به ديدنش برويم، به من گفتند شما راحت مي تواني در پادگان چهل دختر اعلاميه پخش كني، تعدادي با خودت ببر. وقتي رسيدم به او گفتم كبوترها را آوردم مي تواني به هوا بفرستي؟ گفت بله، نهايت مشكلي كه ممكن است پيش آيد زنداني شدن است.

اعلاميه ها را در پوتين جاسازي كرد و رفت. مادرش پرسيد كبوتر را به هوا بفرستي، يعني چي؟ گفتم يك كبوتر در اتاقش بوده كه حالا بچه دار شده، آن كبوتر را گفتم. خواهرم هم باورش شد.

*جمع نيروهاي انقلابي با شعار الله اكبر

بعد از اينكه از پل دختر برگشتيم، خواهرم و همسرش براي زيارت به مشهد رفتند و من براي پخش اعلاميه به شاهرود رفتم. آن زمان آنجا هيچ كس الله اكبر نمي گفت. شب به ميدان شهر رفتم و فرياد زدم الله اكبر. با اين كار تا شب دوم 40-50 تا گروه تشكيل دادم. بعد با اين گروه ها به خيابان ها مي رفتيم و باهم شعار مي داديم. مدتي كه گذشت، خواهرزاده ام پيغام داد كه خاله ديگر آنجا نمان، تحت تعقيبي. گفتم چطور؟ گفت در پادگان نامت به عنوان خرا بكار ثبت شده. برگشتم تهران.

*2 شهيد داديم تا يك شهيد را به گارد شاهنشاهي ندهيم

به ياد دارم در ايام انقلاب يك شب 2 دانشجوي پزشكي شهيد شدند تا يك پيكر شهيد را به آنها ندهيم. در ايران فعاليتم را ادامه دادم و بارها زنداني شدم. يكي از بازپرس هايم يك مرد آمريكايي چشم زاغ بود كه كت قرمز مي پوشيد. همسرم كه اصالتاً دامغاني ست، براي اينكه مرا كمتر شكنجه كند، دائماً جعبه هاي پسته براي او مي آورد!

*ماجراي ديدار با همسر ميرحسين موسوي

در ايام جنگ گاهي گزارش جبهه را من مي آوردم و به حاج احمد آقا فرزند حضرت امام(ره) مي دادم و جواب را مي بردم اما هيچگاه حضرت امام(ره) را از نزديك نديدم. يك بار بايد نامه اي را به آقاي موسوي (نخست وزير) مي رساندم. زمانم بسيار كم بود. به من گفته بودند هواپيماي سي 130 رأس ساعت خاصي پرواز دارد و اگر جا مي ماندم، ديگر نمي توانستم به جبهه برگردم.

نخست وزير در محل كارش نبود و همسرش خانم رهنورد آمد و بسيار با من صحبت كرد كه مرا سرگرم كند. زمانم بسيار كم بود. بعد از گذشت مدتي، موسوي هم از در ديگري رفت و هرچه منتظر ماندم نيامد! افراد دفترش گفتند او رفته، مگر به شما نگفت؟ آن زمان رزمنده ها پول زيادي نداشتند. ماندم چطور به فرودگاه برگردم. از خواهرم پول گرفتم تا به فرودگاه برسم. خاطره آن ديدار از بدترين خاطرات زندگي ام است.

*چطور شكارچي تانك شدم

من آموزش بسيار محدود سلاح را در بيابان هاي اطراف كرج ديده بودم. در يكي از عمليات ها دست هاي آرپيجي زن قطع شد. وقتي به كمكش رفتم، ديدم تانك عراقي ها جلو مي آيد. او را رها كردم، آرپي جي با گلوله آماده را گرفتم، گفتم يا امام زمان (عج) خودت مي داني! از آن طرف آن رزمنده مجروح دائم مي گفت "خواهر، تو را به جان حضرت زهرا(س) اجازه نده حتي يك گلوله هدر بشه." آرپي جي را شليك كردم و اتفاقاً به تانك خورد! بقيه هم زمين گير شدند و تا به خود بيايند نيروهاي ما رسيدند. از آنجا اسم مرا "شكارچي تانك" گذاشتند. مي دانم آن توان را خدا به من داد و گرنه تانك ها طي پيشروي شان از روي بدن هاي رزمنده ها عبور مي كردند در حالي كه بسياري از آنها هنوز زنده بودند.

*در عمليات والفجر يك محور فكه، چادر امداد داشتيم. ديدم مي گويند "شيميايي زدند" سريع ماسك ها را توزيع كردند. با سروصداي رزمنده ها از چادر بيرون آمدم. غوغا بود... جوان 16-17 ساله اي ماسك نداشت. ماسكم را به او دادم. احساس كردم او مفيدتر از من است! بعدها در فيلمي ديدم مي گويد فلان خواهر مرا نجات داد. آنجا شيميايي شدم.

*رزمنده نوجواني در بيمارستان پتروشيمي بستري بود. هروقت او را مي ديدم دائم مي گفت من باقلاپلو مي خواهم! هرچه مي گفتم اينجا امكان آماده كردن چنين غذايي را نداريم به خرجش نمي رفت!

*با هواپيماي سي 130 مجروحين را به بيمارستان انتقال مي داديم. گاهي من نيز همراه مجروحين خاص مي رفتم. يك بار زمان برگشت، هواپيماي ما تأخير داشت. سريع به مدرسه پسرم رفتم، او را ديدم و به سرعت برگشتم. ناهار آن روز هواپيما باقلاپلو بود! همسفرهايم گفتند چرا نمي خوري؟ گفتم چند روز است يكي از مجروحين از من باقلاپلو خواسته، اين غذا را براي او مي برم. احساس مي كردم دل او خواسته و خدا براي او فرستاده است.

*زماني كه شهيد شدم!

يك بار كه يكي از مجروحين بد حال را به بيمارستان منتقل مي كرديم، خمپاره به مهمات ارتش برخورد كرد و تركش هاي آن به آمبولانس ما خورد. مي گفتند آمبولانس 7 بار دور خودش چرخيده اما من فقط متوجه شدم كه سرم به كپسول اكسيژن برخورد كرد. در همان وضعيت چادرم را به برانكارد بستم كه اگر پرت شديم بتوانم جنازه شهيد را پيدا كنم.

آنجا تركش به شكمم خورد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم ديدم در بيمارستان جندي شاپور اهواز هستم. ساعتي نگذشته بود كه ديدم يك لشگر رزمنده با لباس خاكي و پوتين آمدند! آنجا همه مرا به اسم مستعار "عرب زاده" مي شناختند.

مي آمدند بالاي سرم، دست روي تخت مي گذاشتند و مي گفتند "الفاتحه مع الصلوات بر عرب زاده"! گفتم چرا براي مريض فاتحه مي خوانيد؟ گفتند خواهر شما اول به معراج شهدا رفتيد و برگشتيد! گويا نبض به خوبي نمي زده و با تصور اينكه شهيد شده ام مرا به معراج شهدا منتقل كرده بودند. بعد از گذشت ساعاتي، يك امدادگر نايلون بخارگرفته مرا ديده و سريعاً مرا به بيمارستان و اتاق عمل منتقل كرده بودند!

*ياد روزگاري كه با شهيدان بوده ايم...

با شهيد همت، شهيد حسن باقري، شهيد جهان آرا، شهيد عبدالرضا موسوي، شهيد بزرگوار صيادشيرازي كار كرده ام. در عمليات ثامن الائمه با چند پرستار آباداني ايستاده بوديم كه شهيد صياد آمد، رو به من كرد و گفت "شغل حضرت زهرا(س) را داريد سعي كنيد چادر حضرت زهرا(س) هميشه روي سرتان باشد." در دلم گفتم محال است چادر را از سرم بردارم. تنها براي عمليات ها كه پوشيدن چادر تقريباً محال بود، مانتوي بسيار گشاد مي پوشيدم.

*براي زنده ماندن يك نفر هركاري مي كرديم

وقتي هويزه در حال سقوط بود، بايد خانه ها را تخليه مي كرديم. در يكي از خانه ها، خانمي وضع حمل داشت. او را به حمام بردم و با نور يك شمع بچه را دنيا آوردم. حتي نمي دانستم بايد تا چه اندازه بند نافش را ببرم. با حدس و گمان نافش را زدم و با نخ نايلوني گوني آن را بستم! دختر بود. 12 سال بعد پدر اين دختر در برنامه اي تلويزيوني ماجرا را شرح داد و گفت خانمي به نام عرب زاده فرزندم را به دنيا آورد. براي زنده ماندن يك نفر هركاري مي كرديم.

*براي انقلاب چه كرده ايم؟

بايد ديد الآن براي انقلاب بايد چه كاري انجام دهيم. جانباز هستم كه باشم، دست و زبان دارم! ميثم تمار دائم مي گفت "علي(ع)"! زبانش را بريدند باز با سر مي گفت "علي(ع)"! علي(ع) گفتن آسان است اما عمل به امر علي(ع) هنر مي خواهد. الآن علي زمان تنهاست. اگر از ولايت پشتيباني نكنيم در مسلماني مان بايد شك كرد. ارزش ما به ولايت است. از خدا خواسته ام هرگاه اندكي از مسير منحرف شدم مرگ مرا برساند.

*جبهه جمع اضداد بود

در جبهه همه چيز بود، خدا، امام زمان، يزيد، شمر و... همه را مي شد ديد. اما اينكه كدام طرف باشي مهم است. در انقلاب ما آدم هاي با ابهتي داشتيم كه در انتخابات 2 سال پيش از مواضع انقلابي خود بازگشتند! من متحير بودم كه چرا اين آدم ها اينگونه شده اند! از خدا علمي مي خواستم كه بفهمم اين افراد چرا بازگشته اند! راه امام كه حق و ماندگار است. اين افراد يا مطالعه ندارند يا هواي نفس شان قدرتمند شده. بايد دعا كنيم خدا هواي نفسمان را بر ما مسلط نكند.

نخستين شهداي ما در آبادان از پشت سر تير خوردند! بايد بدانيم كساني كه از اسلام ضربه خورده اند اكنون مي خواهند به ما ضربه بزنند. اين ضربه ها اگر مالي باشد اهميتش كم است اما اگر ديني باشد حل آن بسيار مشكل است.

*حرف آخر

از هيچ كس هيچ چيز نمي خواهم. همين اندازه كه جوانان را مي بينم برايم بسيار ارزش دارد. اينكه احساس مي كنم به ياد ما هستيد برايم بسيار مهم است. از شما مي خواهم در راه خود محكم بمانيد.

 

 

منبع: پايگاه اينترنتي بسيج

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.