چهارشنبه 31 خرداد 1391 | 14:46
مصاحبه با پیشکسوت بسیجی ابراهیم کربلائی هادی
مصاحبه با پیشکسوت بسیجی ابراهیم کربلائی هادی
شعار "الموت صدام" زیر گوش عراقی ها...

 

«بسم الله الرحمن الرحیم»

اینجانب ابراهیم کربلایی هادی، متولد 1338/1/20 در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم و از همان دوران کودکی به حرفه تراشکاری مشغول  بودم، کم کم زمزمه های انقلاب به گوش می رسید و من هم با انقلاب هم آهنگ شده بودم.

در دوران مبارزات سیاسی به همراه دوستان اعلامیه پخش می کردیم، نوارهای سخنرانی و رساله امام را توزیع می کردیم. بارها لو رفتیم اما با زیرکی از دست مأموران شاه فرار کردیم. بار آخر در مسجد امام حسین ما را گرفتند، مسجد را حسابی به هم ریختند، پس از دستگیری ما را به کلانتری6 برده و از آنجا به زندان قصر وسپس به کمیته ضد خرابکاری تحویل دادند در کمیته شکنجه ها شروع شد به طوری که در سومین روز من دو دستم از چندین نقطه شکست و مجبور شدن دکتر بیاورند و دو دستم را گچ بگیرند و تقریبا تا مدتی دیگر کاری با من نداشتند! بعد از چند روز مرا دوباره از سلول بیرون آورده درحین بازجویی گفتند وصیت نامه ات رو بنویس ، می خواهیم اعدامت کنیم ، جرمت خیلی سنگینه! من نوشتم: «راه رفتن را پدر و مادرم به من آموختند، اما این راهی بود که خودم انتخاب کردم. 1356».  فردا دوباره برای بازجویی احضارم کردند، گفتند این چیه که نوشتی؟! 2536 تاریخ شاهنشاهی بنویس. گفتم دستم تو گچه نمی توانم بنویسم با این حرف حسابی شاکی شدن و دوباره افتادن به جانم ... دو خانم شکنجه گر بودند که اینبار مرا به آنها سپردن ، یعنی هم شکنجه جسمی هم شکنجه روحی. من رو  به سلول انفرادی بردند، 48 ساعت بدون آب و غذا گذراندم، بعد از 48 ساعت چلوکباب کوبیده آوردن درون سلول همراه با یک پارچ آب پلاستیکی من هم چندین روز بود که چیزی نخورده بودم  اجبارا مشغول شدم !. به حدی این چلوکباب شور بود که فقط حس نمک خوردن به آدم دست می داد! پشت بندش چند لیوان آب خوردم، شکمم شروع کرد به ورم کردن! دوباره احضار شدم برای بازجویی .. من رو روی تخت خواباندند، دست و پام را بستند و با کفش روی شکمم راه رفتند. به هر حال آن روز چلوکباب رو از دماغم در آوردن ....! خلاصه به خواست خدا بعد از مدتی آزاد شدم ، آرام تر که نشدم  هیچ ، فعال تر هم شدم اما تا مدتها دو دستم در گچ بود ..  تا اینکه انقلاب به اوج خود رسید. سه راهی آماده کرده و به پادگان ها حمله می کردیم،  (چون من تراشکار بودم و حرفه ام این بود خیلی خوب درست می کردم) می رفتیم میدان توپخانه هرچی نیاز بود به بهانه انفجار معدن لوازم می خریدیم، و سه راهی درست می کردیم، تا اینکه در روز 22 بهمن انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.

 

 

بعد از مدتی به صورت داوطلب رفتم افغانستان برای جنگ و کمک به مجاهدین افغانی، چند ماه بعد که از افغانستان اومدم جلوی در ستاد مرکزسپاه (سال 58) شهیدبزرگوار  محمد بروجردی (رحمه الله علیه) دیدم ایشان  پرسید کجایی؟ گفتم من افغانستانم. گفت چرا افغانستان ؟ گفتم میدون مبارزه داریم. گفت بیا بریم من بهت میدون مبارزه میدم.

حالا خانواده منتظر بودند من از افغانستان برگردیم. من هم با همون وضعیت نشستم تو پیکان رفتیم کردستان. با یک حکم به عملیات غرب معرفی شدم تحت فرماندهی سردار افروز. در اکثرپاکسازی کردستان حضور داشتم ازپاسگاه خانه شور گرفته تا کامیاران، بانه و ... تا جنگ تحمیلی شروع شد . طول این مدت هم در بسیجی بودم و چندین بار مجروح شدم.

مجروحیت هایم از کردستان شروع شد. چندین مورد (موج گرفتگی به گوش و کمر و ترکش به سر و صورت و تیر به سر و صورت و...). بالاخره در تاریخ 58/2/18 رسمی سپاه شدم و چندین بار به جبهه های نبرد اعزام شدم و سپس به وزارت سپاه  رفتم، و افتخار می کنم که از قائله کردستان تا پایان جنگ طی 7سال در جنگ حضور داشتم. بعد از جنگ هم بخاطر وضعیت جسمی دیگر نتوانستم کار عملیاتی انجام دهم و در صنایع دفاع مشغول شدم، تا سال 82 که دیگر از کار افتاده شدم، اما هنوز تا جان در بدن دارم آماده ام جانم را فدای دین و اسلام و مملکتم کنم.

 

 

س: اگر خاطره ای از دوران حضور خود در کردستان و یا جبهه های نبرد با کفار بعثی دارید بیان کنید.

منطقه جنگی همه اش خاطره است... اما یکی خیلی برام جالب بود ! مدتی در دشت ذهاب مستقر بودیم  عراقی ها یک شب در میان  می آمدند به ما شبیخون می زدند و برمی گشتند. یک شب تصمیم به تلافی گرفتیم. شهید پیچک فرمانده دشت ذهاب بود. با او هماهنگ کردیم، گفت مگه می تونید؟ گفتیم توکل به خدا حالا میریم ، ببینیم می تونیم یا نه ! شب ، به بچه ها گفتم هرکی آماده ست بیاد بریم سمت عراقی ها شبیخون بزنیم. کسی همراهی نکرد جز آقای محمد قهرمانی. گفتم ما رسیدیم زیر سنگر عراقی ها صدای شغال درمیاریم ، وقتی بیرون آمدند شما شروع کنید به شلیک... سنگر عراقی ها بالای یک تپه قرار داشت و زیر تپه شیارهای زیادی بود. رسیدیم زیر پای عراقی ها. من به قهرمانی گفتم اول تو شروع کن، گفت تو صدات بیشتر به شغال شباهت داره،  تو شروع کن، و من هم با صدای بلند شروع کردم به زوزه کشیدن...!  ، به حدی که دیگر نفسم در نمی آمد! گفتم محمد آقا شروع کن. یکدفعه به جای زوزه شغال درآوردن شروع کرد به شعار دادن "الموت صدام"الموت صدام" ..! مرگ بر صدام همانا و ما را به گلوله بستن همان! من که شروع کردم به دویدن راهی که ما یک ساعت رفته بودیم من ربع ساعت خودم رو به سنگر رسوندم، از یک طرف از ترس و از طرف دیگه از خنده روده بر شده بودم، حقیقتاً پشت سرم را هم نگاه نمی کردم. توی این مدت هم  فکر می کردم محمد پشت سر داره میاد. وقتی رسیدم به محل استقرار خودمان متوجه شدم از محمد خبری نیست ، فردا صبح دور و بر اذان سر و کله اش پیدا شد. گفت بعد از تیراندازی عراقی ها دیدم تو مثل همون شغاله پا به فرار گذاشتی ..! اینا هم دنبالت کردن ، من راحت  رفتم تو یکی از سنگراشون که خالی بود  گرسنه ام هم  بود دلی از عزا در آوردم !. ، فرمانده شون هم  داد و بی داد می کرد از ترسشان تا صبح بیرون سنگر نگهبانی دادن. دم صبح گرگ و میش هوا  من هم یواشکی اومدم سمت خودمان...!

به هر حال این خاطره هر زمان که یادش می افتم برایم تازگی دارد و فراموش نشدنیست.

 

 

- در انتها اگر مطلب خاصی دارید بفرمایید.

من از سردار کریمی مسئول محترم بسیج پیشکسوتان و جانشین محترم ایشان سردار افروز تشکر و قدردانی میکنم بنده را قابل دانستن یادی از بنده نمودند و فرصت بیان بخشی از خاطراتم را فراهم نمودند.

 

 

ایستاده، از راست: 2- برادر کربلایی هادی

نشسته، از راست: 2- شهید سید یداله میرنظامی 3- برادر عالی

 

از راست: 2- برادر کربلایی هادی 3- حاج احمد خمینی 4- حاج حسن (آبدارچی امام)

(جماران)

 

از راست: برادر مرجانی - برادر احمد رازانی - برادر عالی - شهید عباس جلالی (پشت تیربار) - برادر پازوکی - برادر کربلایی هادی - برادر زاهد

 

از راست: 2- برادر کربلایی هادی 3- شهید سید یداله میرنظامی 4- برادر موسی جعفری 5- سید حسین همایونی 6- برادر قهرمانی

(منطقه دشت ذهاب)

 

منطقه سومار

 

از راست: 1- احمد فراهانی 2- برادر کربلایی هادی 4- سردار رضا افروز

(منطقه جوانرود)

 

منبع: بسیج پیشکسوتان

م-ع-46

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.