در كوههاي صعب العبور در پي پيكرهاي مطهر شهدا بوديم. در ميان راه به پير مردي برخورديم كه معلوم نبود در آن حوالي چه كار ميكند. او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسيد: در اين كوهها به دنبال چه ميگرديد؟ گفتيم: براي پيدا كردن پيكر شهدا آمدهايم. خيلي خوشحال شد و ضمن قدرداني از برادران گروههاي تفحص گفت: در اين ارتفاع رو به رو مدتهاست چيزي توجه مرا به خود جلب كرده است. و گاهي حلقهاي از نور هم مشاهده ميشود كه مثل ستاره ميدرخشد. بد نيست به آنجا هم سري بزنيد.
حرفهاي پير مرد ما را اميدوار كرد. براي همين به سمت آنجا حركت كرديم. ارتفاع صعب العبوري بود و تأمين مناسبي هم نداشت. بعد از ساعتها پياده روي به محوطة بزرگ سرسبزي رسيديم. در كنار درختچهاي تجهيزات انفرادي رزمندگان به چشم ميخورد. و اين باعث شد تا منطقه را به دقت وارسي كنيم. پس از ساعتها تلاش، پيكر مطهر چهار شهيد را پيدا كرديم و آنها را جهت انتقال به عقب، آماده نموديم. آنگاه به دنبال شش ساعت پياده روي، به نقطهاي كه پيرمرد را در آنجا ملاقات كرده بوديم، رسيديم. پيرمرد هنوز آنجا بود. تا ما را ديد، پرسيد: آيا موفق شديد؟ ماجرا را براي او شرح داديم، لبخندي زد و گفت: اما هنوز آن ارتفاع، نوراني به نظر ميرسد.
سخن پيرمرد براي ما جالب بود. قرار شد به مقر بازگرديم و فردا صبح در همان ارتفاع به كار ادامه دهيم. فردا بعد از نماز به راه افتاديم. با عشق و علاقة زياد، مسافت زيادي را در كمترين فرصت ممكن طي كرديم. پاي كار كه رسيديم، ناگهان يكي از بچهها گفت: شهيد، شهيد، الله اكبر، صلوات بفرستيد!
وقتي پيكر مطهر را از زير خاك بيرون آورديم، پيشاني بندي به روي جمجمة شهيد به چشم ميخورد. چفيه سفيد رنگي آغشته به خون دور استخوان گردنش پيچيده شده و شال سبز رنگي دور كمرش بود؛ شالي كه نشانة سيادت و بزرگواري او به شمار ميآمد.
______________________________________
دیدگاه ها