چهارشنبه 4 بهمن 1391 | 08:42
بسیجی که ارتشی‌ها خاطرخواهش شدند

استفاده از کد رمز در عملیات های مختلف یکی از برگ برنده های نیروها بود و سبب پیروزی های فراوان رزمندگان می شد

 

بسیجی که ارتشی‌ها خاطرخواهش شدند

بعد از این که نیروهای ما چندین پاتک عراقی‌ها را در خط چزابه دفع کردند و عده‌ای شهید و مجروح شدند، ما را عقب کشیدند و شیرازی‌ها به جای ما مستقر شدند. ما را بردند بُستان و در آن جا بی‌سیم‌چی «خادم الشریعه» شدم. «چراغچی» هم فرمانده گردان المهدی (عج) بود. ما در آن جا با نیروهای ارتش رفت و آمد داشتیم و پیام می‌دادیم و پیام می‌گرفتیم. جدول پیام ارتشی‌ها پنج ستونی بود. پنج تا حرف می‌نوشتند، اگر یک حرف را اشتباه می‌کردند، پیام کشف نمی‌شد. ما باید حروف را پنج تا پنج‌تا دسته‌بندی می‌کردیم. حرف اول ازستون اول کد و رمز می‌شد، حرف دوم از ستون دوم و همین طور تا آخر فقط کافی بود یک اشتباه می‌کردیم دیگر پیام کشف نمی‌شد.

برای بچه‌های ما سخت بود که با این کد و رمزها کار کنند. برعکس، کد و رمزی که خودمان داشتیم خیلی ساده بود. کد و رمز ما حروف الفبا بود که برای هر کدام یک شماره وجود داشت. ما این شماره‌های رمز را حفظ کرده بودیم مثلا الف: 24، ب 28، ت: 38 جدولی که ارتشی‌ها داشتند خیلی سخت بود و ما همیشه توی کشف کد و رمز آنها مشکل داشتیم.

آخر هم مجبور می‌شدند به سنگر ما بیایند و پیام را به ما برسانند. من روزهای اول زیاد سر در نمی‌آوردم اما کم‌کم یاد گرفته بودم.

یک روز داخل سنگر نشسته بودم که یک سرهنگ ارتشی آمد. نمی‌دانم چه کاره بود ولی خیلی محکم و آمرانه گفت: «سریع این پیام را به ستاد ما ارسال کنید.» پیامش یک سطر بیشتر نبود. گوشی بی‌سیم را برداشتم، دفترچه کد و رمز را هم برداشتم. از روی همان دفترچه پنج ستونی‌شان می‌خواندم، سپس رمز می‌کردم.

برای بچه‌های ما سخت بود که با این کد و رمزها کار کنند. برعکس، کد و رمزی که خودمان داشتیم خیلی ساده بود. کد و رمز ما حروف الفبا بود که برای هر کدام یک شماره وجود داشت. ما این شماره‌های رمز را حفظ کرده بودیم مثلا الف: 24، ب 28، ت: 38 جدولی که ارتشی‌ها داشتند خیلی سخت بود و ما همیشه توی کشف کد و رمز آنها مشکل داشتیم

می‌گفت: «زود بنویس که تکراری نشود» این بنده‌ی خدا بالای سر من ایستاده بود و مدام می‌گفت: «رمز کن! رمز کن!»

گفتم: «پس من چه کار می‌کنم؟ شما نگران نباشید.»

چراغچی هم آمده بود و نگاه می‌کرد که ببیند من چه کار می‌کنم. من هم بدون این که بنویسم، سریع می‌خواندم و تبدیل به رمز می‌کردم و به طرف می‌گفتم. او هم از آن طرف بعد از چند دقیقه گفت:پیام مفهوم بود، منتظر جواب باشید.

پیام را که مخابره کردم، آن سرهنگ رفت. بعد چراغچی رو کرد به من و گفت: «بابا این سرهنگه خیلی خاطر خواهت شده، می‌گفت ما در ارتش کسی رو نداریم که مخابراتی باشد ولی بدون این که روی کاغذ بنویسد، بتواند رمز کند. این آقا چه جوری با چشم‌هایش می‌خواند و به حافظه‌اش می‌سپارد و رمز می‌کند؟»

بالاخره آن جا ماندگار شدم. وقتی می‌خواستم برگردم، آقای چراغچی نمی‌گذاشت و می‌گفت: «تو به درد ما می‌خوری.»

بعد از مدتی روزی خادم‌الشریعه مرا کنار کشید و گفت: «شما برو دیپلمت را بگیر و بیا».

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.