دوشنبه 15 اسفند 1390 | 12:18
از بمباران شیمیایی سردشت

و با اين همه ما به اين جهان نيامده ­ايم كه به آساني بميريم آن هم در سپيده دمي كه بوي ليمو مي ­آيد. «يانيس ريتسوس»

هفتمين روز تابستان سال 1366 بود. بهار، فصل گل­ها، فصل زيبايي­ ها و طراوت پايان يافته بود. آيا مقدر بود كه همراه با آن طراوت و شادابي زندگي هم از شهر ما رخت بربندد؟!

ساعت سه بعد از ظهر به ديدن دوستم رفتم كه قهوه خانه بسيار محقر و ساده­اي را اداره مي­كرد. مدتي با هم نشستيم. هوا بسيار گرم و داخل قهوه خانه گرم تر، چون ديواره­هاي آن از حلبي بود و جوشيدن سماور هم مزيد بر علت شده بود.

پس از نيم ساعت گفتگو از دوستم خداحافظي كرده، راهي خانه شدم.

بنا به سفارش مادرم براي خريدن مواد خوراكي به بازار رفتم. ساعت «حدود چهار و ده دقيقه عصر» بود.

صد قدمي از منزل دور شده بودم كه؛ ناگهان صداي غرش هواپيماهاي جنگي فضا را پر كرد و همه سراسيمه از مغازه و منزل بيرون زدند. بلافاصله براي پناه گرفتن روي زمين، درست كنار ديوار كوتاهي كه به دور چشمه اصلي شهر به نام «سرچاوه» كشيده شده است، دراز كشيدم.

ما بمبارانهای متوالي را تجربه کرده بودیم و از نوع صدا و غرش هواپیماها پی می بردیم كه آيا بمب مي­اندازد يا نه؟!

اين بار هم صدا، صداي بمب انداختن بود. پس از يكي دو ثانيه صداي انفجارهايي كه چندان نزديك نبود به گوش رسيد. حدس زدم بايد خارج شهر را زده باشد.

بلند شدم و اطراف را نگاه كردم. حدسم درست بود. گرد و خاك از پشت كوه «گرده سور» ديده مي شد. در حالت دراز كش سرم را بلند كرده به آسمان نظر انداختم تا شايد هواپيما را ببينم. براي يك لحظه سه نقطه نوراني مثل جرقه­ هاي آتش را كه به سرعت از بالا به پايين مي­ آمدند ديدم.

متوجه شدم كه اين نقطه­ های روشن، بمب هستند، ديدن همانا و انفجار همانا.

«درست دور و بر خانه­ مان» بود. اندوه شديدي به من دست داد. بغض گلويم را فشرد و حالت گريه پيدا كردم. در اين حال در چشمانم سوزشي احساس كردم.

ثانيه­ هايي پس از انفجار وقتي متوجه شدم سالم هستم به سرعت به طرف خانه دويدم. با اين خيال كه خانواده را از زير آوار در بياورم، چون احتمال مي­ دادم بمب به آنجا اصابت كرده و ويران شده است. خيابان را تاريكي ناشي از دود و گرد و غبار فرا گرفته بود.

در كنار خانه­ مان گودال­ هايي براي ساختمان سازي كنده بودند و هر وقت احتمال حمله هوایي مي­رفت بچه ­هاي برادرم را، به نام­هاي «محمد» و «ابراهيم»، كه خردسال بودند در اين خندق ها پناه مي­ داديم.

لذا دم در خانه كه رسيدم، ابتدا گودال­ ها را براي يافتن بچه ها نگاه كردم.

دو پسر بچه كه هم قد محمد و ابراهيم بودند را ديدم. مي خواستم صدايشان كنم. متوجه شدم يك نفر دست آنها را گرفته و سعي دارد آنان را از داخل خندق بالا بكشد. او را شناختم.

آقاي خالق يگانه از معلمان شهرمان و بچه­ هايش بودند. در آن لحظه بوئي بد مشامم را آزرد.

يگانه گفت: «به نظرم شيميايي است». تازه پی بردم که تاريكي خيابان بيشتر به دليل وجود گاز ناشي از انفجار بمب بود!!! وحشت سر تا پاي وجودم را فرا گرفت.

حالتي عجيب به من دست داد. نه تنها احساس بلكه گويي به عينيه مي­ ديدم كه به تدريج رنگ از رويم مي­پرد. با خود گفتم همين الان است كه بميرم.

چه، خيال مي­  كردم همين چند ثانيه بودن در آن فضاي زهر آگين و مسموم منجر به مرگ مي­ شود.

با عجله به داخل منزل دويدم. در خانه همه هراسان و سر پا ايستاده بودند. از بد شانسي عمو زاده­ ام حمزه با خانواده ­اش مهمان ما بودند.

برادر بزرگم ابوبكر پرسيد: «شيميايي است.» چكار كنيم؟ وحشت زده جواب دادم: روسري يا هر تكه پارچه اي را كه دم دست است خيس كنيد و جلوي بيني خود بگيريد. از داخل اتاقي دو سه تكه پارچه برداشتم و بيرون آمدم. ديدم همه دستپاچه ايستاده ­اند. عصباني شدم و داد زدم، چرا هين طور ايستاده ­ايد؟! بايد فوراً بيرون برويم. كاظم راديوساز هم كه مغازه­ اش همان نزديكي بود به خانه ما پناه آورده بود. به هر كدام دستمالي دادم كه خيس كنند و جلو دهان و بيني خود بگيرند. همراه بقيه بيرون رفتم تا هرچه زودتر خود را به خارج شهر برسانيم.

مادرم را ديدم كه داخل خانه شد تا چادرش را بياورد. دامنش را گرفتم و گفتم: لازم نيست بهتر است برويم. – بيچاره ی مظلوم از عمق فاجعه خبر نداشت-.

گاز ناشي از انفجار مثل مه غليظي خيابان را فرا گرفته بود.

حمزه به سرعت داخل خانه دويد و با يك كيف دستي برگشت. اعصابم پاك خرد شده بود. با اين كه مي­دانستم بايد حداقل فعاليت را داشت تا تنفس كمتري صورت گيرد و كمتر هواي آلوده استنشاق گردد. داد زدم: عجله كنيد برويم. كفش و چادر و اين جور چيزها مهم نيست.

همه را داخل ماشين لندور حمزه كه اتفاقاً همان روز خريده بود، جاي داديم. جايي براي من نمانده بود به ناچار روي سقف سوار شدم.

دستمال بزرگي را كه خيس كرده بودم بر روي سر و رويم كشيده و دستهايم را نيز زير آن مخفي كردم. ماشين راه افتاد.

از لحظه انفجار تا به حال دقايقي گذشته بود. هواپيما كماكان در آسمان شهر مانور مي­دادند و اين بي سابقه بود. چون قبلاً پس از بمباران فوراً محل را ترك مي­كردند.

«احتمالا هدفشان اين بود که افرادی كه به پناهگاه­ ها رفته اند بيرون نيايند، تا گاز بيشتر اثر نمايد.»

در حالي كه ترس در چشمانم موج مي­زد به بقيه گفتم: احتمالاً شيميايي شده­ ام. مثل اينكه انگشتانم مي­ سوزد.

مادرم با نگراني مرا نگريست. ابوبكر كه او را هم ترس گرفته بود از من پرسيد:

اثرش چگونه است؟ من هم گوئي گلويم سوزش دارد. جواب دادم: من چيز زيادي نمي­دانم.

براي چند لحظه تصاوير ناراحت كننده ­اي به ذهنم خطور كرد، تصور كردم كه همين الان است؛ هر كدام از ما يكي يكي به زمين افتاده، در حالي كه از شدت درد به خود مي­ پيچيم و دست و پا مي­زنيم جلو چشم بقيه جان خواهيم داد.- بدون اينكه از دست كسی كاري برآيد- در آن حالت خاص بيشتر دلم براي مادرم مي­سوخت كه با چه حالي دارد مرا مي­نگرد و كاري هم از دستش بر نمي­ آيد.

از اين تصورات پشتم مي­لرزيد. صداي حمزه كه سعي در تقويت روحيه ما داشت مرا به خود آورد: بابا چه خبرتان است؟! گاز شيميايي، گاز شيميايي، به خدا چيز مهمي نيست. گور باباي گاز، كو گاز؟ پس چرا من سوزش، موزشي ندارم؟ بي خودي هم خود و هم ما را نگران مي­كنيد.

پاك خودم را باخته بودم. بارها به خود قبولانده بودم هنگام پيش آمدن حوادث بايد بر خود مسلط بود و از افكار و اعمال بچه گانه پرهيز كرد، اما حالا از آن همه اراده خبري نبود. برايم يقين شده بود كه همگي به زودي خواهيم مرد.

با صداي لرزاني كه ترس و دلهره در آن آشكار بود به ابوبكر گفتم: اين نزديكي­ ها يك چشمه است سعي كنيد آن را پيدا كرده و مرتب سر و صورت خود را بشوييد من برمي­گردم شهر، چون احتمال مي­دهم شيميايي شده­ ام، سري به بيمارستان مي­زنم.

به سرعت عازم بیمارستان شدم. آنجا بسیار شلوغ بود. مردم داخل محوطه و بيرون آن جمع شده بودند. طبق معمول عده زيادي از روي كنجكاوي به تماشا آمده بودند.

از درب پائين بيمارستان داخل شدم. آنهايي كه داخل محوطه بودند، سرگردان اين طرف و آن طرف مي رفتند. – آنجا به همه چيز شبيه بود؛ جز بيمارستان-.

معلوم نبود به كي و كجا بايد مراجعه كرد، اما انتظار مي­رفت در آن شرايط استثنايي حداقل مردم را راهنمائي مي­كردند كه چه مراقبت و اقداماتي را با توجه به وضعيت و شرايط موجود انجام دهند. به سوي چند نفر كه نظامي بودند رفتم و پرسيدم: احتمالا شيميايي شده ­ام چكار بايد بكنم؟

- با اشاره به شير آب جواب دادند: «بيا اين شير آب سر و صورتت را بشوی»

دست يكي را كه به گمانم سپاهي بود گرفتم و گفتم:

شيميايي شده ام برايم كاري بكن.

گفت:

- خودِ من هم شيميايي شده ­ام.

در اين حال جلو آقائي را، كه سه آمپول در دست داشت،گرفتم و بدون توجه به اين كه آمپول­ها چه هستند و به چه دري مي­خورند از او خواستم يك آمپول هم به من تزريق كند.

او هم بلافاصله تزريق كرد، بدون اينكه ببيند مصدوم شده­ام يا نه. من هم در آن لحظات از دلهره و وحشت شيميايي بودن هر نوع آمپولي را نجات بخش مي­دانستم.

آنقدر ساده بودم كه تصور مي­كردم مصدوميت شيميايي تنها ممكن است از طريق تنفس پيش بيايد و براي ممانعت از آن تنها گرفتن دستمالي جلو بيني كافي است.



اعزام به بانه، سقز و تبريز

ساعتي بعد اعزام مصدومين با اتوبوس به شهرهاي ديگر شروع شده بود. هنگامه عجيبي بود. مصدومين بي خبر و در حالي كه كسي از بستگانشان همراهشان نبود به داخل اتوبوس­ها راهنمايي مي­شدند.

دقايقي پس از راه افتادن،استفراغ­ ها شروع شد. داخل ماشين وضع بسيار غم انگيزي داشت، هيچ كس متوجه ديگري نبود. هر بار كه حالت تهوع به من دست مي­داد شيشه را پايين كشيده و سرم را از ماشين بيرون مي­بردم. اما استفراغي در كار نبود. احتمالا چون شكمم خالي بود. حالتی که دست مي­داد به قدري شديد بود كه هر بار احساس مي­كردم، دل و روده هايم مي­خواهند بيرون بريزند.

پيچ و خم­هاي متوالي جاده بانه- سردشت هم مرتب ما را داخل ماشين به چپ و راست مي­كوبيد.

بالاخره به بانه رسيديم و فوراً عازم بيمارستان شهر شديم. دقايقي بعد يك «سرم» برايم كار گذاشتند. دكتري مرا معاينه كرد. شنيدم به دستيارش گفت:

- چهار ميلي ليتر آتروپين تزريق كنيد.

لحظه­اي بعد پرستاري آمد و گفت:

به پهلو دراز بكش مي­خواهم آمپول بزنم.

او آمپول را يك وجب بالاتر از جاي معمول و در پهلو، جايي كه برايم سابقه نداشت، تزريق كرد و من پرسيدم:

چرا آن جا؟

به زبان كردي و لهجه سنندجي جواب داد:

- اين آمپول­ها مهم نيست به كجا تزريق شوند. در جبـهه­ ها و هنـگام لـزوم كه نيروها خودكـار تزريق را انجام مي­دهند. آن را گاه در ران يا باسن و يا هر جايي كه برايشان راحت تر باشد تزريق مي­نمايند. و در ادامه گفت:

- دو سي سي مانده براي آن يكي پهلويت.

كارش كه تمام شد گفت:

«الان ديگر گاز هيچ كاري نمي­تواند با تو بكند و خطري متوجه تو نيست».

نمي­دانم اين گفته چه معجوني بود كه با شنيدنش به عينه احساس كردم دارم خوب مي­شوم!.

شايد دليلش اين بود كه در درس­هاي سم شناسي دانشكده اسم «آتروپين» را به عنوان يكي از پادزهرهاي سموم، بسيار شنيده بودم و حالا هم به من آتروپين تزريق شده بود. به هر حال بدون اغراق ترس و دلهره ها به كلي از دل من رخت بربست. نظري به اطراف انداختم.

به تدريج بر تعداد مصدومين افزوده مي­شد. عده اي از همان ابتدا به شدت ناراحت بودند.

آمپول ديگري هم به من تزريق شد. لحظه ­اي بعد قطره اي كه نمي­دانم چه نامي داشت در چشمانم چكاندند با ريختن آن قطره بيناييم هم رفت و من ديگر قادر به ديدن چيزي نبودم.

در اين لحظه فهميدم كه ما را به سقز اعزام مي­كنند.

به اتفاق يكي ديگر مرا كشان كشان سوار اتوبوس دم در كردند، چه متوجه شده بودند كه ديگر چشمانم نمي­بيند. حالت غريبي داشتم، درست مانند كسي كه براي پرهيز از نور شديد آفتاب چشمانش را مي­بندد، باز كردن چشمانم برايم امري غير ممكن شده بود. سوزش ضعيفي هم در آنها حس مي­كردم كه قابل تحمل بود. اگر چه نمي­ديدم ولي مشخص بود ماشيني كه مرا سوار آن كرده­اند مملو از مصدوم است. به زحمت عقب ماشين جايي براي نشستن پيدا كردم.

از صندلي­ هاي ماشين خبري نبود. خستگي و كوفتگي زيادي به من دست داده بود. سوزش چشمانم شدت گرفته بود به طوري كه اعصابم را به هم ريخته بود گويي در آنها گرد و خاك ريخته بودند. سوزش به حدي بود كه گاهي مثل بقيه ناله سر مي­دادم: «چشمانم سوخت كور شدم قطره بدهيد».

همگي تصور مي­كرديم با چكاندن يكي دو قطره چشمانمان بهتر خواهند شد. لذا مرتب فريادهاي: «قطره، آقا قطره» به گوش مي­رسيد. راستي كه آدمي با اين همه توانايي خداداد، موجود بسيار ضعيفي است. چشم هايي كه ساعتي قبل به خوبي مي­ديدند يك دفعه از ديد بيفتد و كسي نتواند كاري بكند.

آقايي كه نمي­دانم راننده ماشين بود يا كس ديگر در جواب ناله ­هاي ما با خونسردي جواب مي­داد:

الان مي­رسيم، آن جا قطره خواهند داد و خوب خواهيد شد.

بالاخره به سقز رسيديم. كمي بعد كسي آمد و گفت:

- پياده شويد.

پياده شديم،اما دقایقی بعد دوباره ما را سوار ماشين ديگري كردند.

مقصد بعدي تبريز بود. صندلي­ هاي اين يكي را هم برداشته بودند. منتهي با اين تفاوت كه كف ماشين را با تشك­ هاي ابري پوشانده بودند.

تا سوار شدم دراز كشيدم. فكر مي­كردم اگر الان دراز نكشم، شايد بعداً به دليل انباشتن ماشين از مصدوم امكان آن را نداشته باشم. دوري مسافت تا مقصد همه ذهن و فكرم را گرفته بود و رنجم مي­داد. قبل از حركت در چشمانم همه قطره چكاندند. اما سوزش شديد هم­چنان باقي بود. ماشين كه راه افتاد، دايم فكرم اين بود كه اين همه مسير تا تبريز را چگونه تحمل كنم.

ناله و فريادهاي مصدومين مشخص مي­كرد داخل ماشين منظره رقت انگيزي دارد. يك لحظه آرام و قرار نداشتم. سوزش چشمانم به نهايت رسيده بود.

دلم مي­خواست چشمانم را از حدقه در آورند بلكه از دست اين سوزش لعنتي رها شوم.

هوا روشن شده بود كه به تبريز رسيديم. آن جا يك سالن سر پوشيده ورزشي بود و ظاهراً از قبل آن را براي اين گونه موارد آماده كرده بودند. ساعتي بعد مصدومين ديگري را هم كه تازه رسيده بودند آن جا آوردند. سالن را شلوغي و هياهويي خاص گرفته بود.

از ديگر اعضا خانواده ­ام خبري نداشتم تا چه برسد به اين كه از ديگران خبر داشته باشم.

سه يا چهار ساعتي از بودن ما در آن جا مي­گذشت. در اين میان چند بار به ما آب ميوه خصوصاً آب هويج داده بودند.

در چشمان همگي قطره مي­ريختند. يك بار كه به چشمانم قطره ريختند متوجه شدم تا حدودي مي­توانم ببينم. با هيجان فرياد كشيدم:

- عبدالله! عبدالله! كجايي؟ چشمانم خوب شده ­اند. الان كمي مي­بينم!

عبدالله، كنار تختم ايستاد و با آهنگي محزون گفت:

- حسين جان مرا نگاه كن، ببينم چه بلايي به سرم آمده است!

صورتش سياه و چشمانش باد كرده بود. گونه هايش را پماد سفيدي ماليده بودند. پرسيدم:

- راستي به صورت من هم از اين پماد زده­ اند؟

نفهميدم جوابم را داد يا نه. به اطراف نگاه كردم تا تصويري از سالن را در ذهن داشته باشم. اما چيزي به نظرم نرسيد. سقف را نگريستم كه لااقل ارتفاع و بلندي آن را بدانم اما بي­ فايده بود.

يك­دفعه متوجه شدم، چشمانم يواش يواش بسته مي­شوند و جز تاريكي و سياهي چيزي نبود.

مقداري تلاش كردم و زور زدم بلكه چشمانم را باز نگه دارم، اما بي­ فايده بود.

افسوس خوردم كاش نام قطره­ اي را كه اين بار ريخته بودند مي­دانستم تا از مسئوولين بخواهم دوباره از آن در چشمانم بچكانند. دقايقي بعد براي ما غذا آوردند. غذا را دست نزدم چون اشتهايي نداشتم.

آقايي با لحني تندگفت: بايد بخوري!

اما مگر به گوش من مي­رفت. بار ديگر همان آقا آمد و اصرار كرد كه بايد حتما غذايم را بخورم. البته بي­ اشتهايي نبود كه اجازه خوردن نمي­داد. بلكه گلويم به حدي سوزش داشت كه حتي نوشيدن آب برايم درد آور بود چه رسد به خوردن غذا.

مرا با چهار يا پنج نفر ديگر سوار آمبولانسي كردند. ما را به بيمارستان «هفت تير» بردند. مرا با حاجي رحمان و سه نفر ديگر در اتاقي جا دادند.

بلافاصله به حمام رفتيم. از حمام كه در آمدم روي تختی که دم در بود دراز كشيدم.

كمي بعد چند نفري براي معاينه آمدند. ملحفه را كه روي خود كشيده بودم، برداشتند. معاينه تنها شامل وارسي پوست بدنمان بود. كار من كه تمام شد يكي از آنان كه احتمالا پزشك بود به همكار خود گفت: «‌اين يكي تاول ندارد.»

چند نفري براي عيادت ما آمده بودند. جاي تعجب بود كه چنين زود ما را يافته بودند. يكي از همكاران اداري به نام «فتاح حمزه زاده» و عده اي از بستگانم در بين آنها بودند.

كمي بعد دكتر آمد و پس از معاينه ­اي مختصر گفت:

- اجازه ندهيد كساني كه به ديدنتان مي ­آيند سيگار بكشند، زيرا دود سيگار برايتان بسيار خطرناك است. عده­اي از اهالي تبريز به عيادت ما آمدند، آنان با اين كار و آوردن آب ميوه و كمپوت نوع دوستي خود را به اثبات رسانيدند. متأسفانه در وضعي نبودم بتوانم به راحتي با آنان صحبت كنم. از آنان تشكر كردم و گفتم:

- چون احتمال دارد اگر زياد بمانيد آسيبي متوجه شما شود،خواهش مي­كنم زودتر برويد.


پاسي از شب گذشته بود. صداها فروكش كرده و آمد و شد كم شده بود. اكثر بيماران به خواب رفته بودند. حدس زدم ساعت حدود 12 شب است. سكوت سنگيني بر اتاق حكم­فرما بود و من سنگيني آن را بر دوش خود احساس مي­كردم. يك دفعه احساس عجيبي در من پيدا شد، احساسي كه وحشتناك مي­نمود.

آرامش بيمارستان هم بر آن وحشت مي­افزود. قادر به بيان آنچه كه پيش آمده بود نيستم. حالتي چنين كه گويي به سختي نفس مي­كشم. در گلويم احساس خفگي مي­كردم، مثل اينكه گلويم مسدود و از كار افتاده بود.

وحشت زده بلند شدم و با مشت محكم به ميز چرخ دار جلو تخت كوبيدم. متوجه شدم نفسم باز شده است لذا با تمام وجود فرياد كشيدم:

- حاجي رحمان به دادم برس، دارم مي­ ميرم...

نتوانستم ادامه دهم نفسم بند آمد. يعني «دم» بود اما «بازدم» نبود كه حدود 10 الي 20 ثانيه طول مي­كشيد. حاجي رحمان كه از خواب پريده بود، هراسان پرسيد:

- چيه؟ چه خبر است؟

- حاجي دارم مي­ميرم!

- كي مي­گه تو مي­ميري؟! تو كه حالت بهتر از من بود!

- نه اين طور هم نيست. مطمئناً خواهم مرد، مي­بيني! نفسم گاه گاه بند مي­ آيد.

از او خواستم سعي كند، قلم و كاغذي برايم بياورد. چون مي­خواستم وصيت نامه بنويسم. با خونسردي جواب داد:

- مگر ديوانه شده­ اي؟! چه خبره! وصيت نامه مي­خواهي چكار؟...

شب­ ها براي ما به سختي مي­گذشت. خصوصا شب دوم كه از وحشت و دلهره هيچ كس نفسش در نمي­ آمد. پس از استحمام براي مداوا و كاهش سوزش مي­بايست سوختگي­ ها را پماد بمالند در غير اين صورت سوزش به مراتب شديدتر مي­شد.

از صحبت­ هاي كساني كه داخل اتاق بودند، فهميدم به تهران اعزاممان مي­كنند. ياد مسافرت­ هاي تهران­ افتادم كه به دليل مسافت زیاد، برايم خسته كننده بود.

با خود گفتم چطور مي­شود؟! با اين وضع، اين همه راه را در ماشين بود، به دكترها گفتم مرا با هواپيما منتقل كنيد. آنها جواب دادند: تا دو روز ديگر پرواز نداريم.

اما آمبولانس­ هاي ما بسيار مجهزند هيچ نگران نباش. راحت و سريع شما را مي­رسانند.

بالاخره رضايت دادم. با من چند مصدوم ديگر را هم اعزام كردند.

این در حالی بود که از شب هفتم تیر ماه به بعد از خانواده؛ پدر، مادر و برادرانم هیچ اطلاعی نداشتم و سخت نگران حالشان بودم.

از همراهان ما یكي «افسر ارتش» بود و ديگري بهیاری که از صحبت­هايشان فهميدم بسيجي است. حدود 40 سال سن داشت، اسم و زادگاهش را هم پرسيدم كه متاسفانه هيچ كدام را به ياد ندارم.

ما در آمبولانسي نشاندند. عثمان كنار من جاي گرفت. كسي ديگر هم جلو ماشين بغل راننده نشست. آمبولانس دومي پنج سرنشين داشت (دو مصدوم، راننده، كمك پزشك و برادر افسر) همسر افسر خيلي اصرار داشت او را با شوهرش اعزام كنند كه به دليل نبودن جاي اضافي موافقت نشد.

ادامه درمان در بيمارستان بقيه الله تهران

ساعت حدود 5 بعدالظهر روز یازدهم تیر بود كه راه افتاديم و احتمالا ساعت 11 شب به تهران رسيديم.

ماشين مثل شهابي اتوبان را مي­پيمود تا اين كه عثمان گفت:

- رسيديم. اين جا ميدان آزادي است.

خدا خدا مي­كردم، شانس آورده ما را به يك بيمارستان خوب ببرند. ماشين خيابان­ ها را با سرعت طي مي­كرد. كمي بعد توقف كرديم.

حالم بود بود، اگر به همين شكل مي­ماندم، خفگي به من دست مي­داد.

سرم را به اطراف مي­چرخاندم كه شايد تنفسم بهتر شود، اما فايده ­اي نداشت.

در اين لحظه غرش هواپيماي مسافربري كه به نظر فرود مي­آمد، آن قدر نزديك به گوش مي­رسيد كه حتم دادم بايد در فرودگاه باشيم.

ظاهراً مصدومين اعزامي به تهران را ابتدا به ستادي در فرودگاه مي­آوردند، سپس از آن جا ترتيب انتقال آنان به بيمارستان­ها داده مي شد.

اين كار مزايايي داشت؛ اولاً با مراجعه به آن ستاد معلوم شد مثلاً فلان مصدوم در چه بيمارستاني بسـتري است و ديگر لازم نـبود براي يافتن وي بيمارستان­هاي تهران را گشت. ديگر اين كه ستاد با اطلاع از ظرفيت پذيرش بيمارستان­ها عمل مي­شد و در نتيجه بستگان مصدومین، در آن شهر بزرگ و شلوغ براي يافتن بيمارستان سرگردان نمي­شدند.

آمبولانس پس از دقایقی از فرودگاه خارج شد و حدود نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم.

پس از چند بار اين طرف و آن طرف دويدن بالاخره دربي را كه مي­خواستند پيدا كردند. ما را پياده نموده و با خود بردند. سرم را كمي بالا كشيدم و تابلوي روشني را كه در آن تاريكي درخشنده­تر مي نمود، ديدم

«اورژانس بقيه الله».

داخل آسانسور كه شديم حدس زدم بايد بيمارستان مجهزي باشد، چون به راحتي مي­شد دو بيمار را با برانكارد در آن جاي داد. آسانسور ايستاد. ما را در راهرو آن طبقه دم در اتاقي گذاشتند. صدايي به گوش رسيد:

- اتاق شماره 5 خالي است.

من و افسر مصدوم را در آن اتاق خواباندند. سر انجام پس از چندين شبانه روز ترس و دلهره نفس راحتي كشيدم، چه قلبم گواهي مي­داد كه اين جا با حساب و كتاب­تر و دارای پزشکانی متخصص تر است.

در بيمارستان بقيه الله روال كار بدين شكل بود كه مصدومين صبح­ ها پس از خوردن صبحانه، استحمام مي­كردند، سپس به نوبت جهت مداوا به اتاق پانسمان كه بيشتر عنوان «اتاق مرگ» برازنده اش بود، مي­رفتند.

اين برنامه هر روز تا بهبودي مصدوم تكرار مي­شد.

سه شنبه 16 تير ماه 1366

از امروز علي­رغم اين كه قدرت ديدم خوب نبود، «نوشتن» را شروع كردم. ناهار جوجه كباب سوپ، ماست و سالاد بود. بر خلاف روزهاي قبل كه تنها مايعات مي­خوردم، امروز توانستم غذايي كامل بخورم. بسيار لذيذ بود. انتظار چنين غذايي نداشتم.

من ديگر در سراشيبي تندرستي و بهبود قرار گرفته بودم. هر بار تنـگي نفس دست مي­داد، از يكي مي­خواستم، سينه­ ام را مالش دهد.

امروز به زخم­ هايم نوعي پماد جديد ماليدند و پس از مداواي معمول روزانه لباس عجيب و خنده آوري تنم كردند، حوله­اي كه با گره زدن روي تنم جا خوش كرده بود.

موقع ناهار اشتهاي فراواني داشتم كه برايم بسيار عجيب مي­نمود. ديوانه­ وار مي­خوردم، حتي مقداري هم ماست اضافي گرفتم. شام هم اين چنين با اشتها صرف شد.

همان طوري كه قبلاً هم گفته ­ام هيجان و شوق رهايي از بي­كسي روزهاي اول چنان ذوق زده ­ام كرده بود كه نزديك بود بال در آورده پرواز كنم.

دلم مي­خواست دائم صحبت كنم آنچه را اين چند روزه بر سرم آمده بود براي همه بازگو نمايم و درد دل هايم را بيرون بريزم. بسيار پرحرف و وراج شده بودم تا يكي حالم را مي­پرسيد، از اول تا آخر همه چيز را بازگو مي­كردم.

چند بار تذكر دادند كه اين همه صحبت برايت خوب نيست. قول دادم زياد حرف نزنم، اما مگر شدني بود. ورقه اي به ميزم چسبانيده شده بود كه رويش نوشته بودند «از صحبت با نامبرده خودداري شود» ‌و من تكه كاغذهايي را تهيه ديده بودم تا در صورت لزوم آنچه را مي­خواستم بگويم، بنويسم.

هرگاه خبر شهادت يكي از مصدومين را مي­شنيديم دلهره ­اي شديد همه را فرا مي­گرفت، دلهره اين كه؛ سرانجامِ بقيه مصدومين نيز جز اين چيز ديگري نيست منتهي مانده به اين كه كي نوبت مي رسد.

با رحيم – از همشهری هایم - در اين خصوص صحبت مي­كرديم كه آيا سردشت را دوباره مثل سابق زنده، پرجوش و سر حال خواهيم ديد؟ و آيا شهر دگر بار حيات و زندگي خود را باز مي­يابد؟

او به من گفت: چندي قبل ديوارهاي خانه­ مان را رنگ زده ­ايم، جاهايي را كه به تعـمير نـياز داشـت،درست كرده ­ايم، چه­ ها و چه ­ها... اما افسوس كه اين همه زحمت به هدر رفت.

- به نظر تو مثل اول خواهد شد؟

در جوابش گفتم:

-زندگي مثل رودي جاريست. اگر شهر ده بار ديگر هم بمباران شود، زندگي در آن ادامه مي­يابد. در كتاب­هاي تاريخ نخوانده­ اي؟! چه بسیار سلطان ها و حاكمان که بارها مردم سرزميني را قتل عام كرده ­اند، چشمه حيات و زندگي را خشكانده اند.

اما زندگي در آن سرزمين دوباره جان گرفته است. درست به مانند طبيعت، زمستان كه به سر مي­ آيد چگونه با آب شدن برف­ها و بارش باران زندگي دوباره جان مي­گيرد! و اما بعد از اين همه فشار و غم و اندوهي كه به آدميان تحميل مي­گردد چه عاملي آنها را دگر بار زنده و اميدوار مي­سازد؟

آيا فراموشي است؟ فراموشي آنچه روي داده است و التيام زخم­ ها و دردها، يا اين كه اين قانون طبيعت است و تا انسان­ها باشند زندگي و زنده بودن هم مي­ماند پس بايد زندگي كرد.



«اعزام به اسپانيا و ادامه درمان»

بعد از ظهر به دنبال تلفني كه صبح شده بود، يكي از دوستانم به نام «كمال آقايي» به همراه شخصي از «وزارت كشاورزي» به ديدنم آمدند.

از ديدن كمال بسيار خوشحال شدم. او تعريف كرد كه امروز پس از رسيدن به تهران بي­درنگ به وزارت كشاورزي رفته و آن جا جريان بمباران و مصدوميت يكي از همكارانشان را - كه من باشم- به همراه چيزهايي ديگر براي مسئولين بازگو و سپس مسئله اعزام به خارج مرا جهت مداوا با استفاده از امكانات آن وزارتخانه با آنان در ميان نهاده است.

مشخص شد كه اعزام ما نزديك است. ضمناً فهميدم «صالح عزيز پور» هم جزو اعزامي­ هاست.

ساعت دو طبق معمول ملاقات كننده­ ها آمدند. امروز به دليل مسئله اعزام ملاقات حال و هواي ديگري داشت. در بين اعزامي­ها هم جنب و جوش بيشتري ديده مي­شد. از رحيم و شهرياري پرسيدم:

- سوغاتي چه مي­خواهيد برايتان بياورم؟

- شهرياري گفت:

- تمبر خارجي.

محمد رسولي نيا كه در محله ما در سردشت،مغازه ميوه فروشي داشت و همديگر را مي­شناختيم آمد و از من پرسيد:

- مي­خواهند دخترم را اعزام كنند به نظر تو موافقت كنم يا نه؟

نمي­دانستم چه جوابي بدهم. گفتم:

- ظاهراً خارج براي مداوا بهتر است، اما خودت بهتر مي­داني موافقت كنی یا نه.

از اعزام دخترش به تنهايي آن هم به كشوري بيگانه در شك و ترديد بود. شايد حق هم داشت؛چون سه روز بعد دخترش در ايتاليا و در غربت فوت شد.(شهید شد)

روز اعزام در داخل آمبولانس نُه نفر بوديم. عده­اي را از بيمارستان­هاي ديگر آورده بودند.

از راديو و تلويزيون براي تهيه گزارش آمدند. ميكروفن را جلوي من گرفتند تا چيزي بگويم. در آن لحظه نمي­دانستم چه بگويم. صدايم هم در نمي­آمد.

ميكروفن را به كامران دادند و او هم شروع كرد:

- مرگ بر آمريكا مرگ بر صدام...

يكي از مسئولين بيمارستان كه همراه ما بود، گفت:

ساعت پنج صبح پرواز مي­كنيم.مدت پرواز هم تا اسپانيا حدود هفت يا هشت ساعت است.

بالاخره وارد هواپیما شدیم. بسيار دلم مي­خواست چشمانم سالم بود تا بيرون را بهتر مي­ديدم. هواپيما درست رأس ساعت پنج به آرامي راه افتاد. حركتش حالتي خاص داشت مثل اين كه در مسير، دست اندازهاي ملايمي وجود داشت.

كنار جاده­اي كه از آن گذر مي­كرد علفزار خشكي به چشم مي­ آمد لحظه به لحظه بر سرعـت هواپيما افزوده مي­شد. ثانيه­ هاي بعد سرعت هواپيما آن قدر افزايش يافت كه بيرون چيزي تشخيص داده نمي­شد. از زمين كنده شديم به نظر پايين منظره جالبي داشت. هواپيما اوج گرفت و من ديگر چيزي را نمي­ديدم. از يكي مقصد و مدت پرواز را پرسيدم. جواب داد:

- مقصد ما اتريش است و ساعت10 خواهيم رسيد.

سر جاي خود دراز كشيده بودم. كاهش سوزش سوختگي­ ها اين اجازه را مي­داد كه به فكر فرو روم. ابتدا خاطره آن­ها كه در جريان بمباران مرده بودند از نظرم گذشت. بيشترشان را از نزديك مي شناختم. در ميان آنان همكار، همسايه، دوست و آشنا بودند.

كسي كه بيش از همه فكر مرا مشغول مي­كرد؛رسول جنگدوست همكار اداري ام بود. او را ساعتي پس از بمباران در نقاهت­گاه ديدم كه بچه شير خوارش را كه بي­تابي مي­كرد، بغل كرده بود. اصلاً به خيالش هم نمي­رسيد كه مصدوميت خودش را هم مي­كشد. اين آخرين ديدار ما بود.

شهر را در نظر آوردم. خيابان­ها، كوچه­ ها و خانه­ هايش را با همه خاطرات تلخ و شيريني كه برايم داشت.

حال كه بيست و سه روز از بمباران مي­گذرد بايد چگونه باشد؟!

آيا بي­جنب و جوش و خالي از سكنه است يا كمي جان گرفته؟ در شهر چه كساني مانده­ اند؟

در تهران از دكتر كشاورز شنيدم كه اين گاز بسيار پايدار است و در جبهه پس از سه ماه شستشو باز هم اثرش مانده است. همچنين به اين فكر مي كردم، آنها كه جان سلامت به در برده­ اند و از شهر رفته ­اند چه وضعي دارند؟!

اين همه از دست رفته­ ها با انبوه بي­شمار مصدومين آنان را به چه حال انداخته است؟ يك لحظه احساس كردم بغض گلويم را گرفته است.

هيچ وقت خود را اين­قدر تنها نديده بودم. دلم مي­خواست در گوشه دنجي مي­بودم و گريه مي­كردم. بالاخره پس از هشت ساعت در فرودگاه شهر مادريد فرود آمديم و فوراً به بيمارستان نظامی «گموزيوجاي» منتقل شديم.

آن بیمارستانی بود؛ عظیم در منطقه ای ییلاقی با سازماندهی و مدیریت بسیار بالا.

در ساعات اولیه ورود؛ تصور آن همه امکانات درمانی، و آن فضا برایم غیر قابل باور بود.

همه چیز در نهایت نظم و زیبایی بود.

تیم های درمانی اعم از پزشک و پرستار و غیره از ما به گرمی استقبال کردند.

چند روز بعد «احمد معصومي» عكسي از قادر را كه از روزنامه «ال پائيس» بريده بود با خود همراه داشت. عكس كه از روبرو گرفته شده قادر را داخل آمبولانسي كه او را از فرودگاه به بيمارستان حمل مي­كرد، نشان مي­داد. قادر ظاهراً بسيار سالم و سر حال در اتاقك عقب ماشين روي برانكارد در حالي كه پاهايش را دراز كرده و به ماشين تكيه داده بود يك دستش را بالا گرفته و با تبسم عكاس را مي­نگريست.

عكس به اندازه­ اي زنده مي­نمود، گويي كه صاحبش مقابلم نشسته مرا نگاه مي­كند. آنچه مايه تعجب من شد اين بود كه؛ چطور شد او با اين سلامت ظاهري در اثر شدت مصدوميت فوت كرد؟

آن عکس را بعدها به همسرش مهري داديم تا آن را پيش خود نگه دارد.

دو تن كه از سفارت کشور مان براي ديدن ما آمده بودند و اظهار داشتند سه روز ديگر براي خريد لباس ما را بيرون خواهند برد.

مدت حضور ما در کشور اسپانیا 25 روز بود.

در آنجا علاوه بر طی یک دوره درمانی بسیار عالی و کسب بهبودی نسبی از لحاظ روحی نیز به حالت تعادل بازگشتم و با فرهنگ حاکم بر روابط انسانها در آن کشور آشنا شدم.

احساس می کنم در اسپانیا چیزهای خوبی آموختم.

ما با پزشکان و پرستاران بیمارستان ارتباط خوبی برقرار کردیم و به نظرم توانستیم، با توجه به وضعیت جسمی و روحی از فرهنگ و تاریخ کشورمان برای آنها مختصری بیان کنیم.

من دارای مطالعات تاریخی زیادی بودم و برای آنها از اسپانیا و غرناطه ای می گفتم که قرنهای متمادی داراری دین اسلام بوده و اکثریت داشته.

روز به روز به سلامتی نزدیک می شدم. نماز می خواندم و خدای بزرگ را شکر می کردم.

حس میهن دوستی ایرانیانی را می دیدم که به چه سختی و از مناطق دور دست خود را به بیمارستان می رساندند و به ملاقات ما می آمدند.



ظاهراً موعد بازگشت ما به خانه نزديك شده بود. آخرین روزهای مردادماه. بالاخره آن روز فرا رسيد و ما با ماشين سفارت كه جيب استيشن بود پس از طي چند خيابـان براي خريد لباس به فروشگاه­ رفتيم.خريد کردیم. سوار ماشين شديم و به بيمارستان بازگشتیم.

امروز آخرين روز حضور ما در اسپانيا و بيمارستان گموزيوجا بود. چه آنكه فردا صبح پرواز داشتيم. شب تا صبح خاطرات روزهای درمان در گموزیوجا را دوره می کردم و برای فردایی که به ایران بازمی گشتم لحظه شماری می کردم.

صبح فرا رسيد، در محوطه براي آخرين بار بناي زيباي بيمارستان را نگاه كردم و با تكان دست يك بار ديگر از همه محبت­ها و زحمات كاركنانش تشكر نمودم.

ما با دو ماشين عازم فرودگاه شديم. هواپيماي ما از خطوط هوايي اسپانيا بود كه تا فرانكفورت پرواز داشت و مدت پرواز حدود دو ساعت بود. به فرانكفورت رسيديم و از آنجا به تهران، ساعت يك بامداد روي باند مهرآباد فرود آمديم.

با اتوبوس­ هاي فرودگاه ما را تا سالن ترانزيت هدايت كردند.

لحظاتي بعد سر و كله جواني خوش تيپ را ديدم. كمي بيشتر كه وراندازش كردم در كمال تعجب ديدم كامران فتاحي است! - همشهري مصدومي كه با ما اعزام شده بود-.

صدايي آشنا كه ما را به نام مي­ خواند به گوشم رسيد. بالاي بالكن جايي كه ايستاده بوديم رحيم واحدي و مصطفي نقيب، دو نفر از هم ولايتي­ هايمان، را ديدم كه براي استقبال ما خود را به آنجا رسانيده بودند. محمد رسول فتاحي كه با كامران فاميل بود و براي استقبال او آمده بود، چشمش كه به من افتاد بدون هيچ مقدم ه­اي فوت پدرم را تسليت گفت. شب را در هتل مانديم، عصر فردا با اتوبوس راهي مهاباد شديم و پس از ساعتي توقف عازم سردشت شديم.

و سردشت هنوز هم زنده است...

در روستاي «بناويله» به فاصله سي و پنج كيلومتري سردشت برادر بزرگترم ابوبكر با چند تن ديگر از بستگانم به استقبال آمده بودند.

در مسير رفتمان يك قطعه باغ واقع بود. معلوم شد خانواده ­ام روزها به دليل فرار از بمباران و توپ اندازي­ هاي عراق، كه بي­ وقفه ادامه داشت، در آن پناه مي­گيرند و عصر هنگام هم راهي شهر مي شوند.

پدرم در بيمارستان بقيه الله دو روز قبل از رسيدن من به آن جا فوت كرده بود...

خانواده­  اي نبود كه عزيزي را از دست نداده باشد. يادشان گرامي و روانشان شاد...

سال­ هاست از آن بمباران گذشته من و بسياري ديگر از مصدومين هنوز هم با عوارض و ناراحتي­هاي ناشي از مصدوميت دست به گريبانيم. آثار و عواقب اين بمباران تا كي ادامه خواهد داشت و سرانجام ما چگونه خواهد بود، معلوم نيست. و كلام آخر اين كه خدا كند زندگي مردم اين خطه بعد از آن فاجعه دردناك از آفت ايام و ديوسيرتان در امان و شربت اندر شربت باشد.

شهر من زنده است و همچنان نفس می کشد...

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.