یکشنبه 8 بهمن 1391 | 08:21
آخرين بوسه بر رخ يار

محمد تقي شريف زاده    جانباز 5 درصد

 

تاريخ ومحل جانبازي : 30/2/65   مهران

 

نگذاريد پيشکسوتان شهادت و خون در پيچ و خم زندگي روزمره خود به فراموشي سپرده شوند . امام خميني (ره‌)

در ارديبهشت ماه سال 1365 براي ششمين بار به همراه تني چند از دوستان که همگي جزء نيروهاي درخواستي بوديم عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شديم . پس از چند روز به اهواز رسيده و در مقرلشکر 21 امام رضا ( ع ) سازماندهي شديم و براي چندمين بار وارد گردان کوثر شدم . مسئوليت گردان با برادر شهيد صادقي و معاونت آن با برادر رضا نقره اي  بود . محل استقرار ما پادگان حميديه بود .طبق روال گذشته آموزشهاي مخصوصي که براي منطقه جنوب نياز بود داده مي شد . من در اين گردان معاون فرمانده گروهان بودم .

حدود يک ماه بيشتر نگذشته بود که يکي از روزها ساعت 6 يا7 بعد از ظهر بود که با سرعت معاون گردان به چادر ما آمد و گفت سريع فرماندهانو معاونين در چادر فرماندهي جمع شوند .  از گرفتگي و ناراحتي فرمانده معلوم بود که اتفاق خاصي افتاده ، دستور داد که هر چه زودتر آماده شويد که وقت تنگ است بعدا توضيح خواهم داد . اول شب اتوبوس ها آمدند و نيروها سوار شدند . معلوم شد که به طرف ايلام مي خواهيم برويم . برادر صادقي توضيح داد نيروهاي عراقي عمليات انجام داده اند وبه منطقه مهران در حال پيشروي هستند . بايستي برويم جلوي آنها را بگيريم و گرنه کله قندي سقوط مي کند و مهران به دست عراقي ها مي افتد . عراقي ها از قسمت قلاويزان به پيشروي ادامه داده و يک گردان از ارتش شيراز را اسير کرده اند . با توجه به پيشروي عراق در سمت جاده ايستگاه حسينيه حرکت از جاده انديمشک دهلران مقدور نبود . به ناچار از جاده پل دختر به سمت ايلام رفتيم .صبح زود به ايلام رسيديم . بدون استراحت  و صرف صبحانه به سمت قرارگاه شهيد حيدري که در کنار رودخانه شورشيرين بود حرکت کرديم . به محض رسيدن به اين موقعيت برادر صادقي يکي از دسته هاي رزمي را سريعا با ماشين به طرف خط برد که به اظهار نظر يکي از برادران اگر ‌آن دسته با سرعت  نميرقتند  ارتفاعات کله قندي جاده ايلام  و دهلران به دست نيروهاي دشمن مي افتاد . ساعت 5/2 بعد از ظهربه همراه   مسئولين دسته و ارکان گروهان و گردان جهت شناسايي به خط رفتيم.

 منطقه اي را که نيروهاي عراقي در انجا مستقر بوند زير نظر گرفتيم و شناسايي کرديم و به قرارگاه برگشتيم . نيروها را  آماده حرکت کرديم . خورشيد در حال غروب بود . اسمان براي ما غمگين و دلگير و گرقته بود . برعکس شبهاي عمليات آن شب شور و نشاط نداشت . پس از اقامه نماز مختصري شام صرف کرديم و به سمت خط دشمن که تپه هاي رضا آباد و باغ کشاورزي بود حرکت کرديم .

 دقيقا يادم هست شب سيزدهم ماه بود و هوا کاملا روشن . پائين تپه هاي رضا آباد  رسيديم . نيروها ي عراقي به طور کامل و آشکار بالاي تپه ايستاده و دست به کمر زده اند و کاملا ما را تماشا مي کردند . در شش عملياتي که تابه حال انجام دادهبوديم  آنها را به اين پررويي و جسوري نديده بودم . شايد يکي از دلايلشان همان نيروهاي شيراز بود که اسير کرده بودند و به حساب خودشان پيشروي در اين منطقه بود . پس از آنکه تمامي گردان به پاي تپه ها رسيدند ، درگيري با عراقي ها شروع شد . روبروي باغ کشاورزي گردان موسي بن جعفر( ع) به فرماندهي شاهچراغي هم زمان با ما عمليات را آغاز نمودند . عده کثيري از نيروهاي گردان با نهايت و سرعت هر چه تمامتر در همان لحظات اوليه خودشان را به قسمتي از بالاي تپه رسانيد ه  و عراقي ها را مجبور به فرار کردند . متأسفانه گردان موسي بن جعفر نتوانست آن طور که بايد عمل کند . خط شکسته نشد . سمت چپ يکي از تير بارهاي دشمن تاب و توان نيروها را گرفته و مانع پيشروي شد.  باران خمپاره و گلوله بر زمين مي ريخت . هر چند گاهي عزيزي به ديدار معبود خويش مي شتافت . من و شهيد کريمي تصميم گرفتيم تا برويم و تيربار را منهدم کنيم . از سمت چپ دور زديم . کمي پائين تر از بالاي تپه حدود 8  تانک در دره اي با شيب کم براي عمليات بعدي کمين کرده بودند و ما تا آن زمان از آنها اطلاعي نداشتيم . فاصله ما با تانک ها خيلي نزديک بود ، به حدي که انهدام آنها با آر پي جي ممکن نبود . بدين وسيله کمي عقب برگشتيم چون بغل نيروهاي  عراقي بوديم و نمي توانستيم بلند شويم ، با حالت نشسته به حول و قوه الهي دو تانک را زديم . آنها فکر کردند شايد در محاصره هستند،  شروع به فرار به سمت پائين تپه کردند . تيربار هم خاموش شد . به خاطر وحشت دشمن دو تاي ديگر از تانک ها را هم زديم و  بالاي تپه رسيديم.

چند متري از همديگر فاصله داشتيم . چون بالاي تپه پستي و بلندي داشت چند عراقي در سنگري کوچک کمين کردند که متوجه شدم و سريع گفتم کريم بنشين که صداي من را دير متوجه شد و از طرفي بر دوشش اسلحه و کلي خشاب و آرپي جي و گلوله حمل مي کرد . نشستن او به کندي انجام شد و جلوي چشم منرگباردشمن شکم او را پاره کرد و در اينجا صداي يا مولانا يا صاحب الزمان او بلند شد. من به حالت سينه خيز به سمت پهلو دور زدم که ديدمدشمنپايين تپه فرار مي کند . در اينجا برادر رضا نقره اي و چند نفر ديگر متوجه ما بودند و به سمت ما آمدند . من به طرف شهيد کريمي رفتم و با چفيه خودش توسط يکي از برادران شکم او را بستم . برادر نقره اي به يکي از برادران بسيجي گفت اکثر زخمي ها در آشيانه تانک هستند . اين را ببريد آنجا و ما به سمت راست حرکت مي کنيم . در آن قسمت يک تير بار که  در جبهه ها به آن دولول  مي گويند تازه شروع به کار کرده بود و درست روي تپه را با  آتش بسته بودبا دو نفر ديگر حرکت کرديم . آتش رگبارها و خمپاره هاي شصت يکي پس از ديگري به زمين مي خورد . دشمن کاملا متوجه شده بود که نيروها به طرف گردان موسي بن جعفردر حرکتند  تا آنها را پشتيباني کنند . ما جلوتربوديم که پهلوي من خمپاره شصت به زمين اصابت کرد و از ناحيه پا ترکش خوردم . از من پرسيدند مي تواني حرکت کني ؟  گفتم بله . با اشاره  به من گفت تا مي تواني مجروحان رابه عقب  هدايتکن . من هم خودم را به سنگر تانک رسانيدم . توي  اين آشيانه حدود 25  الي 30 نفر زخمي بودند و چند نفر هم به شهادت رسيده بودند . چشمم به برادران کريمي، کياني و سعيدزاده  افتاد . تا ساعت 2 صبح منتظر مانديم تا شايد  حمل مجروح بيايد . تيربارها کاملا در مسير اوليه  مسلط  بودند . امکان عبور و مرور حمل مجروح به سختي انجام مي گرفت .

 صداي حرکت تانک ها از دشت به گوش مي رسيد که به طرف باغ کشاورزي در حرکت بودند . يکي از بچه هاراکه تا حدي مجروح بود نگهبان گذاشته بوديم . به حالت گريه به طرف من آمد و گفت : تانک ها روي مجروحيني که پائين تپه هستند دور مي زنند و آنها را له مي کنند . ذهنم رفت توي جزيره مجنون که شهيد عاشوري اين شعر را مي خواند " شب تاريک و بيم وصل و گردايبي چنين حايل    کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها "   يادم هست يکي از بچه هاي کاشمر به من گفت تو که راه را بلدي چرا مي خواهي به خاطر همشهريانت صبر کني تا حمل مجروح بيايد . طولي نکشيد که پيک گردان در زير آن آتش خبر آورد که برادر صادقي دستور داده هر چه سريع تر نيروها به عقب برگردند و به فلاني بگو از طرف رودخانه حرکت کنند . در آنجا بود که صداي وداع و انا لله و انا اليه راجعون بلند شد . اکثر عزيزان نمي توانستند حرکت کنند . جراحات خيلي سنگيني به تن داشتند ، از ناحيه سر و چشم و شکم مجروح شده بودند . چه سخت است چنين وداعي ! نگاهي به برادران کريمي ، سعيد زاده و کياني کردم . جلورفتم، دست يکي از آنها را گرفتم شايد بتواند حرکت کند ولي به خاطر اينکه خون زيادي از بدنشان رفته بود قادر به حرکت نبودند . برادر سعيد زاده و برادر کريمي از ناحيه شکم مجروح شده بودند . پاي برادر کياني کاملا شکسته بود . حتي يک قدم هم نمي توانست راه برود . در چنين شرايطي  من مي خواهم خداحافظي کنم . چه سخت است چنين لحظه اي !    زير لب زمزمه اي داشتند . کاش مي دانستم که چه مي گويند ...

 برادري از کوه سرخ کاشمر به من سفارش کرد سلام مرا به مادرم برسان و بگو با لبخند شهيد شد . چند نفر ديگر که قادر به حرف زدن نبودند زير لب زمزمه مي کردند و مولا صاحب الزمان را ياد مي نمودند . سنگر غرق گريه و ماتم شد،  گونه هاي زيبايشان را غرق بوسه کرديم و چه تلخ بود وداع و جدايي از آنان . 7 نفر از عزيزانمان را آنجا گذاشتيم . يک قدم به جلو و يک نگاه به عقب ، به سختي از آنجا دور مي شديم .

لحظه ها گذشت . ما از پائين تپه به سمت رودخانه کنجامچن حرکت کرديم . در بين راه دو نفر به شهادت رسيدند . خمپاره ها که به زمين مي خورد نشستن و بلند شدن براي مجروحين خيلي سخت بود . کنار رودخانه رسيديم و به زحمت عبور کرديم . مقداري راه را ادامه داديم . نيروهاي خودي پشت تپه ها بودند . صحرا غرق ماتم بود . از گردان ما حدود 50 درصد شهيد و زخمي شده بودند . تا رسيديم برادر صادقي که خيلي ناراحت بود به من گفت : " توي آشيانه چند نفر مانده اند" . گفتم 7 نفر  . اشاره به آن طرف کرد و گفت عراقي ها آنجا را گرفته اند . از جمله کساني که در عقب بودند روحاني گردان بود که به درجه رفيع شهادت نائل آمد . پس از لحظه اي ماشين هاي حمل مجروح آمدند . ما سوار شديم و سرانجام به وسيله هواپيما به تهران انتقال يافتيم . پس از مدتي به شهرستان برگشتم . حدود يک ماهي که گذشت برادران از جبهه برگشتند . از برادر مير فرح احوال منطقه را پرسيدم . ايشان گفتند که بعد از پخش پيام امام خميني ( ره ) که فرمان دادند " سکوت جايز نيست ، مهران بايد آزاد شود "  جاني دوباره در وجودمان دميده شد و منطقه را آزاد کرديم و دشمن را تا پشت قلاويزان به عقب رانديم و از شهيد بادي برايم صحبت کرد که در وصيت نامه اش نوشته بود " از خداوند متعال درخواست مي نمايم که پس از شهيد شدنم جنازه ام چهل روز در صحرا بماند که بعد ا ز چهل روز عمليات انجام گرفت و منطقه آزاد شد وبهوصيتش  درست عمل شده بود . جنازه خيلي از بچه ها پيدا شده بود و همه برا ي خاکسپاري به شهرهايشان انتقال يافت .

 در خاتمه اگر چه حق اين سه شهيد بزرگوار ( کريمي ، کياني .  سعيد زاده ) را نتوانستم آنطور که بايد و شايد ادا کنم لذا چند خط از وصيت نامه آنها را ذکر مي کنم .

1-   شهيد کريمي : " مادرم اگر من پيش از تو بميرم بسيار شادمان خواهم بود زيرا در آن جهان در صفا و طراوت بهشت در ميان جلوه هاي ايزدي تو را خواهم ديد و در کنار يکديگر خواهيم بود . مادرم مي دانم در شهادت من خواهي گريست و لي بدان که با شهادت انسان به کمال مي رسد . "

2-   شهيد حسين کياني : " هدفم از آمدن به جبهه اين بوده است کهاز  اسلام و انقلاب اسلامي محافظت کنم و نگذارم که بيگانگان بر ايران تسلط پيدا  کنند . اگر شما امروز فرزندان خود را به جبهه نفرستيد چه کسي به جبهه برود و از اسلام و ميهن اسلامي دفاع کند .

3-   شهيد عليرضا سعيد زاده : " شهادت در راه خداوند زندگي افتخارآميز ابدي  و چراغ هدايت براي ملت هاست . از خدا مي خواهم که شهادت را به گونه اي گرداند که بتوانيم بگوييمکه اگر دين محمد جز با کشته شدن ما بر جا مي ماند پس اي تيرها بباريد که ما آماده شهادتيم و با اين فخر با امام حسين ( ع ) محشور شويم .

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.