یکشنبه 8 بهمن 1391 | 08:23
دو رکعت نماز عشق

 

محمد حسن عيدی  جانباز 35 درصد

 

تاریخ و محل جانبازی: 22 / 12 / 63  ؛    جاده خندق

 

آن خاطرات روشن من هرچند

                                          در خاطر جزیزه مجنون ماند

اما خدا کند که   شب    دیدار

پیدا    کنم   ستاره   ليلي   را

 

سخن گفتن از خاطرات زمان جنگ و آن حال و هوا، امروز پس از گذشت چندین سال و حال و هوای فعلی تقریباً سخت و دشوار است. آن روزها آن قدر خاطره انگیز و زیبا بودند که حتی اگر نکات ریزش از خاطر برود باز هم حرف زدن در مورد آن طراوت خاص خود را دارد.

زمستان 63 بود که تصمیم گرفتم پس از یک سال دوری از جبهه به منطقه بروم. از محل کارم که یکی از روستاهای قاین بود به فردوس آمدم و همراه کاروانی عازم شدم. چون قبلاً با دوستانم هماهنگی نکرده بودم، تقریباً در میان کاروان غریب بودم. تا مشهد با شهید فیاضیان و شهید دوستی که دورادور آن ها را می شناختم، صمیمی شدیم و تا اهواز همیشه کنار هم بودیم. هنگام تقسیم در اهواز، شهید دوستی با آشنایی قبلی که داشت به سمت گروه تخریب رفت. من و شهید فیاضیان هم از دیگر بچه ها جدا شدیم و به سمت مقرّ گروه تخریب تیپ امام رضا (ع) روانه شدیم.

 در ابتدا که وارد شدیم بچه ها در داخل یک سالن بزرگ در کنار اهواز برای عده ای از دوستان تخریب چی که چند روز پیش شهید شده بودند، مراسم ترحیمی برگزار کردند. ما داخل آن سالن به طور رسمی نشسته بودیم و قرآن می خواندیم. گروه های دیگر رزمنده هم آمده بودند. ناگهان صدای چند انفجار مهیب بیرون سالن همه را سراسیمه کرد به طوری که مجلس ترحیم به هم ریخت و همه از سالن بیرون رفتند. بچه ها فکر می کردند حمله هوایی شده، بعد معلوم شد که دوستان برای استقبال از ما در اطراف سالن چند مین منفجر کردند تا به ما بفهمانند که تخریب محیطی پر ماجراست.

دو سه روز در اهواز بودیم. ما را با یک تویوتا به سمت دهکده شهید حیدری نزدیک ایلام بردند. از صبح روز بعد آموزش شروع شد. چشمتان روز بد نبیند! امروز تصور سختی های آن روز برایم مشکل است. لازم است این جا نکته ای را برای آن هایی که فکر می کنند بسیجی ها یک عده ناآگاه به مسائل نظامی بودند که با گوشت و خون به جنگ عراقی ها می رفتند، متذکر شوم. آموزشی که ما در حدود بیست روز برای تخریب می دیدیم شاید تحملش برای بهترین کماندوهای دنیا مشکل باشد. برای نمونه شب حدود سی نفر با تمام تجهیزات که همراه داشتیم داخل یک سوله بزرگ که در زمین حفر کرده بودند می خوابیدیم. نیمه هااای شب با صدای تیراندازی در داخل سوله و گاز اشک آور و سر و صدای مسؤولان آموزش از خواب می پریدیم و سراسیمه بیرون می آمدیم. هنوز داخل کانال و در حالت بین خواب و بیداری بودیم مینی ضد تانک به همراه یک بشکه انفجاری در یک سمت کانال با صدایی مهیب و آتشی به ارتفاع چندین متر منفجر می شد. به طوری که حرارت آتش و موج انفجار به شدت آزارمان می داد. هنوز می خواستیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده، در سمتی دیگر انفجاری دیگر و تازه مصیبت وقتی شروع می شد که در تاریکی شب به خط می شدیم و فرمانده با چراغ قوه نگاه می کرد تا ببیند همه مرتب هستند؛ یعنی بند پوتینی یا دکمه ای باز نباشد که اگر این طور بود آن فرد بیچاره می شد. خلاصه آموزشی با تمام سختی هایش، از راهپیمایی های چند کیلومتری همراه با سینه خیز و مرغی راه رفتن گرفته و راهپیمایی هایی در صبح های سرد ارتفاعات ایلام تا گردن داخل آب رودخانه کنجان چم، همه و همه تمام شد.

بعضی طاقت نمی آوردند و به واحدهای دیگر منتقل می شدند. ما را برای یک مرخصی اجباری و تاکتیکی به اهواز آوردند و از آن جا به امیدیه تا با هواپیما به مشهد بفرستند. سفر ما با هواپیما هم ذکرش خالی از لطف نیست. هواپیمای مسافربری نه چندان بزرگ که صندلی هایش را برداشته بودند و به صورت سالنی بزرگ درآمده بود. همه سوار شدیم. وقتی تقریباً تمام سالن پر شد، یکی از مسؤولان بالا آمد و گفت عده زیادی از همرزمان شما هنوز سوار نشده اند، نام امام زمان را می برم، همه بلند شوید و به سمت عقب هواپیما فشار بیاورید تا جا برای دیگران باز شود. (قابل توجه همه آن هایی که امروز با هواپیما مسافرت می کنند.) داخل هواپیما تا مشهد چه گذشت در حالی که هر لحظه احتمال حمله هوایی هم می رفت، از آن می گذرم؛ فقط همین قدر بگویم که در مشهد وقتی هواپیما روی باند توقف کرد، بچه ها آن قدر برای پیاده شدن عجله داشتند که در هواپیما از جا کنده شد.

بالاخره مرخصی تمام شد . به منطقه برگشتیم. ما را برای آموزش بلم کنار هور بردند. آموزش داخل آب آن هم در زمستان و برای کسانی چون من که شنا بلد نبودم خالی از لطف نبود. بلم های باریکی که به محض این که پا داخل آن می گذاشتی واژگون می شد. چون فقط دو نفر سوار می شدند، اگر نفر اول به سلامت می نشست؛ نفر دوم که می خواست سوار شود زحمت واژگ.ن کردن و انداختن هر دو نفر را می کشید. آرام آرام به این وضعیت عادت کردیم. همراه با شخصیتی مثل شهید دوستی داخل بلم روی آب در راهکارهای هور، صدای قورباغه ها و آرامش شب زیر نور ماه، جداً شب هایی به یاد ماندنی بود. این آموزش ها نشان می داد که عملیات آینده عملیاتی آبی خاکی خواهد بود.

بالاخره زمان موعود فرارسید و از قرارگاه تاکتیکی اولین گروه از ما جدا شدند. شهید فیاضیان هم جزء آن ها بود. آن ها می بایست شب عملیات داخل نی ها با بلم خود را به کمین های عراقی ها می زدند و آن ها را منهدم می کردند تا دیگر نیروها بتوانند با قایق های تندرو به خط بزنند. نمی دانم چرا ناخودآگاه هنگامی که شهید فیاضیان از عقب کمپرسی برایم دست تکان می داد، برای اولین بار گریه ام گرفت. آن ها رفتند و دیگر حتی جنازه هایشان تا چند سال بعد به دست نیامد. عملیات بدر شروع شده بود.

ما که برای مین گذاری جاده بصره العماره آموزش خاص دیده بودیم، داخل جزیره منتظر دستور حرکت بودیم. شب ساعت 12 بی سیم ندا داد که گروه ما حرکت کنند. با قایقی داخل هور حرکت کردیم. یکی دو ساعت ما را داخل آب به این طرف و آن طرف برد. چون نتوانست راهکار اصلی را پیدا کند، برگشت. یک نفر دیگر به عنوان راه بلد همراه ما شد. او هم ما را تا روشن شدن هوا روی آب دور داد. نماز صبحمان داشت قضا می شد. عاقبت راه را پیدا کردیم و روی یک اسکله نماز خواندیم و به راهمان ادامه دادیم تا به مقصد رسیدیم.

عصر یک گروه شش نفره از ما را با یک قایق به جاده خندق فرستادند. جاده خندق جاده ای بود که از یک سمت به خشکی های عراق وصل می شد و از سمت دیگر پس از چند کیلومتر داخل آب آزاد بود و به خشکی متصل نبود. شب قبل نیمی از جاده که به خشکی عراق وصل بود توسط رزمندگان تصرف شده بود و نیمی دیگر در دست عراقی ها بود. در حالی که آن ها هم تقریباً محاصره بودند و پشت سرشان بسته شده بود و راه به خشکی نداشتند. فقط با هلی کوپتر و یا قایق تدارک می شدند.

قایق ما آرام آرام داخل نی ها به سمت جاده خندق پیش می رفت. صحنه عجیبی بود صدای ناله رزمندگانی که از شب قبل داخل نی ها مجروح بودند و چون در معرض دید عراقی ها بودند نمی شد برایشان کاری انجام داد به گوش می رسید. برخی جنازه ها هنوز جمع آوری نشده بودند. تیرهای مستقیمی مرتباً از سمت عراقی ها شلیک می شد، مانند مکسی که از بیخ گوش بگذرد. حال خاصی برایمان پیش آمده بود. با هر مشکلی که بود به خشکی رسیدیم.

گروهی از بچه های تخریب آن جا بودند. قسمتی از جاده را که به خشکی عراقی ها وصل می شد منفجر کرده بودند تا تانک های عراقی نتوانند به این سمت بیایند. جنازه چند شهید آن جا بود. بچه ها اسم شهدا را برایمان می گفتند. از داخل آب و از وسط نی ها صدای ناله می آمد و ما همه آن صداها را می شناختیم. بعضی از آن ها شب قبل مجروح شده بودند و هنوز وسط آب ناله می کردند و هیچ کاری هم نمی توانستیم برایشان بکنیم.

مأموریت گروه شش نفره ما قطع کردن سیم های خاردار کناره  جاده بود تا قایق ها به راحتی بتوانند در ساحل پهلو بگیرند. حاشیه جاده در دید مستقیم و تیررس سلاح سبک آن ها بود. مرتب به سمت ما شلیک می کردند. ما به کارمان ادامه دادیم. در حالی که شب شده بود از گرمای بادگیرکه برای در امان ماندن از حمله شیمیایی روی لباس هایمان می پوشیدیم، تمام لباس هایمان خیس شده بود.

 به گروه ما دستور دادند برای انجام عملیات و خنثی سازی مین های احتمالی به سمت دیگر جاده که در دست عراقی ها بود حرکت کنیم. حرکت کردیم و به گردان های عمل کننده ملحق شدیم. دو گروه سه نفره شدیم و هر گروه در جلو نیروهایی که در کنار جاده در حاشیه آب حرکت می کردند به سمت عراقی ها به حرکت ادامه دادیم. داخل پوتین هایمان از عرق بدنمان خیس آب بود.

شب از نیمه گذشته بود که به عراقی ها نزدیک شدیم. صدای صحبت آن ها را می شنیدیم. تا این زمان به مینی برخورد نکرده بودیم. ما هم مثل نیروهای پیاده آماده درگیر شدن با عراقی ها بودیم. عراقی ها در قسمتی از جاده که به صورت فلکه و از دیگر قسمت ها وسیع تر بود مستقر بودند. شاید جلو خاکریز پیش رویشان مین گذاری شده بود، ولی چند متری مانده به خاکریز، عراقی ها ما را دیدند و فریاد کشیدند. در کم تر از یک ثانیه تمام نیروهای ما که در دو طرف جاده بودند و تمام عراقی ها که در فلکه پشت خاکریز مستقر بودند به سمت یکدیگر آتش گشودند. به طوری که من دو دیوار آتش دیدم که به سمت هم حرکت کردند. من هم شروع به شلیک به سمت دوشیکایی که داشت به سمت بچه ها شلیک می کرد، نمودم. شاید سه تیر از اسلحه ام بیشتر خارج نشد که اسلحه ام گیر کرد. بلافاصله گلنگدن را کشیدم تا رفع گیر شود و مجدد شروع به شلیک کردم که دیگر نفهمیدم چه شد.

در یک آن متوجه شدم انگار برق به من وصل کرده اند. تمام وجودم می لرزید، یاد گفته ی قدیمی ها افتادم که می گفتند وقتی روح از بدن خارج می شود انکار تمام رگ های بدن را می کشند. جای قبر خالی ای که دربهشت محمدی در آخرین خداحافظی ام با شهدا به همراه همسرم به آن نگاه کردم در پیش چشمانم ظاهر شد. در آن هنگام من لبخند می زدم و همسرم علت لبخندم را پرسید و من هیچ جوابی برایش نداشتم و حالا احساس می کردم که شهید شده ام و الان که چشم باز کنم عالم برزخ را خواهم دید . به آرامی چشمانم را باز کردم، دیدم صورتم روی خاک است. انگشتم را که نزدیک دهانم بود گاز گرفتم متوجه شدم که زنده ام . معلوم نبود چقدر بی هوش شده ام. آتش کمتر شده بود و صدای درگیری از کمی آن طرف تر به گوش می رسید . مشخص بود که بچه ها این خط را شکسته اند و به جلو رفته اند. چشمم را به اطراف چرخاندم . بابایی از بچه های بجنورد بود به شهادت رسیده بود و یکی دیگر از بچه ها مجروح بود ولی وضعش بهتر از من بود و نشسته بود .پس از لحظه ای به او گفتم بابایی شهید شده ومن هم در حال رفتنم.  با زحمت دستش را به دستم رساند و آن رافشرد و گفت در آن دنیا از شفاعت ما فراموش نکنی. من هم قول شفاعت دادم .

 گاهی بی هوش می شدم و لحظه ای هم به خود می آمدم. پس از چند بار بی هوشی دیدم انگار از رفتن خبری نیست گفتم باید به فکرزنده ماندن باشم. چون در حاشیه جاده پاهایم در پایین به سمت آب و سرم بالا قرار داشت، احساس کردم دست هایم بی حس می شود. متوجه شدم که در اثر خونریزی شدید خون به قسمت های بالاتنه نمی رسد واین ممکن است باعث نرسیدن خون به مغز ودر نتیجه مرگ مغزی شود . با خودم فکر کردم هر طور شده باید کاری کنم که سر وبقیّه بدنم در یک سطح قرار گیرد . همزمان از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، دیدم در کنار آب طوری موازی قرار گرفته ام که پاهایم داخل آب است. سرم هم اگر کمی پایین تربود داخل آب قرار می گرفت. از یکی از رزمنده ها که با عجله عبور می کرد خواهش کردم که اطراف سرم را سنگ چین کند تا سرم که مجروح هم بود در موقع بی هوشی داخل آب نرود. موقعی که به رو خوابیده بودم امدادگری از آن جا عبور کرد. لباس هایم را از پشت پاره کرد تا مرا پانسمان کند. وقتی دید جراحاتم زیاد است، مقدار زیادی باند روی پشتم ریخت و مرا رها کرد. در حالتی که قرار گرفته بودم تمام زخم هایم روی زمین بود ولی دردی احساس نمی کردم، چون تقریباً تمام بدنم بر اثر خون ریزی و موج انفجار کرخ و بی حس بود.

احساس کردم هنگام نماز صبح رسیده است. شروع به خواندن نماز می کردم و  از هوش می رفتم. دوباره که به هوش می آمدم یادم نمی آمد تا کجای نماز را خوانده بودم. تا طلوع آفتاب چندین بار شروع به خواندن نماز کردم و عاقبت هم یادم نیست که بالاخره این نماز را کامل خواندم یا نه. ولی هرگز قضایش را به جا نیاوردم چون معتقدم که خداوند اگر نمازی را از من قبول کرده باشد همان دو رکعت است که با آن حالت خوانده ام.

در تاریکی شب به خاطر این که روی جاده تیر مستقیم می آمد، رزمندگان مجبور بودند از پایین جاده عبور  کنند. گاهی با پا گذاشتن رزمنده ای روی بدنمان صدای ناله بلند می شد و آن برادر هم با عذر خواهی به راهش ادامه می داد. صبح شد. به علت خونریزی شدیدی که داشتم تشنگی امانم را بریده بود ولی می دانستم آب خوردن خونریزی را بیشتر می کند. به همین دلیل با دست راستم که سالم بود به اندازه یک سر قمقمه آب به گلویم می رساندم تا این که آب قمقمه ام تمام شد و کسی ما را به عقب نبرد. از هر کسی که به عقب می رفت خواهش می کردیم تا برای ما کاری بکند. می گفت می رویم به مسؤولان می گوییم. آن ها هم حق داشتند، چون جاده ای بود داخل آب و در همه طرف عراقی و فقط باید قایق اسرا و مجروحان را تخلیه می کرد. روی این جاده جایی نبود که مجروحی را  برای مداوا به آن جا ببرند.

تشنگی بیداد می کرد. از دوست مجروحم که قرار بود شفاعتش کنم تقاضا کردم قمقمه اش را به من بدهد. ابتدا امتنماع کرد ولی پس از لحظه ای دلش به حالم سوخت و قمقمه را برایم پرت کرد. نمی دانم چه موقع روز بود. احساس می کردم عصر شده است. بی هوشی هایم طولانی می شد و دیگر داشتم ناامید می شدم که صدای قایقی شنیدم. فهمیدم برای تخلیه مجروحین آمده اند. سعی کردم خودم را بیدار و به هوش نگه دارم. چون اگر بی هوش می شدم فکر می کردند شهید شده ام و شهدا را هم به این زودی تخلیه نمی کردند. هنگامی که دوستم را بلند کردند، صدا زدم من زنده ام. امدادگران آمدند مرا بردارند، وضعیتم خیلی به هم ریخته بود. گفتند می رویم  برانکاد بیاوریم. گفتم من بی هوش می شوم مرا نگذارید. گفتند نه، ما همه را به عقب می بریم. برانکاد آوردند و مرا به قایق رساندند. بیش از یک ساعت داخل آب بودیم. چون سردم بود به هوش بودم. در داخل اورژانس خط هم که بدنم را می شستند تقریباً به هوش بودم. زمانی چشم باز کردم که داخل راهرو بیمارستانی چند نفر بالای سرم منتظر بودند که ببینند به هوش می آیم یا نه. به محض این که چشم باز کردم گفتند در چه ناحیه ای درد داری و من هم به شکمم اشاره کردم و بلافاصله از هوش رفتم. دو مرتبه که به هوش آمدم چراغ های اتاق عمل را بالای سرم، دستمال بی هوش کننده را جلو دهانم و تیغ جراحی را روی شکمم حس کردم. دفعه بعد زمانی به هوش آمدم که پرستار مهربانی در حالی که دست هایم را به تخت می بست از من عذر خواهی می کرد و من هم در دل به او که نمی دانستم کیست و خودم که نمی دانستم کجا هستم می خندیدم. دوباره از هوش رفتم.

عصر روز بعد زمانی که به سرعت مرا داخل سالن بیمارستان حرکت می دادند، به هوش آمدم و گفتم آهسته تر که اذیت می شوم. گفتند باید به سرعت برویم که به هواپیما برسیم. پرسیدم این جا کجاست و به کجا می خواهیم برویم؟ جواب دادند این جا اهواز است و باید به تهران بروی. یک بار دیگر ما را سوار هواپیما کردند ولی این بار دیگر مثل دفعه قبل در کف هواپیما به صورت ناراحت نشسته نبودم بلکه برعکس درازکش از سقف هواپیما آویزان بودم. در داخل هواپیما هم به علت احساس سرمای شدید تقریباً به هوش بودم. وقتی هواپیما خواست در باند فرودگاه تهران بنشیند، اعلام حمله هوایی کردند و هواپیما مجبور شد با چراغ خاموش روی باند حرکت کند. با خودم گفتم تا این جا زنده ماندم، اگر هواپیمای عراقی هم به باند حمله نکند، در هنگام تخلیه مجروحین کافی است فقط یکی از شیلنگ هایی که به بدنم وصل است کشیده شود و ....

از این مرحله هم جان سالم بدر بردم. مرا به بیمارستان ژاندارمری تهران منتقل کردند. تا روز بعد بی هوش بودم. پس از یکی دو روز از بنیاد شهید به عیادتم آمدند و خواستند به خانواده ام خبر دهند. گفتم تا وضعیتم بهتر نشده این کار را نکنید. برای این که خانواده ام متوجه نشوند، گفتم قلم و کاغذ برایم آوردند. تختم را کمی بالا آوردند و پای چپم را که سالم بود بالا آوردم و به خانه نامه نوشتم. نوشتم: شب است و چراغی نداریم به این خاطر بد خط می نویسم. اگر خانواده ام نامه را با پست تهران می دیدند شک می کردند، بنابراین نوشتم:  قرار است یکی از دوستان صبح به تهران بیاید. نامه را به او می دهم تا از تهران برایتان پست کند. نگران من نباشید حالم خوب است.

خلاصه همه سعی ام این بود که خانواده ام را خاطر جمع کنم. ایام عید را بدون ملاقات به سر بردم و بعد از عید به اقوام و دوستانی که در تهران بودند اطلاع دادم. دهم فروردین هم اجازه دادم به خانواده ام خبر دهند. پانزدهم فروردین موقعی که همسر و فرزند یک ساله ام به ملاقاتم آمدند، اولین روزی بود که لباس پوشیده بودم. برای اولین بار بر لبه تختم می نشستم. حدود پنجاه روز در بیمارستان بستری بودم که حکایت های زیادی دارد و مجال گفتن نیست.

امروز که این خاطره را می نویسم دقیقاً بیست سال تمام از اردیبهشت 64 که از بیمارستان مرخص شدم می گذرد. وقتی به پشت سرم می نگرم می بینم که نه تنها دین شفاعت آن دوست مجروحم بر گردنم باقی ماند که خود امروز محتاج شفاعت هزاران یار سفرکرده ام.

 

 

 

 

 

 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.