شنبه 7 مرداد 1391 | 07:27
اشك‏هاي بي‏مهار

گرسنگي و تشنگي در سوله‏ي دو كرده، همه را از پا انداخته بود. عراقيها سوء استفاده كردند. آنها از بالاي سقف سوله ـ كه نرده مانند بود ـ مقداري نان به داخل پرتاب كردند.
تعدادي از بچه‏ها از ديوار بالا مي‏رفتند تا نان‏ گير بياورند؛ اما همين كه دستشان به آن ميله‏هاي فلزي مي‏رسيد برقشان مي‏گرفت.
دو نفر از بچه‏ها به اين حالت جان باختند. پنج نفر ديگر هم از تشنگي و گرسنگي شهيد شدند. بعد كه ما را به اردوگاه 14 تكريت بردند 45 روز در بي‏آبي و كتك و رنج بوديم. در آن مدت هم دو نفر شهيد شدند. فرداي آن، تشنگي و گرما بيداد مي‏كرد. «جمال ابراهيم پور» پايش مجروح بود. روي مين رفته بود. او يكباره به زمين افتاد و بيهوش شد. 
از آن روز، او را كول مي‏گرفتيم و به بهداري اردوگاه مي‏برديم. چند تا قرص مي‏دادند، مي‏خورد و كمي خوب مي‏شد. تا يك سال اين طور بود؛ اما روز به روز با حال بدتر.
يك روز كه بردمش بهداري باهام درددل كرد. گفت: «اگر من مردم به خانه‏مان برو! سلام مرا به آنها برسان و بگو هميشه به فكرشان بودم». دلداريش دادم؛ اما اشكهايم را پنهان مي‏كردم. بغض هم گلويم را فشار مي‏داد.
چند روز بعد، حالش وخيم‏تر شد. جمال را به بيمارستان نظامي صلاح الدين بردند. شب و روز به فكرش بودم. او معلم قرآن و خوشنويسي بود. شعر هم مي‏گفت.
يك ماه بعد خبر آوردند كه جمال مرده است. مرداد ماه بود. درست يك سال قبل از آزادي اسرا. ديگر طاقتم ازدست رفت. هاي هاي گريه كردم. اشكهايم قابل مهار نبود.
آن شب، سكوتي سهمگين بر آسايشگاه حكمفرما شد. عده‏اي براي جمال قرآن مي‏خواندند.
با همان آب تانكر و مقداري شكر، شربت درست كرديم و مجلس ختم غريبانه‏اي برايش گرفتيم.

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.