دوشنبه 28 بهمن 1392 | 08:19
خاطرات آزاده یعقوب مرادی
خاطرات آزاده یعقوب مرادی
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده یعقوب مرادی است:

تیرماه 1360، ما را به آسایشگاه نه و سپس به آسایشگاه های ضلع شرقی انتقال دادند. خاطره ی ماجرای هفت تیر این سال گفتنی است.

هشتم تیر ماه، درست یک ساعت پس از اطلاعیه ی رادیو ایران، خبر آن واقعه ی جانگداز در بین بچه ها پیچید؛ گرچه از هنگام نماز صبح نیز رفت و آمد غیر منتظره ای در اردوگاه دیده می شد. می دانستیم خبری هست؛ اما چاره ای جز انتظار نداشتیم تا درها باز شود.

سرانجام در سوت آمار دمیده شد. بعد هم سوت آزاد باش. مایه ی تعجب اینکه از چهره ی عراقی ها هیچ خوانده نمی شد و رفتاری معمولی داشتند. پاها حتی رغبت رفتن به آشپزخانه را هم نداشتند. پرسش «چه خبر؟» تنها یک پاسخ داشت: «نمی دانم!» چنان با آب و تاب می گفتند که: «ارتباط ایران با دنیا قطع شده، وضع نظامی به کلی مبهم است و . . .» که نگرانی و اضطرابی عمیق بر دل ها حاکم شد.

با سید عبدالرزاق موسوی و حسن درودگر، اهل شیراز و مشهد، بر در آسایشگاه نشسته بودیم که همان پیرمرد کذایی چون پلنگی تیر خورده آمد و نشست برابر ما. آن گاه، با چشمانی قرمز و صورتی چروکیده، جمله ای درباره ی شهید مظلوم فاجعه ی هفت تیر گفت که وجودمان را به آتش کشید. چند تا از آن بی تفاوت ها هم دور و برمان می پلکیدند تا خود را نخود هر آشی تازه کنند. انگار در پی ایجاد نزاعی بودند تا آرامش اردوگاه به هم بخورد. گوشه و کنار نیز برخی گفته بودند: «امروز، روزی است که باید هر حزب اللهی را به تیر برقی یا ستونی آویزان کنیم.»

«نمی دانم!» چنان با آب و تاب می گفتند که: «ارتباط ایران با دنیا قطع شده، وضع نظامی به کلی مبهم است و . . .» که نگرانی و اضطرابی عمیق بر دل ها حاکم شد

بلند شدم، دست به آسمان بردم و گفتم: «خدایا، به رحمت محمد و آل محمد، شهید دکتر بهشتی و دیگر شهدای هم سنگرش را با شهدای کربلا محشور کن و ما را به ادامه ی راهشان موفق بفرما!» پیرمردک در رفت؛ چشم ها به دنبالش. در پی شکر بود برای تهیه شربت. کسی از آسایشگاه نه چیزی نداد؛ اما سرانجام تهیه کردند. با سطل شربت، کف زنان و رقص کنان و تمپو کوبان آمدند وسط اردوگاه و پایکوبی کردند، همان روز، مأموران صلیب سرخ آمده بودند؛ اما کسی بدان ها توجهی نداشت. دقیقه ای بعد، گذرشان به ماجرای میان محوطه رسید. به آنها هم شربت تعارف کردند. یکی شان دلیل این خوشحال را که شنیدند، با تکان سری به نشانه ی تأسف، شربت را به سطل ریخت و رفت.

 

منبع : راسخون

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.