دوشنبه 1 تیر 1394 | 08:36
شهادت، اجر 31 سال روزه پی در پی/ از ابتدا برای شهادت زندگی کرد+ تصاویر
شهادت، اجر 31 سال روزه پی در پی/ از ابتدا برای شهادت زندگی کرد+ تصاویر

 

گفت وگو از: سمیرا خطیب زاده

خیلی راحت و آسان میهمان خانه بی‌ریایشان شدم. خانه‌ای که اگر چه ظاهرش ساده بود، اما از در و دیوارش مهربانی و میهمان نوازی موج می‌زد. به گمانم این را هم از حاج حمید به ارث برده بودند. خانه‌ای که شش ماه می‌شد تنها مردش را از دست داده بود. درست دی ماه سال گذشته. یک همسر خوب و یک پدر ایده آل را. و خانه بدون مرد چقدر سخت است؛ آن هم اگر مردت از مردهایی باشد که روزگار به خود کم دیده است! از آن مردهایی که آمده است پشت هر چه نامردی و نامردمی را به خاک بمالد، حالا فرقی نمی‌کند در ایران باشد یا در عراق. مقابل دشمن بعثی باشد یا داعش متجاوز. خانه بوی حاج حمید را می‌داد. کنار خانه هنوز سجاده و جانمازش پهن بود. یعنی دلشان نیامده بود که جمع کنند نشانه‌های بابا را. عبایش را. چفیه خونی‌‌اش که در آخرین لحظات همراه پدر بوده است و حتی پوتین بابا را. عکس‌های بابا هم تا دلتان بخواهد موجود بود. در اندازه و ابعاد مختلف. می‌گفتند هنوز باورمان نمی‌شود که رفته باشد. و عین حقیقت است که باورشان نشود، چرا که شهید زنده و جاودان  است و این ماییم که زمان ما را با خود به فراموشی خواهد برد. یک گوشه خانه را هم پرچم گنبد ماه بنی‌هاشم، حضرت ابالفضل العباس(ع) متبرک کرده بود. می‌گفتند فرماندهان عراقی به پاس زحمت‌های حاج حمید به او هدیه کرده بودند. از چشم های همسر و دخترش می‌شد خیلی چیزها را فهمید؛ یک دنیا دلتنگی را فریاد می‌زدند، هر چند ظاهرشان آرام و صبور بود.

در ابتدای گفتگو خودتان و همسرتان را معرفی کنید؟

پروین مرادی هستم. همسر شهید حاج حمید تقوی فر. از شهدای مدافع حرم در عراق. خودم و همسرم هر دو اهوازی هستیم.

پرچم گنبد حضرت ابوالفضل العباس(ع) که فرماندهان عراقی به حاج حمید هدیه داده بودند.

از تحصیلات خودتان بگویید؟

پانزده ساله بودم که با حاج حمید ازدواج کردم و آن زمان دانش آموز سوم راهنمایی بودم. اما حاج حمید اصرار داشت که من تحصیلاتم را ادامه دهم. بعد از تمام شدن جنگ، من را در مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد. و بعد از طی کردن دوره دبیرستان مدرک پیش دانشگاهی را هم گرفتم.  همین چند سال پیش هم با تشویق‌های زیاد ایشان دوره کاردانی را ثبت نام کردم. کاردانی امور فرهنگی. بعد از گرفتن مدرک کاردانی هم ایشان دوباره برای ادامه تحصیل من اصرار کردند، هم اکنون هم کاردانی به کارشناسی را در رشته مدیریت فرهنگی می‌خوانم و دانشجو هستم.

چه شد که با آقای تقوی فر ازدواج کردید؟

من و حاج حمید پسر خاله، دختر خاله هستیم. حاج حمید پنج سال از من بزرگتر بودند. فضای خانواده هر دو ما سنتی بود. اما حاج حمید و خانواده اش در یکی از روستاهای عرب زبان اطراف اهواز زندگی می‌کردند، به نام اُبوده بس. اُبوده بس در لغت به معنی پدر بس یا همان شیره خرماست. یعنی پدر شیره خرما. جو زندگی حاکم بر روستا به نوعی بسته‌تر از شهر است. ولی از نظر اعتقادات مذهبی فوق العاده پایبند‌تر از شهر بودند. و مشکلات فرهنگی زمان شاه کمتر در آنجا رسوخ پیدا کرده بود.

اما منطقه‌ای که خانواده ما در آن زندگی می‌کردند یکی از شهرک‌های مسکونی شرکت نفت اهواز بود. که انگلیسی‌ها ساخته بودند. خانه‌هایی با سقف‌های شیروانی. چون پدرم کارگر شرکت نفت بود. برای همین فضای فرهنگی و مذهبی دو جایی که در آن زندگی می کردیم خیلی متفاوت بود. در آن شهرک همه چیز و همه امکانات رفاهی زندگی مهیا و فراهم بود. یک فروشگاه بزرگ برای خرید، مدرسه، باشگاه ورزشی، استخر، درمانگاه وحتی سینما همه وجود داشت. در حالی که در همه مناطق اهواز این امکانات نبود. به منطقه ای که در آن می نشستیم کارون می گفتند. شما فکر کنید در سینما آنجا بروزترین فیلم های روی پرده سینما را پخش می‌کردند. خوب طبیعتا شرایط زندگی که من و حاج حمید در آن بزرگ شدیم خیلی متفاوت بود. اما خانواده ما هم مذهبی بودند. من پنج برادر بزرگ داشتم. البته آنها اجازه نمی دادند که من و خواهرم به راحتی در کوچه و خیابان قدم بزنیم و تاثیر بپذیریم.

خود حاج حمید هم جدای از خانواده‌شان از همان ابتدا دارای شخصیت مذهبی محکمی بودند. مثلا تعریف می‌کرد که قبل از رفتن به مدرسه توی روستایشان کلاس قرآن رفته و قرائت و روخوانی قرآن را از همان زمان مسلط بوده است. حتی سعی کرده بود با همان سن کم قرآن را حفظ هم بکند. اما من تا قبل از مدرسه اصلا با قرآن آشنا نبودم. چون در زمان شاه هم در مدارس زیاد به قرآن بها نمی دادند.

         سر در خانه شهید حاج حمید تقوی فر

حالا با این همه تفاوت فرهنگی بین خانواده شما و حاج حمید، چه شد که شما را انتخاب کردند؟

حاج حمید اوایل پیروزی انقلاب نزدیک خانه ما خیلی رفت و آمد می کردند. آنجا یک پاسگاه بود که حاج حمید و بقیه دوستان انقلابی اش تصرف کرده بودند. حتی یادم است برای برادرم پوستر و عکس و حتی قبل‌ترش کلی اعلامیه امام(ره) می آورد. برادرم آن زمان مسئول انجمن اسلامی آن منطقه بود. برادرم و حاج حمید خیلی با هم صمیمی بودند. من هم بعضی عکس ها و پوسترها را می بردم مدرسه مان. همین رفت و آمد باعث آشنایی حاج حمید با من و مطرح کردن بحث ازدواج شد.

خانواده شما چه عکس العملی نشان دادند؟

برادرم چون حاج حمید را خوب می شناخت با این ازدواج موافق بود. زمان خواستگاری ایشان عضو سپاه بودند و سپاه تازه تشکیل شده بود. من یک خواهر بزرگتر هم داشتم. اما خانواده ایشان گفتند که ما برای خواستگاری پروین آمده ایم. پدرم گفت نمی شود چون پروین از مدرسه که می آید کیفش را می اندازد یک گوشه و می رود دنبال بازی. این هنوز بچه است نمی تواند امور زندگی را در دست بگیرد. همان روز خواستگاری پدرم گفت به عنوان مثال همین دیشب لباس ایشان را مادرشان شده است. حاج حمید به پدرم گفت اشکالی ندارد اگر بحث لباس شستن است من خودم بلدم لباس‌های خودم و ایشان را بشویم. اما چون خانواده سالم و پاکی بودند، پدر و مادرم همه جوره حاج حمید را قبول داشتند. این شد که بالاخره با ازدواج ما موافقت شد.

پدر و مادر حاج حمید چگونه بودند؟

اصلا حاج حمید فرزند شهید است. پدر ایشان سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید. پدرش همیشه می گفت حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه بوده است. جنگ که شروع شد حاج حمید به پدرش می گوید شما نمی خواهید برای دفاع از کشورتان و این همه تاکیدی که حضرت امام(ره) روی این موضوع داشتند به جنگ بروید؟ پدرش گفته بود بگذارید حساب و کتاب های مالیم را بکنم می روم. دو سال بعد هم یعنی سال 1364 برادر حاج حمید در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت می رسد.زمان شهادتشان یک جوان 18 ساله بود.

 زندگیتان چگونه شروع شد؟

خیلی ساده و بی‌تکلف. درست آبان 1358 بود. حاج حمید همان اول با من صحبت کرد و گفت دوست ندارم مراسم ازدواجمان مثل بقیه فامیل پر تکلف و پر از تشریفات باشد. من پیشنهادی دارم و اینکه عروسیمان در خود سپاه باشد. با مهمان‌های کم. فقط خانواده من و خودت و خیلی ساده. خریدمان هم جزئی بود. آن زمان در منطقه ما رسم بر این بود که پول از خانواده پسر می‌گرفتند و جهیزیه می‌خریدند. یعنی جهیزیه بر عهده پسر بود. حاج حمید اصلا اعتقادی به زندگی پر زرق و برق نداشت. می‌گفت مگر یک پاسدار می خواهد چقدر عمر کند؟ یعنی ازدواجش را بر مبنای شهادت شروع کرده بود. ما هیچ چیزی برای جهیزیه نخریدیم. برای خرید عروسی هم یک دست لباس ساده و مقنعه گرفتم و یک چادر مشکی و حلقه ساده. که همه هم انتخاب خود حاج حمید بود. مهریه ما هم مهریه حضرت زهرا(س) بود. من در مراسم عروسی هم همان لباس‌ها را پوشیدم.

روز عروسی هم با یک پیکان خیلی ساده و معمولی آمد دنبال ما و رفتیم مراسمی که محل کارشان برایمان تدارک دیده بود. آقای شمع خانی آن زمان فرمانده سپاه وقت اهواز بودند که در مراسم ما چند دقیقه ای صحبت کردند. یک تئاتر طنز اجرا شد که مرحوم حسین پناهی در آن بازی می کرد با حاج صادق آهنگران به اسم "مرشد بچه مرشد". این مراسم عروسی ما در سپاه بود.

بعد از عروسی در کجا ساکن شدید؟

در روستای حاج حمید و در خانه مادرشوهرم. دو سه روز بعد از عروسی حاج حمید آمد و گفت که وسایلت را جمع کن برویم مسجد روستا. مسجد روستایشان اصلا جایی برای نماز خواند زن‌ها نداشت. توی مسجد من را به دوستانش معرفی کرد و گفت ایشان به کارهای هنری خیلی علاقه دارد و تجربه خوبی هم در این زمینه دارد. آخر من در دوران تحصیل در گروه تئاتر مدرسه مان تئاتر بازی می‌کردم. روزنامه دیواری هم درست می کردم و در امور هنری فعال بودم. دلش می خواست در روستا یک کار فرهنگی خوبی راه بیندازیم. ولی موفق به انجام این کار نشدیم چون مسجد روستا از ورود زنان جلوگیری می کرد. حاج حمید همیشه می گفت که این روستا علاوه بر فقر مادی فقر فرهنگی زیادی هم دارد. بعد از دو هفته کلا رفتیم اهواز و ساکن شدیم. کار حاج حمید در اهواز خیلی سنگین بود. در قسمت اطلاعات عملیات سپاه کار می کردند و مسافت اهواز تا روستا برایشان کمی دردسر ساز شده بود. وقتشان را زیاد می گرفت.

یعنی آمدید اهواز؟

بله. حاج حمید یک وانت آورد و وسایل و خرت و پرت هایی که از مادر ایشان و مادر خودم گرفته بودیم را سوار وانت کردیم. وسایل ما به اندازه نصف وانت بود، یعنی حتی یک وانت هم پر نشد. یک فرش شش متری، یک قابلمه کوچک و مقداری ظرف خورده ریز را که از مادرشان گرفتیم. سپاه به ما یک خانه داد. یک خانه کوچک و در آن جا ساکن بودیم. حاج حمید من را برد تبلیغات سپاه. به مرحوح حاج حسین پناهی و آقای جمالپور معرفی کرد و از کارهای هنری و فرهنگی من برایشان تعریف کرد. من از فردای آن روز در تبلیغات سپاه مشغول به کار شدم.

بعدها آقای جمالپور می گفتند من واقعا خیلی تعجب کردم در شرایطی که اهواز داشت، چون جو آن زمان چنین چیزی را نمی پذیرفت، حاج حمید آمد و یک زن را معرفی کرد به سپاه، برای انجام کارهای فرهنگی و هنری. یعنی می‌خواهم بگویم از همان ابتدا حاج حمید دید بسیار عمیق و پر مغزی نسبت به حضور مثبت و تاثیرگذار زنان در جامعه داشتند حتی در جنگ و سپاه. جنگ شروع شد و حاج حمید هم مرتب در جبهه بودند. در یک قرارگاهی کار می کردند با شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)، سردار شهید علی هاشمی. و معمولا هم از کارهایشان چیز زیادی به ما نمی‌گفتند.

                                  همسر و دختر شهید تقوی فر

کار شما در تبلیغات سپاه چه بود؟

یک گروه هنری تشکیل داده بودیم و در همه شهرهای کوچک اطراف اهواز و خود اهواز تئاتر اجرا می کردیم. فکر کنید در شرایط بمباران شهر و وضعیت جنگی. بعضی مواقع رزمنده ها هم می آمدند، تئاتر ما را می‌دیدند. یک روز عده ای از آنها آمدند و از من کلی تشکر کردند. می‌گفتند حضور یک همچنین گروهی آن هم در چنین شرایطی دلگرمی بزرگی برای ما است. خوشحال شدم که نقشی هر چند کوچک برای دفاع از کشورم داشته ام.

یادم می آید یک تئاترمان در اهواز ده روز پیاپی بر روی سن بود. یک روز حاج حمید آمده بود تا تئاتر من را ببیند. تئاتر که تمام شد داشتم وسایلم را جمع می کردم. که متوجه حاج حمید شدم خیلی مظلومانه گوشه ای ایستاده بود. پرسیدم که کی آمده است. گفت خیلی وقت است بیرون ایستاده‌ام. گفتم چرا نیامدید تئاتر را ببینید؟ گفت آخر بلیط تمام شده بود. گفتم اصلا نیاز نبود شما بلیط بگیری، اگر می گفتی همسرم از اعضای تئاتر است بدون بلیط راهت می دادند داخل. گفت: این کار اصلا درست نیست. با من هم باید مثل مردم عادی برخورد بشود، نه بیشتر.

یادم می آید یک روز در حین کار به ما خبر شهادت حسین علم الهدی را دادند. تمام بچه های گروه یک دفعه وا رفتند. به قدر ناراحت شده بودیم که دیگر دست و دلمان بکار نمی رفتو حسین علم الهدی استاد نهج البلاغه من در سپاه بودند و من ایشان را از نزدیک می شناختم. جوانی در آن سن و سال حقیقتا مدارج بزرگ معنوی را پیموده بدند و خاطره روز یکه خبر شهادت ایشان را به من دادن هرگز از خاطرم پاک نمی شود.

چند فرزند دارید؟

4 دختر. اولین فرزندم مریم، سال 59 بدنیا آمد. سر بدنیا آمدن مریم مجبور شدم بروم تهران، چون دکتر زنان و زایمان در اهواز مرد بود و من هم دوست نداشتم. دخترم چند ماه زودتر بدنیا آمد. دکتر گفته بود بخاطر فعالیت بیش از حد شماست. حاج حمید سه روز بعد آمد تهران و همراه من بودند. دختر دومم هدی. دختر سومم ندی و دختر چهارمم.

    

با چهار تا بچه کار کردن برایتان سخت نبود؟

تا قبل از بدنیا آمدن دختر دومم می رفتم سرکار، ولی بعد از آن دیگر کار کردن برایم خیلی سخت شده بود. چون حاج حمید هم برای مدت های طولانی پیش ما نبودند. یادم می آید هفت ماه تمام در کردستان عراق بودند و در این مدت یک بار هم نتوانست بیاید خانه و سری به ما بزند. دست تنهایی برایم خیلی سخت بود. این شد که کا را رها کردم و تربیت فرزندان را در اولویت قرار دادم.

اخلاق حاج حمید چطور بود از روحیاتش بیشتر بگویید؟

حاج حمید واقعا تک بود. هم توی خانواده من و هم همسرم، حتی در بین دوستانش. این چیزی نیست که من الان بعد از شهادتش بگویم. همیشه می گفتم. حاج حمید کارهایی را در زمان حیاتش انجام می داد که از هیچ کس سراغ ندارم. به عنوان نمونه همین مداومت حاج حمید بر روزه. حاج حمید از سال 1362 یعنی زمان شهادت پدرشان تا سال 1393، یعنی 31 سال تمام هر روز روزه بود. البته غیر از روزهای حرام مثل روز عاشورا. اوایل زندگیمان اگر مسافرت بودند روزه نمی گرفتند، اما این اواخر حتی در سفرها هم روزه بودند. چون کثیرالسفر حساب می شدند.

حالا چرا از شهادت ایشان به بعد روزه گرفتند؟

حاج حمید علاقه خاصی به پدرش داشت و بالعکس، این علاقه دوطرفه بود. جوری که پدرش حاج حمید را وصی خودش قرار داده بود، برای مسایل مالی و نماز و روزه. حتی من خودم شنیدم که پدرشان می گفتند حاج حمید مربی من است. یعنی تا این حد به حاج حمید اعتقاد داشتند. حاج حمید اول از گرفتن روزه های پدرش شروع کرد و همین منوال را تا آخر ادامه داد. حاج حمید حتی از طرف پدرش به مکه رفت و حج ایشان را بجا آورد.

هیچ وقت به ایشان غر نمی زدید که چرا این‌قدر روزه می گیری، چرا یک نهار با ما نمی خوری؟

بعضی مواقع. و ایشان می خندیدند و می‌گفتند عوضش شام را با هم می خوریم. از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان نماز شبشان بود. یاد ندارم که شبی نماز شب ایشان ترک شده باشد. ما حتی به احترام حاج حمید سجاده‌اش را که هنوز در کنار پذیرایی پهن است جمع نکرده ایم. یعنی دلمان نمی آید که جمعش کنیم. پایین و جای پای سجاده به قدری پوسیده شده است که گمان می کنید سجاده قدیمی است. در حالیکه سجاده خیلی هم کهنه نیست. مداومت زیاد ایشان در نماز خواند سجاده را اینگونه کرده است. نماز شبش هم طولانی بود. از ساعت سه نیمه شب دیگر خواب نداشت. گاه در قنوت و سجده نماز شبش چنان گریه می کرد که من از گریه ایشان منقلب می شدم.

   

سجاده شهید حاج حمید تقوی فر که هنوز در کنار خانه پهن است. جای پای شهید در سجاده در اثر مداومت شهید بر نماز پوسیده شده است در حالیکه خود سجاده نو می باشد.

 

ایشان خیلی آرام و بی صدا نماز می خواندند، هیچگاه برق را روشن نمی کرد. اما چون من روی نماز ایشان حساس شده بودم مراقب کارهایشان بودم. از زمان جوانی هم همین طور بود. همیشه به من هم توصیه می کرد که شما هم بلند شو و نماز شب را بخوان. می گفتم من نمی توانم مثل شما باشم. می گفت شما نمی خواهد مثل من نماز بخوانی،بلند شو حتی اگر شده دو رکعت نماز بخوان. چیزی که برای من جالب بود حاج حمید چه از زمانی که یک پاسدار جزء بود و چه از زمانی که به درجات بالای سپاه رسید فرقی نکرد. چه در ظاهر و چه در باطن. یعنی آن زمان که با ایشان ازدواج کردم و زندگیمان را شروع کردیم تمام خرده ریزهای زندگیشان نصف وانت بود، الان هم تمام زندگیشان را بعد از این همه سال در یک وانت بریزی همان نصف وانت است، نه بیشتر. از نظر اخلاقی هم هیچ تغییری نکرده بودند. همان چیزهایی که سال 58 که با هم ازدواج کردیم برایشان مهم بود الان هم برایشان اهمیت داشت. مثل اعتقادات مذهبی.

    

عبای شهید تقوی فر که هنوز در کنار خانه آویزان است

همین چند وقت پیش قبل از شهادتش بستگان که به منزل ما آمدند، صدایشان درآمده بود. می گفتند این چه وضع زندگی کردن است. یک مسجد هم اگر بروی اسباب و وسایلش بیشتر و به روزتر از شماست.

 

منبع : طنین یاس

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.