پنجشنبه 15 تیر 1396 | 08:50
صاحب منصب‌های حکومتی در برابر صلابت او موش می‌شدند
صاحب منصب‌های حکومتی در برابر صلابت او موش می‌شدند

 

نويسنده:  احمدرضا صدري

  به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت"  به نقل از جوان، راوي خاطراتي كه پيش روي داريد، يك دهه خادم سومين شهيد محراب، آيت‌الله محمد صدوقي بوده و از منش فردي واجتماعي ايشان خاطراتي شنيدني دارد. آنچه پيش روي داريد، شمه‌اي از گفتني‌هاي آقاي رجب علي كريمي از سيره ايشان است. اميد آنكه تاريخ‌پژوهان انقلاب را مفيد افتد.  
  به عنوان اولين سؤال، بفرماييد كه از چه تاريخي و چگونه با شهيد آيت‌الله صدوقي آشنا شديد؟     بسم الله الرحمن الرحيم. بنده حدود 10 سال در منزل آيت‌الله صدوقي خدمت كردم. ايشان براي منزلشان كسي را مي‌خواستند و حاج سيد كاظم رضوي و شيخ عباس هدايتي - كه سابقه ‌آشنايي با ايشان را داشتند- مرا معرفي كردند.     از نظر شما ويژگي‌هاي بارز شهيد صدوقي كدامند؟     عرض كنم كه ايشان با همه روابط حسنه داشت و افراد وقت و بي‌وقت خدمت ايشان مي‌آمدند و ايشان هم هر كاري كه از دستش بر‌مي‌آمد براي آنها انجام مي‌داد. گاهي مي‌شد كه كسي نيمه‌شب به در منزل ايشان مي‌آمد و شهيد بزرگوار بي‌آنكه خم به ابرو بياورند، مي‌گفتند: قطعاً كار مهمي داشته، و الا اين وقت شب نمي‌آمد! مردمداري ايشان نظير نداشت و هر كسي اين جرئت را به خود مي‌داد كه بيايد و مشكلش را به ايشان بگويد. هميشه با مردم، رويي گشاده و دستي دهنده داشت و هيچ كسي نااميد از محضر ايشان بيرون نمي‌رفت. نفوذ عجيبي هم داشت و همه از ايشان حساب مي‌بردند. فوق‌العاده مدير و مدبر و باهوش بود و با حافظه‌اي عجيب، همه چيز را به خاطر مي‌سپرد. با وجود مشغله زياد حواسش به همه چيز و همه كس بود و هيچ چيزي را از قلم نمي‌انداخت. گره‌گشايي از كار مردم اولويت اول زندگي ايشان بود.     آقا خيلي شجاع بود و واقعاً جز از خدا از هيچ كسي نمي‌ترسيد. بارها ديده بودم كه صاحب منصب‌هاي حكومتي مثلاً با سنبه پر و حالت تهديدآميز مي‌آمدند و هنوز دقايقي نمي‌گذشت كه مثل موش مي‌شدند! آقا صلابت عجيبي داشت و كسي كه ايشان را درست نمي‌شناخت، باورش نمي‌شد كه انساني با اين همه هيبت و قدرت، چه قلب رئوفي دارد و چگونه در برابر يك انسان ضعيف و دلشكسته، متواضع است و مي‌شكند. شهيد به درس و بحث طلاب خيلي اهميت مي‌دادند و اگر مي‌ديدند كه كسي واقعاً مشتاق درس خواندن است، همه جور كمكي به او مي‌كردند.     آقا ارادت عجيبي به اهل بيت (ع) داشتند. روش زندگي و سخنان آقا، ارادت خاص ايشان به نبي مكرم اسلام (ص) و ائمه اطهار (ع) را نشان مي‌دهد. آقا مقيد بودند كه در منزل جلسات روضه داشته باشند و مي‌گفتند كه حتي در دوره خفقان رضاخاني هم اين كار را مي‌كردند. آقا در عين حال كه احترام فوق‌العاده‌اي براي بزرگان قائل بودند، براي جذب جوانان و تربيت آنها هم خيلي زحمت مي‌كشيدند و چنان با آنها صميمي ‌بودند كه بيشتر شركت‌كنندگان در نماز جماعت ايشان را جوان‌ها تشكيل مي‌دادند. آقا مدير بسيار توانايي بودند و در سختي‌ها و بحران‌ها، كارهاي شگفتي مي‌كردند. هميشه بر رعايت حدود الهي و حفظ ارزش‌ها پافشاري مي‌كردند. ايشان با راهنمايي‌هاي ارزشمند خود براي دشوارترين مشكلات هم راه‌حل ارائه مي‌دادند و از آنجا كه مرد عمل بودند، معمولاً هم راه‌حل‌هايشان گره‌گشا بود.     آقا خيلي كم مي‌خوابيدند و در واقع اختيار خواب و بيداري‌شان دست خودشان بود. حتي اگر يك شبانه‌روز هم نمي‌خوابيدند، آثار خستگي در ايشان ديده نمي‌شد و هيچ به روي خود نمي‌آوردند. گاهي از ايشان دعوت مي‌شد كه براي شركت در مجلس عقد يك آدم معمولي، مسافتي طولاني را تا روستايي طي كنند و ايشان با وجود تحمل مشكلات ناشي از بيماري، با گشاده‌رويي تمام مي‌پذيرفتند. فوق‌العاده متواضع بودند و براي اصلاح كار مردم و رفع نيازهاي آنان، خواب و خوراك را بر خود حرام مي‌كردند. اگر هم به‌شدت خسته بودند، به من سفارش مي‌كردند در صورتي كه فردي براي ديدارشان آمد، حتماً ايشان را از خواب بيدار كنم! همه مردم را مي‌پذيرفتند و با لطف و محبت به كارشان رسيدگي مي‌كردند. صحبت كردنشان گرم و برخوردشان با مردم، همراه با نهايت تواضع بود. به همين خاطر هم همه حاضر بودند با دل و جان اوامر ايشان را اجرا كنند.     آقا با اينكه در طول روز لحظه‌اي استراحت نداشتند و دائماً در حال رسيدگي به امور مختلف بودند و روزهاي خود را در اختيار مردم مي‌گذاشتند و در اصلاح امور مردم مي‌كوشيدند، شب‌ها را با خدا خلوت مي‌كردند و از اول جواني تا شب آخر، نماز شب ايشان ترك نشد. گاهي تا ساعت يك بعد از نيمه شب مشغول اصلاح امور مردم بودند و بعد كمي استراحت مي‌كردند، ولي يك ساعت بعد بيدار مي‌شدند و نماز شب مي‌خواندند. شايد يكي از دلايل توفيقات روزافزون ايشان همين تقيدات و راز و نيازهاي شبانه با پروردگارشان بود.     ايشان در تمام صحنه‌هاي انقلاب در صف مقدم بودند و مردم را هم به حضور هوشمندانه در صحنه‌هاي انقلاب دعوت مي‌كردند. از كارهاي بي‌حساب و كتاب و بي‌برنامه بدشان مي‌آمد و به همين دليل با اينكه يزد يكي از كانون‌هاي مهم مبارزه عليه رژيم شاه بود، كمترين تلفات را در بين شهرهاي مهم كشور داشت. هميشه سفارش مي‌كردند سعي كنيد با كمترين هزينه، بيشترين كار مفيد را انجام بدهيد.     در جريان اعتصابات پيش از پيروزي انقلاب، شهيد صدوقي يكي از مهم‌ترين پايگاه‌هاي تأمين نيازهاي اعتصاب‌كنندگان بودند. در اين مورد چه خاطره‌اي داريد؟     بله، يادم هست نزديكي‌هاي پيروزي انقلاب بود كه يك روز شهيد بابايي و چند تن از دوستانش نزد شهيد صدوقي آمدند و گفتند: «‌دوستان ما در نيروي‌هوايي به‌شدت در مضيقه قرار گرفته‌اند و سختي مي‌كشند و بعضي‌ها دارند زير فشار بي‌پولي مقاومت خود را از دست مي‌دهند و ممكن است اعتصاب را بشكنند! حتي بعضي‌ها كه ضعيف‌تر هستند، ممكن است خود را از بين ببرند». شهيد صدوقي كه بسيار شوخ‌طبع بودند، با همان لهجه شيرين يزدي فرمودند: «كسي كه دوست دارد بميرد، خب اين كار را بكند! مزاحمش نشويد، ولي براي آنهايي كه مي‌خواهند زنده بمانند و مقاومت كنند، چقدر پول لازم داريد؟ با ماهي چقدر مي‌توانند خود را اداره كنند؟» شهيد بابايي گفت: «‌با ماهي 30 تومان!» شهيد صدوقي فرمودند: «‌از فردا كسي را با ليست اسامي آنها بفرستيد بيايد پيش مش رجب و براي همه‌شان به اندازه ماهي 30 تومان بگيريد!» بعد به بنده اشاره كردند كه اين كار را انجام بدهم. ايشان حساب و كتاب اموال و نقل و انتقالات مالي خود را به من سپرده و فرموده بودند كه به چه كسي پول بدهم، به چه كسي ندهم! هر وقت هم كه قرار بود شهيد بابايي بيايند يا كسي را بفرستند، شهيد صدوقي مقداري پول به من مي‌دادند و مي‌گفتند:‌«‌مش‌رجب! اين را به آقاي بابايي بده.»        صاحب منصب‌های حکومتی در برابر صلابت او موش می‌شدند       داخل پرانتز، قدري از شهيد بابايي برايمان بگوييد، در دوره ارتباط با ايشان، او را چگونه شناختيد؟     يادم هست به‌قدري چهره مظلومي داشت كه آدم باورش نمي‌شد كه بتواند يك دوچرخه را هم راه ببرد، چه رسد به اينكه فرمانده نيروي‌هوايي باشد! يادم هست چند روز قبل از شهادت ايشان، خواب ديدم كه به من گفتند: اين روزها مهمان بسيار عزيزي بر آيت‌الله صدوقي وارد خواهد شد. شنيدم آخرين حرفي كه ايشان زده بود اين بود كه: « اين درخت‌ها را تماشا كنيد. مثل درخت‌هاي بهشت هستند.»     شهيد صدوقي همواره از نظر مالي دست گشاده‌اي داشتند. اين پول‌ها از كجا تأمين مي‌شد؟     ايشان مورد اعتماد همه بودند و در نتيجه وجوهات و كمك‌هاي مالي براي كارهاي خير، كمك به زلزله‌زده‌ها، كمك به جبهه‌ها و.... از همه استان‌ها، به‌خصوص خود استان يزد- كه مردمانش از تمكن مالي بالايي برخوردارند- به ايشان داده مي‌شد. نفوذ و تأثير كلام ايشان به‌حدي بود كه فقط كفايت مي‌كرد كه اشاره كنند و همه بي‌دريغ مي‌آمدند و كمك مي‌كردند.     پرداخت‌ها به چه صورت انجام مي‌شد؟     ايشان براي خودشان حساب و كتاب دقيقي داشتند. گاهي به من پولي مي‌دادند و مي‌گفتند: «‌مش رجب! اين قدرش را به اين و آن قدرش را به آن بده.» حافظه ‌فوق‌العاده‌اي هم داشتند و دقيقاً يادشان مي‌ماند كه چه مبلغي را به چه كسي داده‌اند.     يكي از كساني كه ارادت خاصي به شهيد آيت‌الله صدوقي داشت، شهيد صياد شيرازي بود. چه خاطراتي از ايشان داريد؟     يادم هست كه يك بار ايشان با 400 نفر به كردستان رفته بود تا با ضدانقلاب و منافقين بجنگند. رزمندگان مي‌گفتند: به منطقه كه رسيديم، شهيد صياد گفت: «شما كه سرتان كف دستتان است، پس بفرماييد، اين گوي و اين ميدان!» و آنها در اين نبرد پيروز شدند. بني‌صدر مخالف اين قضيه بود و درجه شهيد صياد را از او گرفت. شهيد صدوقي هم فوراً اين خبر را به اطلاع امام رساند و امام با شنيدن خبر پيروزي صياد شيرازي و رزمندگان در كردستان، به ايشان درجه تشويقي دادند. شهيد صياد هميشه مي‌گفت: كاش زودتر با آيت‌الله صدوقي آشنا مي‌شدم و مي‌توانستم همواره در خدمتشان باشم. ايشان هر وقت مي‌خواست عملياتي را در جبهه آغاز كند، به شهيد صدوقي زنگ مي‌زد و مي‌گفت: به دعاي شما محتاجيم. شهيد صدوقي هم با سخنان آرام‌بخش و مؤثر خود آنها را دعا مي‌كردند.     قبل از پيروزي انقلاب، كسي كه عملاً امور يزد را اداره مي‌كرد، شهيدآيت‌الله صدوقي بودند و مسئولان حكومتي نقش پر رنگي نداشتند. آيا آنها هم نزد شهيد صدوقي مي‌آمدند؟     كساني كه مسئوليت اجرايي نداشتند، مي‌آمدند. مسئولان هم با آقا آشنا بودند و بسيار احترام مي‌گذاشتند. يادم هست كه قبل از آمدن من به خانه‌شان، براي رفتن به حج اقدام كرده بودند و وقتي من به خانه‌شان رفتم مقدمات سفرشان آماده شده بود، اما مسئولان حج گفته بودند: بايد تعهد بدهيد. شهيد صدوقي هم گفته بودند، «‌نه تعهد مي‌دهم و نه به حج مي‌روم!» و انصراف داده بودند.     همانطور كه عرض كردم، شهيد صدوقي به قدري هيبت داشتند كه همه از ايشان حساب مي‌بردند و مأموران حكومت كه هيچ، خود محمدرضا شاه هم اگر با ايشان روبه‌رو مي‌شد، دست و پايش را جمع مي‌كرد و مراقب رفتارش بود و كاري نمي‌كرد كه ايشان موضع‌گيري و برخورد كنند. يادم هست كه رژيم شاه، آيت‌الله فاضل لنكراني را به يزد تبعيد كرده بود و مأموران از ترس شهيد صدوقي جرئت نداشتند كوچك‌ترين سختگيري‌اي به ايشان بكنند. دشمنان انقلاب دائماً ايشان را تهديد مي‌كردند و براي ايشان نقشه مي‌كشيدند، چون مي‌دانستند كه بعد از امام، آيت‌الله صدوقي بيشترين نفوذ را دارند و جرئت نمي‌كردند حرف بزنند.     يكي از فرازهاي مهم انقلاب، ماجراي فروردين 57 يزد است. از آن روز خاطره‌اي داريد؟     روزي كه در مسجد خطيره را بستند، من در خانه بودم. شهيد صدوقي به مسجد رفته بودند و من ديرتر رفتم. ايشان وقتي به مسجد مي‌رسند، به مأمورين پرخاش مي‌كنند كه: «‌شما با من كار داريد، چرا در مسجد را به روي مردم بسته‌ايد؟» آنها هم از ترسشان فرار مي‌كنند و مي‌روند!     از نقش ايشان در روزهاي منتهي به پيروزي انقلاب برايمان بگوييد.     آقا قدرت عجيبي داشتند. گاهي كه لازم بود بازار بسته شود، فقط يك جمله مي‌‌‌‌گفتند، «مش‌رجب! برو بگو بازار را ببندند!» من هم مي‌رفتم و به سران بازار مي‌گفتم و بازار يكسره تعطيل مي‌شد. دو سه روز بعد مي‌گفتند: «‌مش رجب! برو بگو بازار را باز كنند.» و من اين كار را مي‌كردم. همه مردم كاملاً گوش به فرمان ايشان بودند.     از روز ورود امام خاطره‌اي داريد؟ آن روز يزد مانده بوديد؟     من اغلب در خانه و به قول يزدي‌ها خانه‌دار بودم. يادم هست كه در روز 12 بهمن، مردم براي استقبال از امام به تهران رفتند، ولي من در خانه ايشان مي‌ماندم و مراقبت مي‌كردم. آقا مسافرت كه مي‌رفتند، من مي‌ماندم كه مراقب خانه باشم. آقا همه چيز را به من سپرده بودند و من هم سعي مي‌كردم جوري كار كنم كه ايشان از من راضي باشند. رضايت ايشان بزرگ‌ترين پاداشي بود كه مي‌توانستم بگيرم. هيچ چيزي به اين اندازه خوشحالم نمي‌كرد.        صاحب منصب‌های حکومتی در برابر صلابت او موش می‌شدند       در روز پيروزي انقلاب چطور؟     در آن روز شهيد صدوقي به مسجد خطيره رفتند. ايشان با اينكه بيماري قند شديد و ضعف داشتند، ولي واقعاً انگار يك نيروي خدادادي تمام نشدني در وجود ايشان بود. شهيد صدوقي از اهمال و بي‌جرئتي بيزار بودند. يادم هست استاندار يزد، آقاي گرانمايه نزد آيت‌الله صدوقي آمد و گزارش داد كه در اردكان اتفاقي افتاده و يك نفر كشته شده است، شهيد صدوقي بسيار عصباني شدند و سر او فرياد زدند: «اين چه وضعي است؟ مگر نيرو در اختيار نداريد كه بتوانيد جلوي اين جور فاجعه‌ها را بگيريد؟ اگر نمي‌توانيد كار كنيد، كنار برويد تا كس ديگري كه مي‌تواند بيايد و جاي شما را بگيرد.»     اعلاميه‌هايي كه شهيد صدوقي مي‌دادند، از نظر زيبايي و رواني نثر بسيار قابل توجه بودند. آيا اينها را خودشان مي‌نوشتند؟     مرحوم دكتر نظام‌الديني كه بسيار انسان شريف، مخلص و اديبي بود، متن را مي‌نوشت و آقا تصحيح و سپس امضا ‌مي‌كردند. شهيد صدوقي معمولاً كليت و موضوع انشا را به آقاي دكتر مي‌گفتند و ايشان مي‌نوشت و آقا بازخواني و تصحيح و امضا مي‌كردند.     چه شد كه ايشان مدتي نماز جمعه را تعطيل كردند؟     دوستان ايشان به دليل مسائل حفاظتي و امنيتي، از ايشان خواهش كردند كه نماز جمعه را تعطيل كنند. ايشان مدتي هم اين كار را كردند و بعد گفتند: « مگر مي‌شود براي هميشه نماز جمعه را تعطيل كرد؟» به همين دليل دوباره براي نماز رفتند و در محراب هم شهيد شدند.     آيا هيچ وقت درباره شهادت از ايشان چيزي شنيده بوديد؟     بله، شهيد صدوقي هميشه ضمن دعايي كه مي‌خواندند، دعاي خاصي راهم زير لب تكرار و در آن از خدا طلب شهادت مي‌كردند.     از شهادت و رفتار ايشان در روزهاي آخر عمر شان برايمان بگوييد.     شبي كه آيت‌الله دستغيب تازه شهيد شده بودند، تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم. آقازاده شهيد دستغيب بود. آقا همين كه گوشي را از من گرفتند، گفتند: «نوبت من بود كه شهيد بشوم.» هميشه مي‌گفتند: «‌بالاي هر خوبي‌اي، خوبي ديگري هست، فقط شهادت است كه خوبي بالاتر از خود ندارد.» ايشان هميشه قبل از اينكه براي نماز جمعه بروند، غسل مي‌كردند و بعد پاي پياده به مسجد مي‌رفتند. يكي از دوستان مي‌گفت: «در شب شهادت ايشان، كسي دكتر پاك‌نژاد را خواب مي‌بيند كه از در ورودي مسجد خطيره تا محل دفن ايشان مي‌آمده و مي‌رفته! از ايشان پرسيده بود: شما اينجا چه مي‌كنيد؟ و دكتر پاسخ داده بود: منتظر آيت‌الله صدوقي هستم. مدتي بود كه آقا به نماز جمعه نمي‌رفتند، ولي آن روز گفتند: «تا كي مي‌توانم در خانه بنشينم و به مسجد نروم؟» و بلند شدند و غسل كردند و راه افتادند. من هميشه با دوچرخه به محل نماز جمعه مي‌رفتم و بر‌مي‌گشتم، براي همين از ايشان زودتر مي‌رسيدم و در صفوف اول مي‌ايستادم. آن روز من در صف ايستاده بودم و ديدم كه آن نامرد خبيث آمد و آقا را محكم در آغوش گرفت. بعد صداي آقا را شنيدم كه فرياد زد، «ولم كن!» و بعد هم صداي انفجار بلند شد و من صداي ناله آقا را شنيدم و ديدم كه ايشان در خون خود غوطه خوردند. منبع: روزنامه جوان

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.