پنجشنبه 26 تیر 1399 | 11:27
ماجرای آخرین وداع شهید صفرخانی با دخترش
همسر شهید گفت: آخرین بار که آمد خانه، خیلی کنار دخترمان نشست. مرتب می‌بوسیدش و محبت می‌کرد. آن روز حالت خاصی داشت. انگار دفعه‌ی آخری بود که دخترمان را می‌دید.

به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت"  به نقل از دفاع پرس، شهید «علی‌اصغر صفرخانی» ۱۰ شهریور ۱۳۴۳ در کرج دیده به جهان گشود. وی فرمانده واحد «آر. پی. جی» تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در ۹ تیر ۱۳۶۵ زمانی که تازه وارد سن ۲۱ سالگی شده بود، وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را بر عهده داشت.

به دنبال شکسته شدن خطوط دشمن در محور‌های تعیین شده، نیرو‌های سپاه اسلام برای آزادسازی شهر مهران که در اشغال عراقی‌ها بود، به طرف این شهر روانه شدند که صبح دهم تیر ۱۳۶۵ علی‌اصغر صفرخانی که همراه همرزمانش در حال حرکت بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.

در ادامه روایت‌هایی را از سلوک و شخصیت این شهید عزیز را می‌خوانید:

روایت اول/ همسر شهید
آخرین بار که خانه آمد، خیلی کنار دخترمان نشست. مرتب می‌بوسیدش و محبت می‌کرد. آن روز حالت خاصی داشت. انگار دفعه‌ی آخری بود که دخترمان را می‌دید. گفتم: «علی آقا چی شده؟ چرا کارهات با همیشه فرق داره؟ مگه قراره اتفاقی بیافته»؟ نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «این دفعه‌ی آخره که شما و زینب را می‌بینم. حلالم کنید. ازت خواهش می‌کنم زینب من را زینب‌گونه بزرگ کنی».

روایت دوم/ محمود پیلان‌نژاد همرزم شهید
دقیقا به خاطر دارم، عملیات والفجر چهار بود. به دستور حاج همت قرار شد با ۴۵ نفر نیرو از خاکریزی که در نزدیکی شهر پنجوین عراق بود دفاع کنیم. نیمه‌های شب دیدم صفرخانی که آن زمان مسئول زرهی لشکر بود در فاصله‌ای حدود ۱۰۰ متری کمین‌های دشمن دارد یک خاکریز می‌زند. رفتم نزدیکش و گفتم: «چه خبره؟ داری چکار می‌کنی»؟ گفت: «باید این خاکریز را به آن ارتفاع بغلی متصل کنیم تا بشود از آن دفاع کرد. ما نباید منتظر آمدن نیرو باشیم باید خودمان اقدام کنیم. تا خط تثبیت شود».

آن روز صفرخانی با همت و تلاشی بیش از حد تصور، کاری کرد کارستان. او با همین کار آن منطقه را که در حکم تنگه‌ی احد بود برای ما حفظ کرد.

روایت سوم/ علیرضا اشتری همرزم شهید
چند شب مانده بود به شروع عملیات والفجر هشت، صدای داد و بیداد توی نخلستان‌های انبوه پیچید. دویدم بیرون که ببینم چه خبر است. حاجی بخشی بود. یک تشت بزرگ حنا درست کرده بود و «حنابندان» راه انداخته بود. بچه‌های گردان انصار برای شب عملیات دست و پایشان را حنا می‌گذاشتند.

حاجی بخشی آستین‌ها و پاچه‌هایش را بالا زده بود و به صف بچه‌ها حنا می‌داد؛ نفری یک مشت، «بیاید بچه‌ها، شب عروسی نزدیکه، همه‌تون داماد بشید ان‌شاءالله، چه دامادایی ماشاءالله...».

صف بچه‌ها، نوحه‌خوان و نجواکنان جلو می‌رفت که چشم حاجی بخشی به صفرخانی افتاد. تحکم کرد که «علی‌اصغر بیا حنا بذاری». خندید و گفت: «حالا میام حاجی». حاجی بخشی گفت: «بهت می‌گم بیا»، علی‌اصغر گفت: «حالا وقتش نیست. هر وقت موقعش شد حنا می‌گذارم».

حاجی بخشی، اما گوشش بدهکار نبود. بلند شد و با یک مشت حنا طرفش دوید. صفرخانی فرار کرد و حاجی هم دنبالش. منتظر بودیم که بفهمیم برنده‌ی این تعقیب و گریز کدامشان است. چند دقیقه بعد، حاجی بخشی برگشت و مشت پر از حنایش را خالی کرد توی تشت و بلند گفت: «برای سلامتی داماد‌های شب اول عملیات صلوات». صدای صلوات بسیجی‌ها در غروب نخلستان‌های بهمن شیر پیچید.

روایت چهارم
عمو حیدر که مجروح از کربلای یک برگشت، رفتیم دیدنش. گفتم: «عمو حیدر از صفرخانی بگو، چی شده؟ چطور شده؟ چه جوری رفت؟» گفت: «یادته اون روز حنابندان، چه جور از دست حاجی بخشی در رفت و حنا نگذاشت؟ یادته گفت هر وقتش بشه خودم حنا می‌ذارم؟ یادته گفت هر وقت وقتش بشه خودم موهامو می‌زنم؟ قبل از کربلای یک توی سنگر آمد و نشست و مثل یک بچه‌ی آرام و حرف گوش‌کن موهایش را از ته تراشید. خودش رفت حنا درست کرد و دست و پا و سرش را حنا گذاشت. قشنگ معلوم بود که داره می‌ره. پرجذبه که بود، آن‌قدر هم کم حرف و جدی شده بود که حتی جرات نمی‌کردیم مثلا بهش بگیم ما رو هم شفاعت کن».

روایت پنجم/ مجید صبری همرزم شهید
شب عملیات کربلای یک لباس خیلی مرتبی پوشیده بود و از همه حلالیت می‌طلبید. گفتم: «چی شده؟ خیلی نور بالا می‌زنی». گفت: «ببین آقا مجید، این طور که معلومه باید خودمان را برای یک نبرد جانانه آماده کنیم. امشب عاشوراست و این جا هم کربلا». بعد با دست اشاره کرد به نیرو‌های گردان و گفت: «این‌ها نیرو‌های گردان شهادتند، هیچ کدام نباید امشب جلوی دشمن کم بیاورند. گردان ما خط شکن است. اگر این گردان کُپ کند و به دشمن یورش نبرد بقیه‌ی گردان‌ها حتما به مشکل می‌خورند. باید امشب کاری کنیم که دشمن دیگر حتی فکر تجاوز به خاک ایران را هم نکند».

سرمان به عملیات گرم بود. آن روز در بحبوحه‌ی عملیات، دشمن بدجوری آتش می‌ریخت و از همه سو به ما شلیک می‌کرد. صفرخانی رفت بالای خاکریز تا اوضاع را کنترل کند. در همان حال ترکش خمپاره‌ای به پشت سرش اصابت کرد و در جا به شهادت رسید. صبح روز بعد، شیرینی فتح مهران، داغ شهادت صفرخانی را جبران کرد.

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.