مادر شهید پایروند: بی‌قراری‌هایم با خبر شهادت پسرم آرام شد

مادر شهید سعید پایروند گفت: عملیات والفجر ۸ بهمن ماه بود، یک روز صبح که از خواب بلند شدم حالم زیاد خوب نبود، بی‌قرار بودم. فردای آن روز انگار یک دست غیبی روی قلب من بود و مرا آرام می‌کرد که گویی سعید می‌خواهد شهید شود و من این موضوع را راحت‌تر تحمل و قبول

به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت" «خدیجه زند» مادر شهید دانش‌آموز بسیجی «سعید پایروند» در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس اظهار داشت: پسرم بین امتحاناتش بود که مطلع شد، یک عملیاتی در پیش است به همین دلیل از من اجازه خواست که در این عملیات شرکت کند. یادم می‌آید که شب‌های جمعه زیادی را به همراه سعید عزیزم برای شرکت در دعای کمیل، به حسینیه امامزاده حسین (ع) رفته و بعد از دعا به مزار شهدا می‌رفتیم.

وی ادامه داد: یک شب، بعد از اتمام دعای کمیل با سعید به مزار شهدا رفتیم، به قطعه آخرین که رسیدیم، سعید ایستاد. گفتم: سعید جان چرا ایستادی؟ گفت: مادر، اینجا که می‌بینی، خانه من است و مرا اینجا دفن خواهند کرد. یک لحظه ناراحت شدم و گفتم سعید خدا نکنه چرا این حرف را می‌زنی. من خیلی ناراحت شدم شروع کردم به گریه کردن. سعید که مرا ناراحت دید، خندید و با خنده اشکهایم را پاک کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت: مادر من شوخی کردم. من کجا شهادت کجا، خلاصه تلاش کرد تا من را آرام کند. در راه برگشت به خانه بودیم که از سعید پرسیدم چند روز در مرخصی است و مجددا کی به جبهه برمی‌گردد؟ سعید هم بلافاصله گفت: مادر فردا ساعت ۴ بعدازظهر می‌روم.

مادر شهید پایروند با اشاره به حال و هوای آخرین بدرقه فرزندش به جبهه گفت: بعد از جمع کردن وسیله‌هایش، فرزندم روبوسی و خداحافظی کرد. وسط حیاط بود که صدایش کردم، سعید برگشت به من نگاه کرد و گفت بله مادر. گفتم هیچی دوباره خداحافظی کرد و رفت، ولی من تا ۳ بار مجدد صدایش کردم. آخرین بار آمد نزدیکم و گفت مامان چرا صدایم می‌کنی گفتم سعید جان تو که خودت می‌دونی من دیگه برای آخرین باری که تو را می‌بینم. یک بار دیگر راه برو. من قد و بالای تو را ببینم بعد خداحافظی کنیم.

زند اضافه کرد: سعید کمی من را نگاه کرد و با همان خوش اخلاقی، مهربانی و شوخ طبعی که داشت، قدری در حیاط دور زد و گفت حالا از دیدنم سیر شدی، برم؟ گفتم این بار دیگه برو. بوسش کردم و برای آخرین بار خداحافظی کردم.

وی تصریح کرد: همیشه به پسرم می‌گفتم سعید تو شهید می‌شوی انگار یک نیروی درونی به من می‌گفت که این بار پسرت شهید می‌شود، ناخودآگاه به سعید گفتم کی برمی‌گردی گفت مامان ساعت ۴ برمی‌گردم. بعد از اینکه سعید رفت تا جلوی در رفتم یک پرده‌ای جلوی در بود، از پشت پرده تا انتهای کوچه به قد و بالای پسرم نگاه کردم. بعد که آمدم خانه با خودم حرف می‌زدم و به خودم می‌گفتم سعید که جبهه رفت چرا به من گفت ساعت ۴ برمی‌گردم.

مادر شهید پایروند افزود: بعد از گذشت اعزام فرزندم، اول اسفند ماه بود که پیکر مطهرش را آوردند و پس از تشییع، دقیقا ساعت ۴ بعدازظهر روز پنجشنبه به خاک سپرده شد و آن هم دقیقا جایی که قبلا خودش نشان داده بود.

وی از بی‌قراری‌های نبود فرزندش متذکر شد: سعید از سپاه قدس به جبهه اعزام شد و هر روز یک تلگراف می‌داد و مرا از حالش باخبر می‌کرد. عملیات والفجر ۸ بهمن ماه بود، یک روز صبح که از خواب بلند شدم حالم زیاد خوب نبود، بی‌قرار بودم. فردای آن روز انگار یک دست غیبی روی قلب من بود و مرا آرام می‌کرد که گویی سعید می‌خواهد شهید شود و من این موضوع را راحت‌تر تحمل و قبول کنم.

این مادر شهید ابراز داشت: شب بیست سوم یا بیست و چهارم بهمن ماه بود خواب دیدم که سعید آمده درب اتاق ایستاده و در حالی که من نشسته بودم سعید گفت مامان برم گفتم برو، گفت مامان برم گفتم برو و برای بار سوم با حالت تعجب پرسید که مامان برم گفتم تو که این همه از رفتن خوشحال هستی برو. دیدم سعید از زمین بلند شد و از پنجره اتاقم که باز بود به سمت آسمان رفت. یک لحظه گفتم پس چرا سعید از درب بیرون نرفت و از پنجره به سمت آسمان رفت.

وی تصریح کرد: وقتی می‌خواستم بلند شوم و بپرسم سعید چرا اینطوری رفت و دارد کجا می‌رود، از خواب پریدم به خودم آمدم فهمیدم خواب دیدم. مجدد شب جمعه بود سعید دوباره آمد برای رفتن از من اجازه بگیرد با خودم گفتم حتما سعید خبر شهادتش را به من می‌دهد. بلند شدم و نماز خواندم.

مادر شهید پایروند خاطرنشان کرد: صبح همان روز دخترم هم خواب سعید را دیده بود، گفتم خیر باشد انشاالله. نزدیک ساعت ۹ صبح بود که زنگ در به صدا درآمد سراسیمه رفتم در را باز کردم، پست چی بود نامه سعید را به من داد. روی نامه نوشته بود «وصیت‌نامه شهید پایروند». نامه را باز کردم دیدم که وصیت‌نامه پسرم بود، این نشانه‌ها بر من یقین کرد که سعید شهید شده است. یادم به عهد و پیمانی که ته دلم با خدای خودم بسته بودم افتاد، گفتم خدا جان اگر سعید را پذیرفتی مطمئنا لیاقت دارد و شهید می‌شود و اگر نه صحیح و سلامت به خودم برگردان. دوست ندارم که سعید معلول و مجروح شود.

وی گفت: با همه خواب‌ها و نامه وصیت‌نامه، نیم درصد فکر می‌کردم که شاید سعید شهید نشده باشد. به همین دلیل همان روز دست دختر کوچیکم را گرفتم و در حال رفتن به بنیاد شهید بودم که همسر شهید حکیم جوادی به منزل‌مان آمد تا حالم را بپرسد، وقتی من را با حالت آماده برای رفتن به خارج خانه دید گفت کجا می‌روی؟ گفتم من خواب دیدم می‌خواهم بروم بنیاد شهید بپرسم سعید شهید شده است.

این مادر شهید ابراز داشت: همسر شهید جوادی جلوی من را گرفت و گفت نرو. گفتم باید بروم این خواب‌هایی که می‌بینم نشان می‌دهد که سعید شهید شده است فقط می‌روم تا خیالم راحت شود.

مادر شهید پایروند عنوان کرد: در ابتدا سپاه رفتم، چون از آنجا به جبهه اعزام شده بود، سپاهی‌ها گفتند چنین شخصی به شهادت نرسیده، بعد بنیاد شهید رفتم کارکنان این نهاد از من پرسیدند که شما چه نسبتی با ایشان دارید گفتم من مادرش هستم. می‌دانم شهید شده، چون به خوابم می‌آید فقط آمدم خیالم راحت شود.

وی تصریح کرد: چند نفر از کارکنان بنیاد شهید و امور ایثارگران که آنجا بودند به من نگاه کردند و رفتند لیست شهدا را آوردند تا نگاه کنند، خودم هم نگاه می‌کردم که چشم من به اسم سعید افتاد و گفتم اسمش اینجاست و خودم به آن‌ها نشان دادم. مطمئن شدم که شهید شده است و به خانه برگشتم. شهادت آرزوی فرزندم بود و من هم راضی به رضای خداوند بودم.

«سعید پایروند» بیست و چهارم فروردین سال ۱۳۴۹ در شهر قزوین به دنیا آمد. دانش‌آموز دوم متوسطه در رشته ریاضی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و سرانجام بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴ در فاو بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.