چهارشنبه 12 بهمن 1390 | 11:22
ازدواج به سبک اسطوره‌ها؛
عروسی‌ كه شامش فقط يك دم پخت ساده بود ...
عروسی‌ كه شامش فقط يك دم پخت ساده بود ...
یک مراسم عروسی ساده در خانه گرفتند، داماد هم با کت و شلوار برادرش آمده بود، عروس هم بدون لباس عروس اصرار داشتند که همه چ

بسیج پیشکسوتان: تقریباً بحث داغ امروز همه جوانان مسئله مهم و حیاتی ازدواج است، بحثی که از طرفی برای خیلی ها نخ نما شده و از شنیدنش آلرژیشان بالا می رود! و از طرفی برای بعضی ها آن قدر جذاب است که شب تا به صبح خواب را از سرشان می رباید.

 

برای اثبات داغی این بحث یک شاهد عینی سراغ دارم که به بیان آن می پردازم: چندی پیش در دانشگاه  مان حجت الاسلام دهنوی را دعوت کردیم، بله همین آقای دهنوی خودمان در برنامه گلبرگ؛ در دانشگاه ما که هر 10 همایش نهایت مورد پسند 100 نفر قرار می گیرد، هرگز فکرش را نمی کردیم که بعد از تبلیغ حضور آقای دهنوی و بحث شیرین ازدواج این موج استقبال بی سابقه را شاهد باشیم، کار به آنجا رسید که مجبور به بلیت فروشی شدیم بچه ها هم کم نیاوردند و ثابت کردند تا بلیت آخر که هیچ بلیت ها ذخیره را هم غارت می کنند!
 
برویم سراغ اصل مطلب، «آمده ایم برای خواستگاری از دختر گرامیتان برای آقا پسرمان» جمله معروفی است که تقریباً کمتر کسی پیدا می شود که آن را یا با گوش خود نشنیده باشد و یا در آینده آن را نشنود.

 

دلیل نگارش این مقاله هم همین است، برای آنهایی که هنوز این جمله را در یک مراسم رسمی نشنیده اند، آخر می خواهیم پشت برگه زندگی مشترک که صفحه سیاه طلاق است، نمایان نشود؛ چرا كه به همان اندازه که جوانان امروز به دنبال همایش ها و بحث های شیرین ازدواج می گردند، تقریبا زوج های جوانی نیز وجود دارند که به دنبال مشاوران و دادگاه های طلاق هستند. بهترین راهکار برای جلوگیری از این اتفاق بیان زندگی افرادی است که راه را درست پیموده اند.
 
گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به سال هایی نه چندان دور و انسان هایی نه چندان دست نیافتنی، یعنی همان جوان هایی که تا دیروز کنار پدر و مادرهایمان در کوچه ها راه می رفتند، ولی با شنیدن صدای انقلاب جهانی اسلام راهشان و مسیرشان عوض شد.

 

بعد از نحوه آشنایی و دیدارهای اولیه دختر و پسر نوبت به مراسمات رسمی و سنت های ایرانی است که برخی درست و خوب و برخی از آن نادرست هستند، دوباره سیری کلی بر زندگی چند شهید که در مطلب قبل نحوه آشنایی آنان با همسرانشان را بررسی کردیم، ارائه می کنیم و طی آن به مراسم هاي خواستگاری، عقد و عروسی می پردازیم.


شهید محمد عبادیان


مادر و پدرش خیلی اصرار داشتند سریع جواب بگیرند، هنوز نرسیده به خانه دختر که همان خانه برادر مادر بود، جواب می خواستند. قبلا مادر محمد با مادر عروس خانم که همسر برادرش بود، صحبت کرده و ماجرا را گفته بود، حتی چایی هم نخورده بودند که مادر به برادرش گفت: خوب نظرتان چیست؟

 

پدر دختر هم که تعجب کرده و گفت: حالا تازه از راه رسیدید!


آن شب عروس و داماد همه حرف هایشان  را مفصل زدند، عروس خانم آتشش خیلی تند بود، از آن انقلابی های دو آتیشه! به محمد گفته بود که چادر مشکی و جوراب مشکی از من جدا نمی شود، فکر نکنید می آیم تهران همرنگ تهرانی ها می شوم!


محمد هم آدم شناس بود، بیشتر گوش می داد و کمتر حرف می زد، یکی از ترفندهای خواستگاری زیرکانه همین است، طرف مقابل را هر طور می توانی تخلیه اطلاعاتی کنی! در آخر هم محمد گفت: من هم چون شما را می شناختم و می دانستم این افکار را دارید آمدم دنبالتان!


قرار شده بود مراسم عقد در خانه عروس باشد، آن هم در مشهد تا ظهر روز عقد هنوز مهریه عروس مشخص نشده بود!

 

عروس و خواهرهایش هم مشغول پاک کردن مرغ های شام عقد بودند، وقتی او را صدا زدند برای تعیین مهریه،  جواب داد عروس رفته مرغ پاک کنه!! بعد هم مهریه را تعیین کردند، از آن مهریه های بلند بالای سنتی مثل چند دست لباس و سرویس مروارید و چند متر پارچه و ... بعد از ظهر روز عقد قرار بود عروس به آرایشگاه برود. با لباس عادی و چادر سیاه از در خانه بیرون رفت، خواهر داماد که او را دید به او گفت: ناسلامتی شما عروس هستی ها! این لباس چیه پوشیدی؟! در جواب عروس خانم گفت: من با برادرتان صحبت کرده ام این لباس ها از من جدا نمی شود! تا آن روز عروس حتی دوستانش هم او را آرایش کرده و بی حجاب ندیده بودند!


شهید حسن رضوان خواه

 

قرار بود صحبت های اولیه در خانه دایی دختر که معرف داماد هم بود، انجام شود. دایی به دنبال عروس خانم رفت، وقتی به در خانه رسید، عروس قلبش به تپش افتاد، تا آن روز حتی با یک پسر نامحرم هم حرف نزده بود، چه برسد درباره ازدواج!

 

دایی در راه همه سفارش ها را به عروس جوان کرد، انگار روی موتور کلاس آموزشی گذاشته بود، همه آن چه را که باید با حسن درباره آن صحبت می کرد روی موتور به صورت فشرده مرور کرد، «سعی کن حرف دلت رو بزنی و جواب های عاقلانه به سوال هاش بدی، اگر هم درباره واجبات و اعتقادات ازت پرسید راستش رو بگو و از گفتن عقیدت ترس نداشته باش»


عروس خجالت می کشد تنها با حسن خلوت کند؛ برای همین به خاله خود اصرار کرد که در اتاق حضور داشته باشد، خاله زرنگ هم قبول کرد و کنار در ورودی و گوشه اتاق نشست، وقتی حسن گرم صحبت شد و حواس عروس خانم را پرت کرد، خاله یواشکی و بدون جلب توجه از اتاق خارج شد. حسن در لابه لای صحبت هایش از کتاب های شهید مطهری نام برد و اینکه کتاب های او می تواند راه و مسیر زندگی را بهتر به انسان نشان دهد، در ادامه صحبت ها نیز وقتی به بحث زندگی آینده رسیدند، گفت: تا وقتی پای اسلام و ولایت در میان هست، باقی چیزها در درجه دوم اهمیت قرار می گیرد، الان جنگ هست من تکلیفم جهاد و شما تکلیفت صبر هست، حرف امام هم برای من سند و ما راه راست و صراط مستقیم را با هدایت ایشان می توانیم پیدا کنیم.


حالا دیگر آخر صحبتشان بود، دختر هم به فکر فرو رفته بود، دیگر نبودن خاله اش را هم در اتاق فهمیده بود، با شجاعت تمام پاسخش به حسن را داد، همان جا و بدون هیچ مقدمه ای گفته بود: من تا آخرش هستم و سختی هایش را تحمل می کنم.


عقد و عروسی را با هم گرفتند، عروس هم با یک عکس امام سر سفره عقد نشست، داماد هم با لباس رزم خودش نیامده بود! چون لباس خودش کمی پاره بود، لباس های دوستش را گرفته بود برای عروسی! عروسی را در مسجد روستا برگزار کردند، فضا را مثل یک مراسم یادبود  تصور کنید، سخنران داشت، آن هم فرمانده سپاه لنگرود، گروه سرود هم آمدند و اجرا کردند.


بعد از ظهر آن روز قرار بود عقد را بخوانند، مراسم حلقه هم برای خودش داستانی داشت، حسن حاضر نبود جلوی چشم همه حلقه را دست عروس کند! حیا و خجالت امانش را بریده بود، می خواست همه را بیرون کند! اما هیچ کس راضی نمی شد، آخر هم مجبور شد سرش را پایین بیندازد و حلقه را دست عروس کند. مراسم تمام شد و داماد بعد از یک هفته خواست که به جبهه برود، ولی سرما و برف جاده ها را مسدود کرده بود.

 

شهید مهدی زین الدین


بعد از دیدار مادر مهدی با خانواده عروس، مهدی به دعوت پدر عروس برای صحبت های اولیه به خانه عروس رفت. در اتاق با چند متر فاصله کنار مهدی نشست، بعد از سلام و احوال پرسی مهدی رفت سر اصل مطلب! یعنی همان سخنی که مادرش هم اشاره کرده بود، برنامه زندگیش را گفته بود و اینکه نمی خواهد از جبهه برگردد، او می خواست در همه عرصه های جهاد حتی در خارج از ایران حضور داشته باشد. صحبت هایشان ادامه پیدا کرد تا رسید به کارهای خانم ها، از خیاطی خانم ها پرسید و از کار در خارج خانه و این که نظر عروس درباره هر کدام چیست.


از همان کلاس هایی که عروس خانم در حزب جمهوری شرکت می کرد، او و همکلاس هایش به پاسدارها به چشم موجوداتی از دنیای دیگر نگاه می کردند، برایشان سپاهی ها حکم مجسمه تقوا و ایثار را داشتند، آدم هایی که همه چیز در وجودشان یکجا جمع شده است و هر کدام آرزوی زندگی با آنها را داشتند. در همان جلسه با لباس فرم سپاه آمده بود، عروس هم از نگاه زیر انداخته شده مهدی استفاده کرد و خیلی خوب به چهره اش نگاه كرد، لباس هایش نشان از نظم و تمیزی او داشت، سوال هایش نیز نشان از ریزبینی و توجه زیاد او بود، بدون دلیل نبود که حسن باقری آن را کشف کرده بود برای اطلاعات و عملیات.


مهدی موافق مراسم عروسی نبود. عروس هم در ته دلش راضی بود، این گونه فکر نمی کرد که باید همسر یک فرد شیک و پولدار باشد، مجلس آن چنانی هم دلش نمی خواست، حالا که مهدی آرزوهایش را دیده بود، دیگر همه چیز فرع مسئله به حساب می آمد. خرید ازدواجشان هم یک حلقه 900 تومانی بود، حلقه مهدی هم انگشتر عقیقی بود که از طرف پدر عروس هدیه داده شده بود. مهریه هم یک جلد قرآن و 14 سکه طلا بود، بعد از عقد هم عروس و داماد به حرم حضرت معصومه رفتند، محل بعدي محل قرار مهدی با رفقایش بود، بنابراين با عروس به مزار رفقای شهیدش سری زدند.

 

شهید حمید باکری


در قسمت قبلی این مقاله به نحوه آشنایی حمید با همسرش اشاره شد و این که زندگی این دو نفر کمی متفاوت و البته گیج کننده است. در داستان خواستگاری پدر عروس که خیلی هم انقلابی نبود و ته دلش رضایت به این عروسی نداشت، مهریه را همان اول بالا گرفت، 100 هزار تومان پول، خانواده حمید هم زیاد پافشاری نکرده و پذیرفتند. خرید حلقه شان هم داستان جالبی داشت، بعد از زیارت اهل قبور، عروس خانم که به تحریک مادرش قصد خرید حلقه کرده بود، داستان را با حمید در میان گذاشت، حمید هم خیلی جدی از او پرسید که آیا خودت قبول داری، دختر هم گفته بود که اعتقادی به این داستان ندارد و فقط آن را یک هدیه یادگاری از طرف مرد می دانم، حمید هم که زرنگیش را بارها ثابت کرده بود، بحث را فلسفی كرد و گفت: مگر هدیه مرد به زن فقط می تواند حلقه باشد؟! این که یک چیز مادی است! وقتی این را گفت عروس خانم هم کم آورد! تازه دیگر رویش نشد که بگوید آینه هم دلش می خواهد! در راه برگشت یک آینه جیبی می خرد تا حداقل اصل قضیه را انجام داده باشد!

 

بعد از داستان عقد و ازدواج (به دلیل نقص منابع این قسمت کامل ارائه نمی شود) وقتی عروس و داماد قرار است وسایلشان را به خانه خود ببرند، عروس با یک چمدان لباس و یک کارتن کتاب به خانه بخت می رود، حمید از او می پرسد: همه این لباس ها برای توست؟! عروس در جواب می گوید بله، حمید می گوید به نظر من آدم دو دست لباس برایش کافی است، یکی را می پوشد و دیگری را می شوید!


بعد هم به عروس خانم پیشنهاد می دهد که با هم به قم بروند و یک دوره اعتقادی را آن هم به صورت تحقیقی و نه کتابی آموزش ببینند.( البته با وجود شکل گیری خرابکاری ها در کردستان موفق به اجرای این کار نمی شوند.)

 

شهید مهدی باکری


بحث خواستگاری و مهریه مهدی باکری را نیز در مطلب قبلی (که با همین عنوان منتشر شد) ارائه کردیم و چون داستان حرف های قبل از ازدواجشان در یک جلسه تمام شده بود، آنها را یکجا بیان نموديم. داستان زندگی این دو نفر همانند برادرش حمید خیلی عجیب است و البته انقلابی، معیار انتخاب مهدی همه اش بر اساس انقلابی بودن شخص مقابل است، برای همین افکارشان خیلی به هم نزدیک است، در ادامه به چند بخش جالب از این زندگی اشاره می شود:


مهدی راضی نبود زندگی پر خرج و شلوغی درست کند، برای همین با عروس خانم در میان گذاشت، البته این را هم به او گفته بود که شما هر جور زندگی بخواهی من باید آن را برای شما تامین کنم، (اما این را بگذارید به حساب زیرکی مهدی، چون او همسر انتخابی خود را خوب می شناخت و اخلاق یک همسر انقلابی، خالی از تجملات است)


بعد از ازدواج مهدی حتی از همسرش نپرسیده بود که  آیا غذا درست کردن بلد است يا نه! برایش مهم نبود، ملاک ها و معیارهای دیگری را اصل می دانست، یک روز که برای اولین بار عروس خانم قرار بود غذا درست کند، دوستان مهدی هم از راه رسیدند، عروس خانم هم در پاسخ به سوال مهدی برای دعوت شام دوستانش جواب مثبت داد! بعد از درست شدن غذا برنج ها همگی شفته شده بود، عروس خانم هم خجالت می کشید غذا را برای دوستان مهدی ببرد، مهدی هم با کمال خونسردی غذا را گرفت و جلوی دوستانش گذاشت، بعد رو به دوستانش گفت: خانم ما دست پختش خیلی عالی است، اما این برنج ها جنس خوبی نداشتند!


بعد از رفتن مهمان ها مهدی به همسرش می گوید: مثل اینکه باید یک دور غذا درست کنم تا یاد بگیری!

 

شهید اسماعیل دقایقی


به خاطر اینکه از اول ماجرای ازدواجشان خیلی با پدر و مادر عروس مخالفت کرده بودند، نمی خواست سر داستان مهریه با آن ها مخالفت کند، برای همین بر خلاف میل باطنی هر دویشان مهریه بالا را پذیرفتند، اما عروس قبل از این که مهریه وارد عقدنامه شود همه آن را به اسماعیل بخشید!


اسماعیل خیلی ساده و ساده گیر بود، خودش تنهایی از دوستانش پول قرض کرده بود برای خرید، وقتی یک حلقه را به سلیقه خود در مغازه اول دید پول را به مغازه دار داد و حلقه را در جیبش گذاشت، داشت از مغازه خارج می شد که صدای مغازه دار درآمد که: مگر این حلقه ازدواج نیست؟! پس چرا عروس خانم را نیاوردید؟! همین طور بدون جعبه و کادو که حلقه نمی برند!


یک مراسم عروسی ساده در خانه گرفتند، داماد هم با کت و شلوار برادرش آمده بود، عروس هم بدون لباس عروس و با یک لباس مهمانی ساده، اصرار داشتند که همه چیز ساده باشد. شام عروسی را هم دم پخت داده بودند و از بریز و بپاش خبری نبود.

منبع: «خبرگزاري دانشجو»

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.