ماجرای سیلی زدن یک پاسدار به شهید بروجردی

ماجرای سیلی زدن یک پاسدار به شهید بروجردی
خودت را بدبخت کردی! می دانی، جلو چشم این همه آدم زدی تو گوش او .همین الان خبر می رسد به گوش فرمانده سپاه کرمانشاه و می آیند دست بسته می برندت. همین امشب می فرستندت تهران و آنجا هم یک دادگاه نظامی . در شرایط جنگی می زنی توی گوش فرمانده ات؟

 

به گزارش " بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت"

چند روزی بود که محمد در فکر بود. وقتی برای کاری به خیابانهای شهر می رفت، کردهای آواره ای را می دیدکه کنار خیابان یا داخل میدانها نشسته اند. حتی چند نفر از آنها پیش او آمده، درخواست کمک کرده بودند. محمد هرگز قیافه ی گریان جوانی به نام رحیم را فراموش نمی کرد. رحیم با هزار مکافات او را پیدا کرده بود. دم در سپاه بود که جلو محمد را گرفت و گفت:(( برادر فرمانده! شما فرمانده غرب کشورید ! یعنی اینجا! پس چرا به داد ما نمی رسید؟ ما از دست این گروهها به تنگ آمده ایم.))
در حالی که اشکهایش جاری بود، ادامه داد: (( درست است که توی کشور اسلامی، ما مسلمانها بی پناه باشیم و از دست گروهی نامسلمان آواره شویم؟ پس کی باید به داد ما برسد؟))
جوان دیگری که در چند قدمی او ایستاده بود، گفت:(( شما ها نمی توانید، اقلاً اسلحه بدهید، خودمان حسابشان را می رسیم. دست خالی که نمی توانیم.))
پاسداری جلو آمد، دست جوان را گرفت تا او را دور کند. محمد دست او را کنار زد و آهسته گفت: (( بگذار حرفش را بزند. شنیدن حرف حق برایتان سخت نباشد.))
بعد در حالی که متاثر بود، گفت:(( چشم برادر جان! حتما  فکری به حالتان می کنیم.))
در طول راه و حتی موقعی که به مقر سپاه بر می گشت، در فکر جوان بود و حرفهایش . باید کاری می کرد. از جند نفر بچه های کرمانشاه پرس و جو کرد و فهمید که سپاه یکی از مهمانخانه های مصادره ای را به صورت انبار در آورده است و از آن استفاده می کند. محمد در دل گفت:((جای خوبی است. حداقل چند نفرشان می توانندآنجا ساکن شوند تا برای بقیه هم فکری بکنیم!))
بعد از ظهر بود. چند نفر از پاسدارهای کرمانشاهی را همراه کرد . سوار ماشینی شدند تا به مهمانخانه بروند، آنجا را ببینند و اگر لازم بود تمیز و مرتبش کنند تا برای سکونت آواره های سنندجی مناسب باشد . وقتی جلو مسافرخانه رسیدند، پاسدارجوانی از اهالی کرمانشاه که مسئول آنجا بود، جلو آمد و گفت:((بفرمائید!))
یکی از همراهان محمد گفت:(( برادر بروجردی هستند.فرمانده عملیاتی سپاه منطقه غرب کشور آمده اند اینجا را ببینند و اگر مناسب بود، تحویل آواره های سنندجی بدهند!))
پاسدار جوان عصبانی شد و بی توجه به بروجردی و بقیه رفت طرف ساختمان. جلو در ایستاد و گفت:((من کسی را به داخل راه نمی دهم . باید نامه از فرمانده سپاه کرمانشاه بیاوردید. ما او را می شناسیم.))
بروجردی جلو رفت و گفت:((برادر جان، ما که برای خودمان نمی خواهیم. برای برادران کرد شما می خواهیم. بنده خداها سرگردان خیابانها هستند!))
پاسدار گفت:(( اینجا انبار ماست! بروید یک جای دیگرگیر بیاورید و بدهید به آنها . اینجا کلی جنس جا داده ایم. چرا باید تخلیه اش کنیم؟))
محمد گفت:((جنسها را یک جای دیگر جا می دهیم. اسکان برادران شما ضروری تر است.))
پاسدار جوان که به شدت عصبانی شده بود، قدم جلو گذاشت. سینه به سینه محمد ایستاد و با پرخاش گفت:((فکر می کنی کی هستی این دستورها را می دهی؟ اصلا تو برو همان تهران خودتان. ما کردها می دانیم چطور اینجا را اداره کنیم. مستشار هم نمی خواهیم!))
دستهای جوان می لرزید و رگهای گردنش ورم کرده بود. در همین لحظه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به گوش محمد زد.
یکی از پاسدارانی که همراه محمد بود، جلو دوید. اسلحه اش را مسلح کرد و گرفت طرف جوان . محمد لوله اسلحه را گرفت طرف دیگر و آرام گفت:((آرام باش برادر . چه کار می کنی؟))
همه بهت زده به این صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان به شدت می لرزید. محمد قدم زنان چند قدمی از آنجا دور شد. همه ساکت ایستاده بودند. هیچ کس حرفی نمی زد. جوان پاسدار، انگار یکباره به خود آمده بود. بغض گلویش را گرفت. ناگهان وجودش پر از ترس و اضطراب شد. با خود گفت:((چه کردی احمق! زدی تو گوش فرمانده عملیات سپاه غرب کشور! می دانی چه کارت می کنند! می دانی، خبرش به گوش فرمانده سپاه برسد چه می کند؟))
دهان جوان خشک شده بود. صورتش به عرق نشسته و پاهایش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه کسانی که گرداگردش ایستاده بودند، با ترحم به او نگاه می کردند. او را به دیده محکومی می دیدند که تا چند ساعت دیگر به سزای اعمالش می رسد. یکی گفت:(( خودت را بدبخت کردی! می دانی، جلو چشم این همه آدم زدی تو گوش او .همین الان خبر می رسد به گوش فرمانده سپاه کرمانشاه و می آیند دست بسته می برندت. همین امشب می فرستندت تهران و آنجا هم یک دادگاه نظامی . در شرایط جنگی می زنی توی گوش فرمانده ات؟))
جوان با ترس به آنها نگاه می کرد. چند بار تصمیم گرفت اسلحه اش را بردارد و فرار کند. فکر کرد جرمم سنگین تر می شود. تازه بین این همه سپاهی چطور فرار کنم. حتماً از پشت می زنندم. مگر می شود توی روز روشن و بین این همه سپاهی مسلح فرار کرد؟
در همین حال، بروجردی آرام به طرف او برگشت. با همان آرامشی که رفته بود، برگشت. با همان آرامشی که رفته بود، برگشت. آهسته قدم برمی داشت . با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد. به دو سه قدمی جوان که رسید، لبخندی چهره اش را پر کرد. جوان فکر کرد، خنده تمسخر است. دارد به ریش او و به حماقت او می خندد. ولی محمد تا یک قدمی جوان پیش رفت . دست او را گرفت و پیش چشمان حیرت زده جوان  و سایر پاسدارها دست او را محکم تو دست گرفت. بعد با  همان لبخندی که چهره اش را پر کرده بود، رو به او گفت:((انگار خیلی خسته ای! یکی از برادرها اینجا می ماند، شما همراه ما بیا مرکز. چند روزی برو مرخصی! برو استراحت کن. خستگی زیاد رویت اثر گذاشته!))
پاسدار جوان هاج و واج به محمد چشم دوخته بود. اصلا انتظار چنین حرفی را نداشت. توی گوش فرمانده ناحیه غرب کشور زده بود و می دانست جریمه اش چیست. ولی حالا محمد او را به مرخصی فرستاد.
بعد از بازدید مسافرخانه، جوان پاسدار همراه محمد به مقر سپاه رفت. در بین راه و در ساختمان سپاه، مهر و محبت محمد به جوان بیشتر شده بود. لحظه ای لبخند از چهره اش محو نمی شد. وقتی محمد برگه مرخصی را به دستش داد، جوان به گریه افتاد. روی دو زانو نشست و دست محمد را گرفت تا ببوسد. اما محمد اجازه نداد  و فوراً خم شد و صورت او را بوسید. جوان، با صورت گریان بلند شد و با صدایی که از بغض مفهم نبود، عذر خواست. محمد گفت:(( برو  برادر استراحت کن. برو خودت را اذیت نکن.))
یک بار دیگر پیشانی او را بوسید . جوان همانطور که نشسته بود، به محمد نگاه کرد. از پشت پرده اشک تکه ای از آسمان را می دید که پاک بود و آبی و صاف،  و محمد که در گوشه ی آن می خندید.

منبع:بسیج پرس