اگر غیرت داشتى...

اواسط سال 72 بود که همراه حمید اشرفى، در اطراف ارتفاع 112 فکه، در حال زدن یک معبر جدید بودیم. از راه نفر رویى که میان میدان مین قرار داشت، مى گذشتیم تا کار را پى بگیریم. در حالى که به پاک بودن راهى که مى رفتیم اطمینان داشتم و در ذهنم بود که از کدام جهت وارد معبر شویم، جلو حرکت مى کردم و حمید پشت سرم مى آمد. در همان حال تند راه رفتن ناگهان احساس کردم پایم به یک شاخه یا ریشه گیاهى گیر کرد که تعادلم را از دست دادم و تلو تلو خوردم. نزدیک بود بیفتم داخل میدان مین. خودم را کنترل کردم و خیلى عادى و بى توجه به آنچه گذشت، خواستم به مسیر خود ادامه دهم که اشرفى با عتاب گفت: «کجایى مرد حسابى؟ حواست کجاست؟»
فکر کردم مى خواهد مسخره ام کند که نزدیک بود بخورم زمین. گفتم الان است بگیرد زیر آتش که: «توى زمین صاف هم راه نمى توانى برى، چطور مى خواهى معبر بزنى...» گفت: «مردمومن چشمت را باز کن مثل اینکه خیلى توى فکرى، چى شده؟ کجایى؟» پرسیدم: «مگه چى شده که اینقدر شلوغ مى کنى؟ نکته گلخونه جنابعالى رو ریختم بهم؟!».
تعجب کرد. توى چشمانم نگاه کرد و در حالى که به زمین اشاره داشت گفت: «اى بابا، یعنى تو اینجا رو ندیدى؟» به جایى که دستش نشان مى داد، نگاه کردم. جا خوردم. لاى همان علف هایى که چند لحظه پیش از آن پایم به آنجا گیر کرده بود، شاخک هاى عبوس و زنگ زده یک مین والمرى خود نمایى مى کرد. تازه فهمیدم چى شده. آنچه پاى من به آن گیر کرده بود، شاخک هاى مین والمرى بود. همانجا نشستم زمین و زل زدم به مین که حالا سرش را کج کرده بود تویراه کار خاکى. اشرفى نشست به التماس دعا و گفت:
- اى خدا، اگه این مى زد، چه مى شد؟! هم این مى رفت، هم من. هم خیال تو راحت مى شد، هم خیال ما...
کم کم التماسهایش تبدیل شد به داد و فریاد و فحش دادن به مین والمرى و...
- اگه غیرت داشتى مى زدى! آخه به تو هم مى گن مین؟! تو اگه وجود داشتى مى زدى...اگه مردى بزن، من وایسادم اینجا. جون مادرت بزن دیگه، اگه مردى بزن. جگر دارى بزن...
بچه ها آن طرف تر ایستاده و مات مانده بودند که حمید باکى این طورى حرف مى زند.
مرتضى شادکام