مردان بي نام و نشان

علي اکبر دياري         جانباز 5 درصد

 

تاريخ و محل جانبازي :      30/2/65 حاجيعمران

 

دانشجوي سال دوم تربيت معلم شهيد بهشتي مشهد بودم . ابتداي سال تحصيلي ( مهرماه ) به طورپراکنده و هرکس از شهر خودش به جبهه اعزام شده بود و يک ماه به عيد برگشتيم . سال جديد ( سال 66) را در حالي آغاز مي کرديم که جبهه احتياج به نيرو داشت . اينجانب علي اکبر دياري ,برادر حسين ستوديان ,برادر حسين محموديان و عده زيادي از تربيت معلم شهيد بهشتي مشهد قصد عزيمت به جبهه را داشتيم . سيد محمد ذبيحي فر با کت و شلوار مشکي شيکي که پوشيده بود به بدرقه ما آمد . آخرين وداع انجام شد 

ميني بوس ما حرکت کرد ناگهان چند ضربه پي در پي به ميني بوس خورد و راننده ماشين را متوقف کرد . سيد محمد بود . با عجله به داخل ماشين آمد که من هم به جبهه مي آيم . متعجبانه گفتيم : بدون ثبت نام؟! بدون هماهنگي؟! اگر چه عقلاني به نظر نمي آيد ولي عشق عقل را قبول نمي کرد وسيد محمد هم همراه ما شد و به جبهه آمد  بدون ساک ، بدون ثبت نام ،‌بدون کارت ،بدون پلاک ،بدون لباس نظامي ، بي پول و بدون لباس و لوازم شخصي ...با هزاران مکافات به غرب کشور رسيديم .                                                                                               

همه جا سيد محمد مايه دردسر بود چون نه کارتي داشت و نه پلاکي . بالاخره پس از ده روز بلاتکليفي سيد محمد ، اسم او را جزء رزمندگان نوشتند و کارت و پلاک به او دادند . ماه مبارک رمضان بود . شهيد کاوه فرمانده لشکرمان بود . دستور داده بودند که نيروها قصد دهه کنند و روزه بگيرند . چون عملياتي در پيش نبود ما هم که جزء نيروهاي درخواستي بوديم مي بايست به جنوب و لشکر 21 امام رضا (ع) مي رفتيم که از لشکر ويژه شهدا سر در آورده بوديم . روزها آموزش هاي سخت نظامي مي ديديمو هر چهاعتراض مي کرديم که با دهان روزه نمي شود فايده اي نداشت . حسين محموديان از ديگر دوستان ، عاشق لباس  نظامي من که پلنگي بود شده بود اما من او را اذيت مي کردم و از دادنلياسم امتناع مي کردم تا اينکه عراقي ها در يک تک سراسري ما را غافلگير کردند و تمامي منطقه حاجعمران را تصرف نمودند و تا نزديک شهر پيرانشهر به جلو آمدند . شهيد کاوه بلافاصله ما را به منطقه رسانيد و با عراقي ها درگير نمود . وقتي به منطقه رسيديم بچه هاي جلوتر از ما عراقي ها را تا تپه شهدا و يال اسبي عقب رانده بودند و ادامه مأموريت با ما بود . شب ساعت ده به تپه شهدا رسيديم . به علت کوهستاني بودن منطقه و بار سنگين کوله پشتي ناي نفس کشيدن نداشتيم . به بالاي تپه رسيديم و از شدت خستگي به کيسه گوني هاي خاک تکيه داده بوديم . نيروهاي قديمي تر با عراقي ها تبادل آتش مي کردند  ناگهان فرمانده ما ن آمد و با صداي بلند گفت بچه ها چرا نشسته ايد ؟                                                                         

عراقي ها آمدند . وقتي بلند شديم حق با ايشان بود . عراقيهابه قصد تصرف مجدد تپه تا نزديکي هاي ما پيش آمده بودند. درگيري جانانه اي تا صبح وجود داشت . تعداد زيادي از عراقي ها به هلاکت رسيده بودند و صبح هم عده اي اسير شدند . شب بعد ما به يال اسبي حمله کرديم  و آنجا تصرف شد. اما عراقي ها پاتک زدند و آنجا را پس گرفتند . همانطور که دو شمشير در يک غلاف نمي گنجد آن تپه يا بايد دست ما مي بود يا دست عراقي ها و اگر دست عراقي ها مي بود ، راه برايشان تا پيرانشهر باز مي شد . لذا ما ناچار بايد تپه يال اسبي را تصرف مي کرديم . شب بعد عراقي ها حمله کردند و اين بار بچه ها درس خوبي به آنها دادند و عراق شکست سختي خورد . مجروح ها ، جنازه ها و... تا نزديکي سنگر و کانال ما ريخته بود . صبح شد و ما خوشحال از پيروزي به داخل کيسه خواب هاي پرمرغي رفتيم تا کمي بخوابيم و جبران بيداري هاي گذشته را بکنيم و اين را هم فراموش کردم که عليرغم اينکه فروردين ماه بود اما بعضي ازقسمت هاي قله برف داشت و هوا خيلي سرد بود .                                                                                     

چهار دوست صميمي کلاس که صندلي هايمان هميشه کنار هم بود ، در اينجا در خط مقدم جبهه به شوخي با همديگر لج مي کرديم و از اينکه کنار هم باشيم امتناع مي نموديم و نمي دانستيم که اين مصلحت الهي بود . ساعت 9 صبح عراق شکست خورده از هوا و زمين شروع به آتش ريختن نمود . خمپاره هاي 120 در چپ و راست کانالي که در آن مستقر بوديم به زمين مي خورد . ناگهان انفجار شديدي به وقوع پيوست . آسمان اطراف ما سفيد شده بود . وقتي دقت کردم پرهاي مرغ کيسه خواب ها بود که در آسمان پراکنده شده بود . وقتي پرهاي مرغ پراکنده شدند ديدم درسه متري سمت راست ما گودالي به عمق 5/1متر و شعاع 3 متر ايجاد شده و اثري از دو دوست ما يعني سيد محمد ذبيحي فر و محمد حسين ستوديان نيست . با غم  و اندوه کلاه آهني ام را روي کيسه گوني هاي جلوم قرار دادم . ناگهان صحنه عجيبي ديدم ، تکه هاي بدن دوستانم روي کلاه آهني بود . به اطراف نگاه کردم . خدايا چه مي بينم ! تکه هاي گوشت ،‌استخوان ،‌دل و... در اطراف پراکنده بود . ساعتي بعد آتش دشمن کمتر شد و ما به جستجو پرداختيم . از سيد محمد اثري نبود حتي پلاکش ناپديد شده بود . اما در فاصله 50  متري محل انفجار جنازه شهيد محموديان را پيدا کردم . در حالي که از کمر به بالا سالم و به پائين اصلا وجود نداشت . نيمه جنازه او را بلند کرديم و به معراج الشهداء که صد متر جلوتر بود برديم . از محل جنازه حسين جوي باريک خوني رو به پائين کوه مي رفت .                                         

سيد محمد عزيز ما شهيد شد در حالي که نه پدر ، نه مادر و نه فاميل اصلا نمي دانستند او در جبهه است . حتي سپاه پاسداران نمي دانست و ما دوستان او فرم هايي از تعاون را پر کرديم و روح او را تشييع کردند و 5 سال بعد گروه تفحص شهدا از پائين قله پلاک و چند تکه استخوان او را پيدا کرده بودند و دوباره تشييع جنازه انجام شد . ضمنا خودم هم در اين عمليات آسيب مختصري ديدم و يک شب را در اروميه بستري بودم