دو هم‏سفر

ا هزار دردسر و التماس از بعثي‏ها، دست او را باز كردم. ماشين بي‏رحمانه مي‏رفت و ما به بالا پرتاب مي‏شديم و مي‏افتاديم كف آن. نظامياني كه تفنگهايشان را روي ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما يك قطره به «دشتي» و ديگر بچه‏ها نمي‏دادند.

عنوان : دو هم‏سفر
راوي :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
تازه اسيرمان كرده بودند. تو حال خودم نبودم. صداي ضعيف دوستم «دشتي» را كه شنيدم به خود آمدم؛ افتاده بود و آهسته ناله مي‏كرد. خودم را كشاندم كنارش؛ «چه شده آقاي دشتي»؟
ـ «به خدا قسم دارم مي‏ميرم».
با هزار دردسر و التماس از بعثي‏ها، دست او را باز كردم. ماشين بي‏رحمانه مي‏رفت و ما به بالا پرتاب مي‏شديم و مي‏افتاديم كف آن. نظامياني كه تفنگهايشان را روي ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما يك قطره به «دشتي» و ديگر بچه‏ها نمي‏دادند.
وقتي ماشين پشت خط توقف كرد، هر كس هر طور بود خودش را انداخت پايين. من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد، بي‏خيال شدم و دشتي را وِل نكردم. بالاخره او را آوردم پايين.
عراقي‏ها يكباره ريختند دورش. كله‏هايشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتي و او رو به آسمان دراز شده بود.
ناگهان، صداي گلوله‏ي يك كلت، روي همه را برگرداند؛ يك نفر در حال نماز به زمين افتاد.
افسر بعثي به سربازانش گفت: «دو تا قبر بكنيد»!
«دشتي» داشت زير لب شهادتين مي‏گفت كه با آن شهيد نماز، زنده دفن شد.