ر طول هشت سال دفاع مقدس، مسئله بازپسگیری خرمشهر توسط نیروهای رزمنده ایرانی از اشغال نیروهای بعثی عراق، از جمله رویدادهای بزرگ این دوران بود که برگ زرینی را در دفتر حماسههای هشت سال دفاع مقدس ملت مسلمان ایران ثبت کرد.درباره این رویداد بزرگ و حماسی، حرفها و آثار متعددی تا به حال گفته و نوشته شده که بسیاری از آنها از زبان و گاه به قلم رزمندگان شرکت کننده در این نبرد سرنوشتساز بوده است، اما بیان این واقعه تاریخی از زبان سربازان و فرماندهان شکست خورده بعثی در این نبرد هم بخش دیگری از واقعیتهای این حماسه بزرگ را نمایان میسازد.یکی از آثار قابل توجه در این زمینه، کتاب «آخرین شب در خرمشهر»؛ خاطرات سرهنگ عراقی کامل جابر با ترجمه فاتن سبزپوش است که به آخرین نبردهای منجر به بازپسگیری خرمشهر توسط نیروهای رزمنده ایرانی از اشغال نیروهای بعثی عراق میپردازد.
*روز 24/5/1982
نیروهای اسلامی در این روز وارد خرمشهر شدند. نخست سپاهیها آمدند. سپس تیپ زرهی و کامیونها وارد شدند. سربازان عراقی خود را در کوچهها، خیابانها و خانهها پنهان میکردند. عدهای از آنها در همان حال، طلا، نقره و بسیاری اشیای دیگر را به سرقت میبردند؛ بی آنکه بدانند آنها را کجا مخفی نگه دارند. سربازان در پی پناهگاه به این سو و آن سو میدویدند؛ در حالی که گلوله ایرانیها دنبال آنها بود. شهر مملو از اجساد سربازان عراقی، نفربرهای سوخته و سلاحهای از کار افتاده بود. تعداد زیادی از نیروهای ما که به اسارت در آمده بودند به پشت جبهه ایرانیها منتقل میشدند. لباسهایشان پاره شده بود بدون کفش بودند و خون از بدنهای زخمیشان جاری بود. عدهای از افسران ردهبالا هم که درجه نظامی خود را پنهان کرده بودند، سعی میکردند از این وضع فرار کنند.
در روز 24/5/1982 ایرانی ها توانستند به طور کامل شهر را به تصرف درآوردند. خبر سقوط خرمشهر، ضربه سنگینی بر فرماندهی ما به شمار میرفت؛ چون خرمشهر، برگ برنده فرماندهی عراق بود. عبدالجواد ذنون- مسئول اطلاعات نظامی- در مورد خرمشهر گفته بود:
با داشتن خرمشهر میتوانیم تمام گفتوگوهای آینده را به نفع خود تمام کنیم. اما نیروهای اسلامی با نقشههای خود دنیا را غافلگیر کردند؛ چون ما هرگز فکر نمیکردیم نیروهای ایرانی از سمت شمال پیشروی کنند؛ به ویژه از راه عبوری شماره یک؛ چون این مطقه- منطقه طاهری- پوشیده از آب بود. ما فکر نمیکردیم ایرانیها از سمت خاکریز میانی به ما حمله کنند؛ چون در این منطقه بهترین تیپها مستقر بودند. نکته دیگر اینکه منطقه پوشیده از مین و سیمهای خاردار و آب بود؛ طوری که این دو محور، در نقشههای نظامی ثبت نشده بود. ما که گمان میکردیم ایرانیها از طرف کارون حمله میکنند، تمام امکانات خود را در این منطقه مستقر کردیم؛ اما غافلگیر شدیم.
ایرانیها در مخفی نگه داشتن راه عبوری خود موفق بودند؛ طوری که راههای عبوری آنها دور از چشم نیروهای ما چه زمینی و چه هوایی بود. بر همین اساس توپخانه ما هم نتوانست نقش فعالی داشته باشد. همچنین ایرانیها توانستند پلهای نظامی خود را از چشم ما مخفی نگه دارند. آنها این پلها را همسطح آب ساخته بودند.
ایرانیها در آغاز پیشروی خود بسیار موفق عمل کردند و توانستند بدون درگیری شدید تا جاده اهواز-خرمشهر پیش بیابند. سپس نیروهای خود را جمع کردند و توانستند در منطقه خاکریز میانی ضربه سنگینی بر نیروهای ما وارد آورند.
*چگونه از خرمشهر نجات یافتم؟
در 24/5/1982 پس از سقوط خرمشهر عدهای از واحدهای ما توانستند فرار کنند. من سوار یک نفربر شدم که در آن جسد تعدادی افسر قرار داشت. اجساد را از نفربر بیرون انداختم و حرکت کردم و خود را با آنکه ایرانیها همه جاده ها را بسته بودند تا نزدیکی اروند رود رساندم. درجه نظامیام را هم کندم. در راه به تعدادی سرباز برخوردم که آنها را هم سوار کردم. سربازها فکر میکردند من هم سربازم. برای همین در طول راه به افسرها دشمنام میدادند و آنان را لعنت می کردند. یکیشان گفت: این سگها بودند که باعث درگیری ما شدند!
وقتی به کناره اروندرود رسیدیم به آنان گفتم:تمام راهها توسط نیروهای اسلامی بسته شده!
یکی از سربازها گفت: پس باید از اروندرود بگذریم.
گفتم: من شنا بلد نیستم.
یکیشان گفت: ما کمکت میکنیم.
لباسهایمان را درآوردیم. ناگهان یک موشک به نفربر اصابت کرد و آن را سوزاند. شروع کردیم به شنا کردن، گلولههای دوطرف از بالای سرمان رد میشد. برزخ عجیبی بود! گلوله خمپارهای در نزدیکی ما منفجر شد و یکی از سربازها را بلافاصله غرق کرد. بعد از یک ساعت به آن سوی اروندرود رسیدیم. همه نیروهای ما در حالت عقب نشینی بودند هیچکس به فکر دیگری نبود. زخمیها به حال خود رها شده و کشتهها با سلاح خود در میان گل و لای افتاده بودند. تعدادی نفربر، سلاح و مهمات را به مناطق دیگر انتقال میداد، خود را داخل یکی از آنها انداختم که با سرعت زیاد حرکت میکرد، نمیدانستم کجا میرود، عدهای سرباز در میان مهمات مشروب میخوردند در منطقه النشوره، نفربرها و سربازان زیادی جمع شده بودند چون در آنجا فقط یک راه عبور وجود داشت که همه میخواستند از آن عبور کنند.
به هر حال نفربر ما حرکت کرد. خود را خالی از حس و حیات احساس میکردم و آرزو میکردم کاش موجودی بی جان بودم تا از دست حکومت صدام در امان بمانم. به النشوه رسیدیم. عدهای سرباز در اطراف قرارگاه بودند. سرهنگ علی حنتوش به من گفت: خدا را شکر که شما سالم هستید، چرا که ما نام شما را در لیست مفقودالاثرها نوشتهایم.
در روز 26/5/1982 تمام تیپهایی که سالم مانده بودند، عقب نشینی کردند. روز بسیاری بدی بود چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر کرد؛ اما به من و سرهنگ احمد زیدان نشان شجاعت اعطا کردند. سرهنگ احمد به دلیل زخمی شدن با عصا راه میرفت. به من گفت: آرزو داشتم فرمانده منطقه باشم اما مین به من خیانت کرد.
لبخندی زدم و گفتم: فکرمیکنم نشان شجاعت برای ما خیلی زیاد است.
او برایم تعریف کرد:
هنگام توزیع نشان شجاعت، صدام گفت: من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم، این نشانها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است، کاش کشته میشدید و عقب نشینی نمی کردید. او خشمگین به ما نگاه میکرد. بعد به طرفمان تف انداخت و گفت:
چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید. چرا از سلاحهای شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمیشودم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانکها ببینم. صدام حرفهای زیادی زد که همه آنها رانمیتوانم بازگو کنم. در این هنگام به سنگدلی صدام پی بردم. شاید در آن زمان خواست خدا همراه ما بود که توانستیم از چنگ صدام نجات پیداکنیم. چرا که او به حدی ناراحت و عصبی بود که لیوان آبی که در دستش بود بر روی میز کوبید و ذرات خرد شده لیوان به سمت ما پاشید. سپس یکی دیگر از لیوانهای مقابل خود را روی میز کوبید که خردههای آن در سالن پخش شد. بعد فریاد زد: ای وای، خرمشهر از دست رفت! دیگر چطور میتوانیم آن را پس بگیریم؟ در این موقع سرتیپ ستاد ساجت الدلیمی برخاست و گفت: ببخشید قربان... صدام خشمگین به او نگاه کرد و گفت: خفه شو! احمق ترسو! همه تان ترسویید و باید اعدام شوید!
من خود را برای مرگ آماده کردم و در دل گفتم: ای کامل، ای پسر جابر، امشب خواهی مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.
صدام فریاد زد: چرا به آنها شیمیایی نزدید؟
یکی از افسران گفت: قربان در این صورت سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر می کرد چون ما نزدیک دشمن بودیم.
صدام فریاد زد: «به درک! آیا خرمشهر مهمتر بود یا جان سربازان، ای مردک پست!»
او یکسره دشمنام می داد؛ آنقدر کهبه این نتیجه رسیدم این مرد بویی از آدمیت نبرده است. وقتی سرتیپ ستاد نبیل الربیعی شروع به صحبت کرد فکر کردم صدام او را می بخشد؛ اما تا صحبتهای او تمام شد صدام کفش خود را درآورد و به طرف او پرتاب کرد؛ کفش او تا میان صف افسران رفت. محافظان بعدا کفش را به صدام برگرداندند.
او در پایان سخنانش گفت: من در مقابل خود مرد نمیبینم؛ به خدا قسم که همه تان از کمترید. زنهای عراقی از شما برترند.
باز به صورت ما تف انداخت و رفت. محافظانش شروع کردند ما را با چوب زدن این در حالی بود که افسران عالیرتبه گریه می کردند و میگفتند: زنده باد صدام!
بعد از پایان جلسه محافظین صدام، ما را ترسو خواندند و به ما دشنام دادند. با خود گفتم: ترسو کسی است که از میدان نبرد فرار کند؛ شما ترسویید که در هیچ نبردی شرکت نکردهاید.
در راه بازگشت به خانه که در منطقه زبونه بغداد است، شنیدم که مردم از پیروزی نیروهای اسلامی و شکست ارتش ماسخن میگویند. روزنامهها هم نوشتند که ارتش ما به دستور فرماندهی از خرمشهر عقب نشینی کرد. این تبلیغ به حدی گسترده بود که افکار عمومی را متوجه خود کرد و مردم این گفته را باور کردند.
باخود گفتم: نجات واقعی در فرار از جنگ نیست؛ بلکه در رهایی از نشان شجاعت است که برای من حکم نشان مرگ را دارد.
پایان
انتهای پیام/ع1
منبع:.farsnews
دیدگاه ها