سه شنبه 23 خرداد 1391 | 12:49
روایتی از غربت گردان کمیل
روایتی از غربت گردان کمیل
نیروها، خسته و کوفته، پشت دژ لم می‌دهند. حاج «عباس کریمی»‌با بیسیم‌چی‌هایش دائما این طرف و آن طرف می‌روند. صدای سوت خمپاره، لحظه‌ای قطع نمی‌شود.

 

بسیج پیشکسوتان

خورشید، با پرتاب آخرین اشعه خود در آسمان ناپدید می‌شود، غروب دلگیری است. سکوت غم‌افزایی در سراسر خط جاری شده است. گه گاه شلیک خمپاره، سکوت را می‌شکند. دشمن، نورافکن‌هایش را به سمت خاکریز ما روشن می‌کند. صدای تانک‌های آنها از دور شنیده می‌شود.

یکی از بچه‌ها می‌گوید:

 

- دیگر کار ما تمام است. الان می‌آیند همه ما را جمع می‌کنند و می‌برند. کاش همان اول کار، با یکی از گردان‌ها می‌رفتیم عقب.

 

می‌گویم: «برادر! ناامید نباش. پشت سر ما هنوز نیرو هست.»

 

- ای بابا! تو چه قدر خوش‌خیالی! همه آنها گذاشتند و رفتند.

به شک می‌افتم! نکند راست می‌گوید. اگر این‌طور است، بچه‌ها را به یک جایی برسانیم...

 

با «نصرالله» مشورت می‌کنم. می‌گوید: «تو برو عقب ببین توی آن سنگرها کسی هست یا نه؟»

از کنار دژ که حالا کوتاه شده است، خمیده، به طرف «پد» حرکت می‌کنم. پد همچنان دارد در آتش می‌سوزد. چند خودرو و تجهیزات منهدم شده شعله می‌کشند. هاورکرافت و لودری که از عقب برای زدن خاکریز به طرف آب آورده شده بود، همه در حال سوختن هستند.

با احتیاط و دلهره نزدیک می‌شوم. بچه‌ها راست می‌گفتند؛ کسی این جا نیست. نزدیک آب می‌شوم؛ همان جایی که قایق‌ها نیروها را پیاده می‌‌کردند. می‌خواهم ببینم از قایق‌ها خبری هست یا نه، اما مثل این که از آنها خبری نیست.

 

خدایا! فکر این زمان را نکرده بودم. یعنی چه خواهد شد؟ آیا همه ما را می‌کشند؟ یا اسیرمان خواهند کرد؟

 

سرم را به دیوار نمور چاله‌ای که در آن خزیده‌ام، می‌گذارم؛ شاید بتوانم لحظه‌ای بخوابیم و دیگر فکر نکنم، اما ذهنم به طرف کنار دژ می‌رود؛ آن جایی که قسمتی از سیل بند را شکافتند تا آب، مانع از پیشروی تانک‌ها شود.

 

بچه‌ها دارند جلو می‌روند تا هر طور شده حلقه محاصره را بکشنند و دشمن را از سمت چپ دژ که توانسته است پهلو بگیرد، ‌به عقب برانند.

 

«مجید ترکان‌» بچه‌های گروهانش را آرایش می‌دهد تا بتواند پیشروی کنند. خودش سر ستون حرکت می‌کند. هنوز به انتهای سیل بند نرسیده است که مورد اصابت آتشباره‌های دشمن قرار می‌گیرد و نقش بر زمین می‌شود. چند نفری به طرفش می‌دوند. سیمینوفچی‌‌های دشمن، یکی یکی بچه‌ها را شکار می‌کنند. امکان پیشروی نیست. مجید از درد به خودش می‌پیچد. برادر «اصفهانی» به کمک مجید می‌رود، اما مجروح می‌شود. چند نفری، بدن اصفهانی را به عقل حمل می‌کند...

 

خوابم می‌برد... بیدار که می‌شوم، نمی‌دانم چه قدر خوابیده‌ام. چرا خوابم برد؟! آخ! قلبم دارد تیر می‌کشد. چه قدر دردناک است! خدایا منطقه چه قدر آرام است. مگر همین جا نبود که صبح هنگام مثل جهنم زیر و رو می‌شد.

 

به محمد طاهری رو می‌کنم: «محمد! ‌از بچه‌ها چه خبر؟!» با بی‌حوصلگی می‌گوید: «یک چند نفری بیشتر نمانده‌اند... توی همین سنگرها اطرافند.»

 

- پس بقیه گردان‌ها کجا رفتند؟

 

- همه کشیدند عقب؛ فقط کمیل ماند... خدایا! یاری کن...

 

انفجاری تازه، همه جا را به تیرگی می‌کشد. نصرالله وحشت‌زده فرمان می‌دهد: «بروین تو چاله‌ها...»

با فرمان او، همه به چاله‌ها می‌روند.

نصرالله، مسئول گروه کوچک ما است. او مانند عقاب، گرد آشیانه‌اش می‌گردد و از بچه‌ها مراقبت می‌کند. مدام در حرکت است؛ از این طرف سیل بند، به آن طرف می‌رود. فرمان می‌دهد و سعی می‌کند روحیه بچه‌ها را تقویت کند. او در نزدیکترین نقطه به خط آتش دشمن، دیده‌بانی می‌کند. می‌گویم: «آقا نصرالله! صدای چیست؟»

- فکر می‌کنم انبار مهمات داخل پد آتش گرفته.

 

بعد ادامه می‌دهد: «از دیروز صبح هرچی مهمات آوردند آن جا انبار کردند.»

 

- حالا باید چه کار کنیم؟

 

- توکل به خدا!

 

از ایمان او دلم قوت می‌گیرد. توی چاله، جا گرفته‌ام و مثل بقیه، به زبانه‌های آتش خیره شده‌ام. زبانه‌های آتش، باد جهنمی صبح دیروز را به یادم می‌آورد.

همین که قایق‌های گردان به دژ می‌رسند، در همان ابتدای ورودشان، قایق حاج محمود امینی - فرمانده گردان - و بیسیمچی‌هایش، مورد اصابت راکت هلی‌کوپترهای دشمن قرار می‌گیرند و همگی مجروح به عقب رهسپار می‌شوند. بعد از آن «فتح‌الله» همه کاره گردان می‌شود.

آقا فتح‌الله وقتی از قایق پیاده می‌شود، می‌آید کنارم می‌ایستد. دستی به پشت من می‌زند: «برو زود محمود پیربداغی را پیدا کن...»

 

- آقا فتح‌الله! آقا محمد با گروهانش توی آن قایق‌های عقبی‌اند.

 

- به آنها علامت بده، همین جا پهلو بگیرند.

 

قایق‌های گروهان «صدوقی» جلو سیل‌بند می‌ایستند. محمود، سریع و تند در مقابل برادر فتح‌الله حاضر می‌شود و ابراز ادب می‌کند: «آقا فتح‌الله!... دستور چیست؟ چه باید بکنیم؟»

 

- آقا محمود!... بچه‌های گردان «شهادت»‌در محاصره دشمن افتاده‌اند؛ در انتهای همین دژ؛ پشت آن دیو. گروهان شما باید خودش را به آن جا برساند. البته دشمن پشت آنها را بسته، ولی جوری خط را بشکنید و ان‌شاءالله دشمن را به عقب برانید.

محمود مثل همیشه با لبخند می‌گوید: «اطاعت فرمانده!»

قایق‌های گروهان «شهید صدوقی»‌ از آبراه کناره دژ، به سمت جلو، به حرکت در می‌آیند محمود در پیشاپیش همه فرمان می‌دهد.

بچه‌های مسجد کم‌کم دارند دور می‌شوند. چشمم را به آنها دوخته‌ام. سیر نگاهشان می‌کنم؛ احمد... محمد... عباس... چشم‌های عباس از دور، مرا از خود بی خود می‌کند. صدایش از دور شنیده می‌شود. دارد با لبخندی معصومانه فریاد می‌زند و می‌رود:

- خداحافظ... بچه محل... خداحافظ...

- خداحافظ... خداحافظ...

دارند می‌روند تا راه نفوذی پیدا کنند. بچه‌ها دیگر دیده نمی‌شوند.

یکی از نیروهای گروهان «شهید صدوقی» نفس نفس زنان به طرف ما می‌آید: «برادر فتح‌الله... آقا محمود... آقا محمود مجروح شده...»

با خودم می‌ اندیشم: یعنی چه؟ نتوانستند محاصره را بشکنند؟... آقا فتح‌الله می‌پرسد: «حال بقیه چه طور است؟»

 

- چند تا از بچه‌های گروه ها جا ماندند... آن جلو، محشری برپاست. بیائید، بیائید بعد تعریف می‌کنم.

فتح‌الله می‌گوید: «من می‌روم ببینم جلو چه خبر شده.»

می‌گویم: «من هم بیایم؟»

- نه تو این جا باش.

نیروها، خسته و کوفته، پشت دژ لم می‌دهند. حاج «عباس کریمی»‌با بیسیم‌چی‌هایش دائما این طرف و آن طرف می‌روند. صدای سوت خمپاره، لحظه‌ای قطع نمی‌شود. اطرافیان حاج عباس سعی می‌کنند او را متقاعد کنند که کمی هم مراقب خودش باشد. حاج عباس به یکی از سنگرها می‌رود و با دوربین منطقه‌ را دید می‌زند. دستورهایی می‌دهد و دوباره به سنگر دیده‌بانی برمی‌گردد.

یکی از بچه‌های گروهان «شهید صدوقی» به طرف من می‌آید به استقبالش می‌روم.

 

با شنیدن صدای کر کننده‌ای، روی زمین دراز می‌کشم. دود است که به آسمان می‌رود. به اطرافم نگاهی می‌اندازم، خوب دقت می‌کنم، ببینم تیر مستقیم تانک به کجا اصابت کرده است. خدایا چه می‌بینم؟! وحشت سراپایم را بر می‌دارد. به طرف اصابت تیر می‌روم. توی این سنگر، حاج عباس بود. به طرف اصابت تیر می‌روم. او را از سنگر بیرون می‌کشم، ترکش پشت سرش را متلاشی کرده است. هنوز نیمه جانی دارد. رضایت خاصی در چهره‌اش نشسته است، اما چشم‌هایش نگران است. این حالت نگرانی او را می‌شناسم؛ برای بسیجیان نگران است. او را داخل قایق گذاشته، به طرف پست امداد حرکت می‌کنیم.

علی سلطان محمدی هم همراه ما است. قایق با سرعت در حرکت است. خدایا کمک کن! یا صاحب‌الزمان ادرکنی!به پشت امداد می‌رسیم؛ اما دیگر فایده‌ای ندارد. همه چیز تمام شد. حاج عباس هم پر کشید...

 

با روحی مضطرب به خط برمی‌گردم. سراغ فتح‌الله را می‌گیرم. نمی‌دانم چرا می‌خواهم او را ببینم. شاید برای این است که همیشه با دیدنش آرام می‌گرفته‌ام.

می‌گویند: «هنوز نیامده.»

محسنی به طرفم می‌دود: «دیدی بیچاره شدیم...»

 

- چی شده محسنی؟‌آهسته‌تر بگو!

 

-برادر فتح‌الله هم شهید شد...

 

- آقا فتح‌الله؟

 

بغض گلویم را می‌فشارد. سرم را به دیواره سنگر می‌گذرم. دیگر نمی‌توانم جلو گریه‌ام را بگیرم. یاد چهره دوست‌داشتنی او دارد آتشم می‌زند... فتح‌الله چقدر باصفا بودی، با همه بچه‌ها مثل برادر برخورد می‌کردی. چرا! چرا فتح‌الله! ای تازه داماد! کجا رفتی؟ خدا... خدا...

محسنی دلداریم می‌دهد: «این‌جا، جای گریه نیست. بچه‌ها روحیه‌شان را می‌بازند...»

 

- دیگر طاقت ندارم محسنی... همه رفتند... همه مظلومانه و غریبانه رفتند... رفتند... رفتند محسنی... چرا... چه قدر دردناک است محسنی... محسنی چرا رفتند... چرا... خدا... خدا... محسنی بگو فتح‌الله چه طوری شهید شد؟

 

- بیسیم روی کولم بود. او تند و بی‌وقفه می‌رفت. رفتیم جلو. بعضی از بچه‌ها را توانستیم بیاوریم عقب. بعد عراقی‌ها با تیر و خمپاره دنبالمان کردند. ما داشتیم عقب می‌نشستیم که یکدفعه یک خمپاره خورد جلوی ما. من با برادر فتح‌الله کمی فاصله داشتم. خمپاره درست جلویمان خورد زمین، اما یکدفعه دیدم برادر فتح‌الله افتاد. رفتم بغلش کردم. هرچه صدایش زدم، جواب نداد. دست و پایم را گم کرده بودم. عراقی‌ها داشتند نزدیک می‌شدند. نمی‌دانستم چه کار کنم؛ یعنی کاری نمی‌شد کرد. پیشانی‌اش را بوسیدم و آمدم عقب. اگر عراقی‌ها دنبالم نکرده بودند، حتما با خودم می‌آوردمش.

با نهیب رضا ادیبی به خودم می‌آیم:

 

- یاران «کمیل» چه غریب و تنها شده‌اند!

 

باید زود پیش نصرالله برگردم. داخل یکی از سنگرها، صداهایی به گوش می‌رسد. صدا می‌زنم؛

 

- برادر! برادر! کسی آن جاست؟ جواب بده...

 

یکی از آنها بیرون می‌آید. می‌گویم:‌«برادر! ما بچه‌های گردان کمیل هستیم؛ از لشکر بیست و هفت. می‌خواستم ببینم آیا کسی مجاور ما هست. اگر هست، از کدام لشکر یا تیب هستند؟»

می‌گوید: «بیا جلوتر.»

به طرفش می‌روم.

 

- سلام علیک.

 

برادری که از سرما پتو به خودش پیچیده است، به گرمی پذیرایم می‌شود و می‌گوید: «خسته نباشی دلاور.»

روحیه می‌گیرم، می‌گویم: «شما هم خسته نباشی برادر.»

کمی مکث می‌کنم. این صدا برایم آشناست. جلوتر می‌روم، به او خیره می‌شوم. خدایا! چه می‌بینم! این که حاج «رضا دستواره» است.

دوباره سلام می‌کنم: «حاج آقا ببخشید! ما بچه‌های گردان کمیل هستیم. حدوداً پنجاه نفریم، بچه‌ها خسته‌اند»...

 

*نویسنده:گلعلی بابایی

انتهای پیام/ع1

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.