شنبه 24 تیر 1391 | 16:30
ياد‌كرد‌ى از فرمانده گردان زهیر لشکر10 سیدالشهدا
علمدار
علمدار
داود به همراه بقيه نيروها به مقر اسرائيلي‌ها مي‌رفت و عکس و پرچم کشور ايران را روي تانکها و تجهيزات دشمن مي‌چسباند و به مقر خودي برمي‌گشت. روز بعد وقتي با دوربين به پادگان اسرائيلي‌ها نگاه مي‌کردند وحشت اسرائيلي‌ها از اوضاع به هم ريخته‌شان مشهود بود و شجاعت داود مثال زدني!

 

بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت

زمان به وقت خرداد در روز تاريخي ۱۵ خرداد ۴۲ در خانواده‌اي مذهبي و متدين چشم به جهان گشود. نامش را داود گذاشتند. کودکي که خلق و خويش متفاوت از همسن و سالانش بود و بزرگتر از آنچه بود، مي‌نمود. پدرش ارتشي بود و داود به همين سبب از همان کودکي، زود بزرگ شده و با دنياي کودکي وداع گفته بود. سال اول ابتدايي را در دبستان طبسي تهران گذرانده بود و به سال ۴۸ به دليل تحرکاتي در مرز عراق، به همراه خانواده به غرب کشور سفر کرد. پس از انتقال پدر هم به پادگان قلعه‌شاهي (ابوذر فعلي) سرپل ذهاب، به همراه خانواده در شهر اسلام آباد غرب ساکن شد و دوره ابتدايي و راهنمايي را در همان جا سپري کرد. 

عيد به ياد ماندني
فروردين ماه بود و شور و شوقي که بچه‌ها براي خريدن و پوشيدن لباس نو داشتند. پدر گفت: داود جان! امروز که ميري مدرسه لباس عيدتو بپوش. 

هر چي باشه سال نو است. بهتره لباس نو بپوشي. داود خيلي گرفته و ناراحت بود. انگار نه انگار عيد است. حرفي هم نمي‌زد. پدر جلو آمد و دست روي سرش کشيد و گفت: چيه داود، اخمهات تو همه، ناراحتي بابا جان؟
داود با همان زبان صادقانه کودکي‌اش گفت: مي‌دوني آقا جون، يه دوست دارم بابا نداره، عيدم لباس نخريده، من روم نمي‌شه پيش اون لباس نو بپوشم. ممکنه ناراحت بشه... آقا جون! پول مي‌دي يه پيرهن براش بخرم؟ خواهش مي‌کنم... 

براي پدر عيد آن سال به ياد ماندني‌ترين عيد عمرش شد. کودکي به سنّ و سال داود بايد فارغ از غم و غصه از پوشيدن لباس نو لذت مي‌برد و شادي مي‌کرد ولي حالا داشت از رنج و غم دوستش سخن مي‌گفت. 

همپاي انقلاب
پس از آنکه خانواده‌اش دوباره به تهران برگشتند داود به تحصيل خود در مقطع متوسطه ادامه داد. تحصيلات دوره متوسطه داود، مصادف بود با شروع مبارزات گسترده مردمي عليه رژيم ستمشاهي. چون محل زندگي وتحصيل داود به دانشگاه صنعتی شريف نزديک بود حضور دانشجويان انقلابي در مسجد محل داود را هم با انقلاب و حضرت امام رحمه‌الله آشنا کرد و فعاليتهايش را با پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام آغاز نمود. در کمک رساني به مجروحين انقلاب و هدايت راهپيمايي‌هاي دانش‌آموزي هم فعاليتهاي موثري داشت. 

سبز قبا
بعد از پيروزي انقلاب، با تاسيس انجمن اسلامي مدارس، داود به عنوان مسئول انجمن اسلامي دبيرستان شهيد اختري انتخاب شد و همچنين با دانشجويان پيرو خط امام نيز همکاري داشت و در جريان کشف اسناد لانه جاسوسي به صورت شبانه روزي در کار دانشجويان فعاليت داشت. هم چنين در کنار تحصيل، وارد جهاد سازندگي شد و به کارهاي فرهنگي بويژه عکاسي و فيلمبرداري پرداخت. مدتي بعد از طرف جهاد به مناطق محروم سيستان و بلوچستان و کردستان اعزام شد و به مردم محروم اين منطقه کمک کرد. جنگ که شروع شد به عنوان عکاس به خرمشهر رفت. اواخر تابستان سال ۱۳۶۰ به سپاه پاسداران پيوست و عازم منطقه عملياتي بازي دراز شد. 

سالهاي جهاد
داود چندين بار توسط منافقين مورد سوء قصد قرار گرفت و به علت جراحات شديد در بيمارستان بستري شد. بعد از عمليات بيت‌المقدس به همراه تيپ حضرت رسول عازم سوريه شد و مدت چهار ماه مسئول روابط عمومي پايگاه شهر زبداني بود. بعد بازگشت از سوريه به عنوان فرمانده گروهان در گردان قمر بني‌هاشم، جمعي تيپ سيدالشهدا(ع) تعيين و در عمليات والفجر مقدماتي شرکت نمود. بعد از مدتي به عنوان فرمانده گردان حضرت علي اصغر در ارتفاعات حاج عمران حضور يافت و در آن عمليات به شدت از ناحيه پا مجروح شد. 

فرمانده گردان زهير
با وجود پاي مجروح در عمليات خيبر با ويلچر وعصا شرکت کرد ولي به علت مخالفت فرماندهان با حضورش در منطقه به پشت جبهه بازگردانده شد. در اين مدت، آموزش ويژه چتربازي را در يگان هوابرد با موفقيت به پايان برد و به جمع لشکريان تيپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) پيوست و به عنوان يکي از مسئولين گردان ميثم در عمليات بدر شرکت کرد. اواخر سال ۶۳ مجددا به تيپ سيدالشهدا عليه‌السلام پيوست و در عملياتهاي مختلفي مثل فکه، عاشوراي ۳، والفجر ۱، ۲، ۸ و... شرکت کرد. 

داود ضمن گذراندن دوره دوم آموزش در دانشگاه فرماندهي و ستاد در عمليات کربلاي ۱ محور عملياتي مهران در فتح تپه استراتژيک ۲۰۳ نقش مهمي به عنوان فرمانده گردان زهير ايفا کرد. در عمليات کربلاي ۵ با تدابير شايسته در خطوط مهم و استراتژيک کانال پرورش ماهي، نهرجاسم، شهرک دوعيجي نقش بسزايي ايفا کرد. او با وجود بدني مجروح در منطقه ماند و گردانش را سازماندهي کرد. 

عکاس جنگ
۵-۶ روز از جنگ گذشته بود. داود بار سفر بسته بود و با عده‌اي از بچه‌هاي جهاد تهران به عنوان خبرنگار و عکاس جنگ با يک دوربين - بدون هيچ سلاحي - عازم خرمشهر بود. بعد از آنکه خرمشهر سقوط کرد برنگشت و در جنوب ماند. 

... وقتي برگشت همه‌اش از خرمشهر مي‌گفت و از جنوب و حال و هوايش. فقط سه روز در تهران ماند بي‌تاب بود و با بچه‌هاي مدرسه‌شان قرار گذاشتند و رفتند منطقه. روزهاي اول جنگ بود و تشکيلات نظامي منسجمي براي اعزام بچه‌ها نداشت به سختي خودشان را به اهواز رساندند نه کارت شناسايي داشتند نه حکم. داود رفت سراغ بچه‌هاي جهاد، همه مي‌شناختندش در اوج درگيري‌هاي خرمشهر دو ماه تمام در شهر مانده بود و با روحيه بالايي که داشت با بچه‌هاي جهاد وسپاه خرمشهر رفاقت پيدا کرده بود. همين رفاقت مشکلشان را حل کرد و رفتند آبادان. 

جنگ مقدم بر مساله شخصي
۱۵ روز از آمدنشان به آبادان مي‌گذشت که تصميم گرفتند برگردند تهران اما داود در منطقه ماند. هر دو سه ماه يک‌بار تهران مي‌آمد چند روز مي‌ماند و دوباره برمي‌گشت جبهه. از آن شيطنت‌ها و شلوغ کاريهايش خيلي کاسته بود. بسيار بزرگتر ازآن چه که بود مي‌نمود رفتارش مردانه‌تر ونگاهش عميق‌تر شده بود. خرداد ۶۰ که از راه رسيد همه براي امتحانات پايان سال آماده مي‌شدند اما داود باز نيامده مي‌خواست برگردد به جبهه. وقتي مي‌گفتند: امسال ديپلم مي‌گيري اين امتحانات آخر سال را بده وبعد برو گفت: خدا ان‌شاءالله قبول کند ديپلم و غير ديپلم ندارد من مي‌خواهم روز قيامت و زمان بازخواست پيش خدا واهل بيت عليهم‌‌السلام روسپيد باشم نه اينکه سرافکنده باشم و بگويم مسئله شخصي را به مسئله جنگ مقدم کردم. 

جهاد فرهنگي
خرداد ۶۱ عراق بعد از شکست سنگين در عملياتهاي فتح‌المبين و بيت‌المقدس دنبال فرصتي بود تا ترميم قوا کند و اسرائيل اين فرصت را با حمله به لبنان براي کشور عراق ايجاد کرد. مردم مظلوم لبنان مورد تهاجم اسرائيل قرار گرفتند و به ناچار بخشي از نيروهاي ايران راهي لبنان شدند. يکي از اين نيروها داود بود... 

... داود به کار فرهنگي و مخصوصا تبليغات اهميت زيادي مي‌داد. با آنکه جو سياسي نامساعد ي در لبنان حاکم بود ابتداي شکوفايي حزب‌الله لبنان بود و خيلي فرقه‌ها ونهادهاي لبناني و غير لبناني با حضور گسترده حزب‌الله مخالف بودند و هر کدام درصدد فرصتي بودند که به آن ضربه بزنند. داود فيلم و عکس تهيه مي‌کرد و براي مردم لبنان به نمايش مي‌گذاشت که با استقبال خوب مردم لبنان روبه‌رو شد. در زماني که جو رعب و وحشت بين مردم حاکم بود داود شبانه به کوچه وخيابان مي‌رفت و روي ديوارها شعارنويسي مي‌کرد.. مرگ بر اسرائيل، مرگ بر بشير جميّل و... 

وقتي بشير جميّل ترور شد، در بين مردم لبنان شايعه شده بود که مي‌گفتند: اين ايرانيها براي هر کس بنويسند مرگ بر او، آن فرد کشته مي‌شود. 

شجاعت مثال‌زدني
داود به همراه بقيه نيروها به مقر اسرائيلي‌ها مي‌رفت و عکس و پرچم کشور ايران را روي تانکها و تجهيزات دشمن مي‌چسباند و به مقر خودي برمي‌گشت. روز بعد وقتي با دوربين به پادگان اسرائيلي‌ها نگاه مي‌کردند وحشت اسرائيلي‌ها از اوضاع به هم ريخته‌شان مشهود بود و شجاعت داود مثال زدني! 

اين مسئوليتها مرا راضي نمي‌کند
روزي رفته بود قرارگاه حمزه. فرمانده قرارگاه حاج حسن بهمني بود داود خيلي علاقه داشت که مسئوليت يکي از شهرهاي کردستان را به عهده بگيرد. حاج حسن هم با توجه به شناختي که از داود داشت به او مسئوليت داد. رفت کردستان اما اين مسئوليت داود را راضي نکرد. گفت: اينجا راحت نيستم و اين مسئوليتها مرا راضي نمي‌کند اينجا جنگ، جنگ سرد است ، من جنگ رودرو و حضور در عمليات را ترجيح مي‌دهم؛ حتي اگر يکبار در سال باشد و به همين دليل استعفا داد. 

اين پا بايد درست بشه
در عمليات والفجر ۲، تير خورده بود بالاي زانوي چپش و استخوان پا را کاملا خرد کرده و به کلي از بين برده بود و پايش کاملا از حس افتاده بود. براي همين مجروحيت، پايش چند سانتي کوتاه شده بود و دکتر معالجش دستور داده بود پس از بهبودي کامل براي راه رفتن آتل ببندد. مدتي آتل را بست و بعد آن را کنار گذاشت و فقط در عملياتها از آن استفاده مي‌کرد. چون جراحتش شديد بود خيلي از نيروها فکر مي‌کردند داود ديگر توانايي‌اش را از دست داده و مي‌گفتند با اين پا نمي‌توني در جبهه باشي، بهتره پشت جبهه خدمت کني. داود قانع نمي‌شد. بعد از مرخصي از بيمارستان بدون عصا پله‌ها را روزي چند بار بالا و پايين مي‌کرد. زمين مي‌خورد و بلند مي‌شد و ادامه مي‌داد. مادر ناراحت مي‌شد و التماسش مي‌کرد که اين کار را نکند، اما داود مي‌گفت اين پا يا بايد درست بشه يا بايد قطع بشه! 

دلتنگ عمليات
سه ماه از مجروحيتش مي‌گذشت اما هنوز درد شديدي آزارش مي‌داد. عصب پايش قطع شده بود و درد شديدي داشت اما با همان حالش داشت به رفقا و همرزمانش مي‌گفت تجربيات جنگي خودتان را بنويسيد و برايم پست کنيد. وقتي علت درخواستش را جويا شدند، گفت: در اين مدت که در خانه هستم قصد دارم هر زمان که فرصت مناسبي پيش مي‌آيد تجربيات جنگ را مدوّن و تنظيم کنم تا پس از بهبودي، از آنها در جهت آموزش نيروها بهره ببرم و جزوه‌اي درست کنم که در کار آموزش نيروها از آن استفاده شود... 

دکتر تأکيد کرده بود که مفاصل انگشتان پاي او در اثر ثابت ماندن پا در طول درمان ممکن است خشک شود. براي همين با وجود گچ پا بايد انگشتان را با پماد چرب مي‌کردند و مي‌کشيدند و حرکت مي‌دادند. تکان دادن پاي گچ گرفته درد زيادي دارد، چه رسد به‌پاي داود که چند دفعه عمل شده بود و کاملا زخمي بود. بقيه راضي نمي‌شدند اين کار را بکنند اما داود مي‌گفت مراعات مرا نکنيد. نبايد اين پاي من از کار بيفتد. من با اين پاها حالا حالاها کار دارم و بايد زود خوب شوند. پاي ديگرش را در بغل مي‌گرفت و دندانهايش را مي‌فشرد. گاهي اوقات طاقتش تمام مي‌شد و فرياد مي‌زد «يا حسين» بعد عرق سردي همه بدنش را فرا مي‌گرفت و تقريبا بيهوش مي‌شد.
هيچ‌وقت از درد گريه نمي‌کرد اما چند دفعه براي جبهه و عمليات دلتنگ شده بود و گريه کرده و گفته بود ايکاش من هم در عمليات بودم! 

هل من ناصر ينصرني
سراسيمه از خواب بيدار شده و گفت محل شهادت من در جنوب است. هر وقت به غرب رفتم نگران نباشيد، حتما برمي‌گردم و شهيد نمي‌شوم!
همه خنديدند و گفتند: به شما الهام شده؟ 

لبخند زد و گفت: خواب ديدم که در منطقه‌اي ناشناس هستم اما حال و هواي جنوب را داشت. گرم بود و زمين مسطح و بدون آب و علف. آفتاب تيز و داغي داشت. مطمئن هستم که غرب نبود. پيکر خيلي از شهدا را ديدم که لابلاي نيزه‌هاي شکسته و پرچم‌هاي افتاده در خون خود غلطيده بودند. صحنه غمباري بود. هيچ موجود زنده‌اي نبود. فقط من بودم و شهدا. اما صداي ضعيف و حزن‌آلودي از دور مي‌آمد. خوب گوش کردم. مي‌گفت: هل من ناصر ينصرني. به اطرافم نگاه کردم. سمت افق نوري ديدم و هيئت قامتي نوراني. فهميدم که امام حسين عليه‌السلام است و کسي را براي ياري مي‌طلبد. نگاهي به اطرافم کردم که از ديگران هم کمک بخواهم اما کسي نبود. بي‌درنگ پرچم سرخ رنگ يا ثارالله را برداشتم و به‌طرف نور دويدم. در حالي که امام حسين عليه‌السلام را صدا مي‌کردم از خواب بيدار شدم. 

هيچ‌کس حرفي نمي‌زد. همه سکوت کرده بودند و چهره داود برافروخته شده بود از شوق آنچه ديده بود و حالا داشت با اشتياق براي بقيه تعريف مي‌کرد... 

نيکي پنهان
داود براي رسيدگي به مشکلات مردم هميشه پيش قدم بود. افراد کم بضاعت و کم درآمد محل را شناسايي مي‌کرد و به صورت پنهان و ناشناس به آنها کمک مي‌نمود؛ از جمله خانواده بي‌سرپرستي در محل زندگي مي‌کردند که وضعيت اقتصادي مناسبي نداشتند. داود ماهي دو هزار تومان از حقوقي که ماهانه مي‌گرفت در پاکت مي‌گذاشت و شبانه به صورت پنهاني از ديوار خانه به داخل حياط آنها مي‌انداخت. اين کار او چند ماهي ادامه داشت. 

تو چکاره هستي
در پادگان دوکوهه مستقر بودند. مدتها بود که او را مي‌شناخت و با هم سلام وعليک داشتند سعي مي‌کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش مي‌زد. کنجکاو شده بود دليلش را بداند. يک روز از داود پرسيد: آقا داود تو چکاره هستي؟ خيلي جدي گفت: تو تدارکاتم.
صبح روز بعد صبحگاه مشترک داشتند. همه جمع شدند و قرار شد فرمانده تيپ سيدالشهدا عليه‌السلام سخنراني کند. فرمانده تيپ را نديده بود و علاقه داشت که او را ببيند و بشناسد. همه نشسته بودند اما داود مردد ايستاده بود. گفت بشين بابا مي‌خواهم فرمانده تيپ را ببينم. با کمال تعجب ديد که داود به سمت تريبون رفت و سخنراني کرد. وقتي برگشت با ناراحتي به او گفت: خوب به ما هم مي‌گفتي فرمانده تيپ هستي. داود لبخندي زد و گفت: من فرمانده تيپ نيستم فرمانده تيپ نيامده است به من گفته امروز به جاي او سخنراني کنم. قانع شد چون مي‌دانست داود دروغ نمي‌گويد اما بازهم نفهميد که مسئوليت اصلي داود چيست. 

خدمتگزاران
مي‌گويند داود دريادل بود. هيچ چيز به اندازه جان نيروها تا حد ممکن برايش مهم نبود. چادر فرماندهي‌اش هميشه بين نيروها برپا بود و تابلوي «خدمتگزاران» در جلوي آن به چشم مي‌خورد. صفاي خاصي داشت با آن پاي مجروح و لنگ جرئت و جسارت يک شير مرد را داشت. پاي بي‌حسش را جلو مي‌انداخت و سر ستون حرکت مي‌کرد. گاهي اوقات نيروها با او شوخي مي‌کردند و مي‌گفتند: حاج داود اگر توي خيابان راه برود همه ترکش‌هايش صدا مي‌دهد. کل بدنش آسيب ديده بود. اگر جنگ تمام مي‌شد و برمي‌گشت بايد به يک بازسازي کامل مي‌رفت. غمهايش براي خودش بود و شاديهايش را بين نيروها تقسيم مي‌کرد. مي‌گفت: اگر روزي جنگ تمام شود فقط در بسيج خدمت مي‌کنم و لا غير. 

قامت بست و تکبير گفت
نيروها خسته از دو عمليات پي در پي در حال استراحت بودند. شب شده بود اما از داود خبري نبود. پيدايش که شد ناراحت و کلافه بود. مي‌گفت: يکي از بچه‌ها شهيد شده و جنازه‌اش در منطقه مانده است. اينکه موضوع تازه‌اي نبود. اما داود خيلي ناراحت بود و مي‌گفت: اين رزمنده اگر در منطقه بماند و نتوانيم او را عقب بياوريم سومين مفقود‌الاثر از يک خانواده است. دو برادر او قبلا شهيد شده‌اند و ما نتوانسته‌ايم بدن‌هايشان را عقب بياوريم، هر طور شده بايد بدن سومي را عقب بياورم تا حداقل يکي از جنازه‌ها به دست خانواده برسد. اينکه داود در آن موقعيت تا اين حد نگران نيروهايش بود و رقت داشت ستودني بود اما بچه‌ها مي‌گفتند: اين کار عاقلانه‌اي نيست با عقل جور در نمي‌آيد تو فرمانده هستي. مسئوليت داري نبايد احساساتي عمل بکني بروي او را بياوري خودت هم اسير مي‌شوي. 

... براي نماز صبح که در مقر جمع شدند داود هم بود؛ شاد و خوشحال. اثري از ناراحتي شب قبل در چهره‌اش نبود. با خوشحالي گفت: جنازه را آورديم. روي کول انداختيم و آورديم. بعد با خونسردي قامت بست و تکبير گفت. 

لباس مقدس
مادر اصرار فراواني داشت تا داود ازدواج کند. اما داود چندان رغبتي نداشت. بالاخره با اصرارهاي مادر قبول کرد. نشاني يکي از دوستانش را داد و مادر به خواستگاري رفت. صحبت‌هاي مقدماتي انجام شد و دو خانواده به توافق رسيدند. قرار شد مراسم عقد در منزل برادر دختر که در بالاي شهر بود انجام شود. روز موعود روحاني که قرار بود صيغه عقد را جاري کند به داود گفت: اين قسمت ديگر مربوط به ماست خوب گوش بده اگر اين شروط را شنيدي و قبول کردي بگو کار را تمام کنيم. و بعد نگاهي به صفحه شروط کرد و گفت که: اولين شرط آن است که داود به جبهه نرود و از سپاه بيرون آيد... داود محکم وبا صلابت گفت... از همه اينها گذشته لباس مقدس سپاه براي من بسيار با ارزش است و من حاضر نيستم به خاطر انتخاب همسر اين لباس را از تنم در بياورم. بعد، از سر سفره عقد بلند شد و خواهش‌ها و اصرارهاي هيچ‌کس نتوانست در تصميم او اثر بگذارد. 

من محو صورت امام بودم
رفته بودند جماران. بعد از چند ساعت انتظار به سه گروه تقسيم شدند. چرا که حسينيه جماران براي آن همه زائر جا نداشت. بالاخره نوبتشان شد. وارد حسينيه که شدند به شدت هيجان زده شده بودند وبا ورود امام اشک شوق از ديدگانشان جاري شده بود. داود وقتي چشمش به امام افتاد سر از پا نمي‌شناخت. خودش را به آب و آتش مي‌زد و تقلا مي‌کرد که به امام نزديک‌تر شود و دست او را ببوسد. حال خاصي داشت و در دنياي خودش بود. ديدارشان با امام يک ساعت طول کشيد که انگار فقط دقيقه‌اي گذشت. بعد امام خداحافظي کرد و نيروها با بوسه زدن بر درو ديوار جماران حسينيه را ترک کردند. يکي از بچه‌ها پرسيد: داود عباي امام مشکي بود يا قهوه‌اي. داود با تعجب نگاه کرد و گفت: يادم نيست. گفت مگر به امام نگاه نمي‌کردي. داود جواب داد: من محو صورت امام بودم و بس. 

از اين جوان خجالت مي‌کشم
رفته بود سراغ خانواده شهدا، ديدار مجروحين، تهيه وسايل مورد نياز گردان و بسياري از کارهاي ديگر. آن روز براي عرض تسليت به منزل يکي از شهداي گردان که خانواده‌اش ساکن شهر ري بودند، رفته بودند. زنگ در را که زدند پدر شهيد به در منزل آمد. پس از سلام و احوالپرسي داود گفت: من فرمانده گردان پسر شهيدتان هستم... هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر شهيد با عصبانيت دستش را بالا برد و سيلي محکمي به گوش داود زد. سکوت تلخي حکمفرما شد. داود سرش را پايين انداخت و آهسته و آرام خداحافظي کرد و برگشت. مدتي بعد دوباره به منزل شهيد رفتند. روحيه خاصي داشت. وقتي پدر شهيد آمد داود لبخند زد و به آرامي گفت: حاجي عصبانيت شما خوابيده است. پدر شهيد نگاهي به چهره داود کرد و اشک از چشمهايش جاري شد. داود را درآغوش گرفت و گريست. او را به منزلشان دعوت کرد و معذرت‌خواهي کرد و گفت: وقتي رفتي با خودم گفتم که ديگر برنمي گردد. مرا ببخش ناخواسته اين کار را کردم، دست خودم نبود از ناراحتي بود. 

داود خنديد و گفت: حاج آقا، وقتي تو گوش من سيلي زدي خودم هم سبک شدم.
پيرمرد سکوت کرد و ديگر چيزي نگفت. از آن به بعد هر بار که به مرخصي مي‌آمد به ديدن آن خانواده مي‌رفت. اما پدر شهيد سعي مي‌کرد که زياد به چشمهاي داود نگاه نکند مي‌گفت: از اين جوان خجالت مي‌کشم چرا بايد به او سيلي بزنم؟ 

پياله انار
شب آخر مرخصي‌اش بود. گفت: مادر، شام درست کن تا همه کنار هم بخوريم اين شايد آخرين شامي باشد که کنار شما هستم.
تا صبح نخوابيد. صبح گفت: صبحانه نمي‌خورم بايد زودتر بروم... راستي ديشب خوابي ديدم.
مادر گفت: تو که ديشب نخوابيدي. 

گفت: ساعت سه خوابيدم. در خواب ديدم که همه شهدا در مکاني جمع هستند و در دست همه يک پياله انار است. در همين هنگام يکي از شهدا بلند شد و کاسه اناري هم به من داد و گفت: اين هم سهم شما. که در اين هنگام من از خواب بيدار شدم. 

مادر گفت: خوب اين يعني عمر شما به دنيا است. ان‌شاءالله مي‌روي و صحيح و سلامت برمي‌گردي. داود لبخند زد. ساکش را برداشت وبا همه اهل خانه خداحافظي کرد. بعد نگاهي به مادر کرد. او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت: مرا حلال کنيد. همه شما را به خدا مي‌سپارم. 

همان دومي
بعد از کربلاي ۵ و بازگشت داود صحبت از جانشيني داود بود. حاج فضلي قصد داشت در اولين فرصت ممکن داود را به عنوان جانشين لشکر معرفي کند. داود عادت داشت که قبل هر عمليات شهداي گردان را شناسايي کند. مي‌نشست و به بچه‌ها خيره مي‌شد و مي‌گفت: فلاني رفتني است. بيشتر مواقع هم حدسهايش به وقوع مي‌پيوست؛ به طوري که بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند: حاج داود تو را به خدا براي ما خواب نبين.
آن شب نيروها در چادرها مشغول استراحت بودند. بچه‌ها داود را محاصره کرده بودند: خوب حاج داود، اين دفعه چه کسي شهيد مي‌شود؟ 

داود سکوت کرد و چيزي نگفت. بچه‌ها که تعجب کرده بودند به شوخي گفتند: با اين سکوت شما دو گزينه بيشتر نداريم. يا همه شهيد مي‌شوند يا حاج داود. داود خنديد و گفت: همان دومي که گفتي درست است. کسي چيزي نگفت. خنده روي لبانشان خشک شد و سکوت همه جا را فرا گرفت. 

عاشوراي داود
... بعد از عمليات کربلاي ۵ به فاصله کمي مجددا راهي جبهه شد و در مرحله مقدماتي عمليات کربلاي ۸، که به‌نوعي تکميل کننده اهداف عمليات‌هاي قبل بود شرکت کرد و در خطوط پدافندي و در سنگر ديده باني مورد اصابت گلوله خمپاره ۶۰ قرار گرفت و همچون اباعبدالله الحسين عليه‌السلام با بدني بي‌سر و دست و پا به ديار حق شتافت.
پيکر مطهرش پس از انتقال به تهران در بهشت زهرا سلام‌الله عليها در جمع سرداران شهيد در قطعه ۲۹، رديف ۸، شماره ۱، ميعادگاه عاشقان آرام گرفت تا رخ يار را نظاره‌گر باشد...

با حفظ حجاب از خون شهیدان پاسداری‌کنید
وصيتنامه؛ و چنين نوشت به قلم عاشقش حرف دلش را...
«... وصيت و سفارش من به مادر عزيزم اين است که مادر جان اگر خدا مرا لايق دانست و من شهيد شدم براي من گريه نکنيد بلکه اگر اشکي هم ريختيد به ياد کودکان سالار شهيدان ابي عبدالله الحسينعليه‌السلام و به ياد بي‌بي فاطمه زهراسلام‌الله عليها که مظلومانه شهيد شدند گريه و زاري سر دهيد.
وصيت من به پدر عزيزم اين است که همواره استوار و سرفراز از اسلام و انقلاب دفاع کنيد و در راه آرمانهاي انقلاب همواره گام برداريد... 

برادران عزيزم از فرد فرد شما مي‌خواهم که هميشه پيرو راه امام باشيد و نگذاريد خون شهيدان پايمال گردد و از خون آنان پاسداري نماييد. باشد که خداوند در آخرت اجر و قرب خود را نصيب شما برادران خوبم قرار دهد.
در آخر سلامي هم به خواهران گرامي‌ام مي‌کنم و به آنها غير از حفظ حجاب سفارش ديگري ندارم. که اين خود اول و آخر وظيفه شما خواهران گرامي‌ام است. چرا که با حفظ حجاب خود مي‌توانيد از خون شهيدان پاسداري کنيد.
من وصيت خود را به پايان مي‌رسانم و اميدوارم ملت شهيد پرور همواره پشت و محافظ اين انقلاب، خون شهدا و راه امام باشند که به اميد حق اين امانت را بدون چشمداشت دنيوي به صاحب اصلي خود امام زمانعليه‌السلام تقديم نماييد. خداحافظ، داود حيدري ۵/۴/۶۳»   انتهای خبر/ع1 منبع:یالثارات الحسین

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.