ربط و روابط عجيبي در کار است سيدمحمدتقي رضوي را با راوي فتح خون سيد مرتضي آويني! اگر چه هر وعده ديدار ما و قبيله شافعان يومالحساب ، سيد مرتضي، هادي راه است و مترجم زبان و لسان شهيدان اما امشب حضورش رنگ دگرگونه تري دارد... بگذار اينگونه بگويم!
هر که ميرفت به بعدي بشارت رفتن را ميداد که ديگر نه خوفي داشته باشد و نه حزني. «فرحين بما اتيهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم الاّ خوف عليهم و لا هم يحزنون» (آل عمران / ۱۷۰ )
هر که ميماند بيرق آنکه رفته بود را به دست ميگرفت...
و اين رسم و سنّتي ابدي و جاودانه در ميان شيدائيان است که هرگز بيرق بر زمين نماند... سيد مرتضي هم تو گويي که از لحظات واپسين سيدمحمدتقي رضوي الهام گرفته بود که در قتلگاه فکّه اصرار بر ماندن داشت و دلش تنهايي و خلوت ميخواست...
متولد بهار
پایگاه خبری انصارحزب الله:روز جمعهاي در بيست و ششم فروردين ماه ۱۳۳۴، در منزلي از منازل سادات رضوي، به هنگام اذان ظهر در شهر مقدس مشهد ديده به جهان گشود. نخستين فرزند آقا علي نقي و اولين نوه خانواده که آمدنش موجي از شادماني و سرور قلبي به همراه داشت و خيلي عزيز بود. در همان روز جمعه به شادماني ميلادش، هموزن خودش شيريني در حرم مطهر علي بن موسيالرضا عليهالسلام پخش کردند. چون اولين نوه بود شيرين و خواستني و عزيز بود، همه جوره نازش را ميکشيدند. براي همه عزيز بود...
سحرخيز کوچک
سيدمحمد از همان دوران کودکي سحرخيز بود؛ بشّاش و سرزنده. دوران تحصيلش هم پسري متين و آرام و صبور و درسخوان بود. در عين حال در خانه شيطنتهاي مخصوص به خودش را هم داشت. وقتي کلاس پنجم بود يک بار مادر براي شکايت کردن از اذيتش در خانه به مدرسهاش رفت. مدير دبستان شروع به تعريف از محمدتقي کرد و گفت که سيدمحمدتقي بهترين شاگرد اوست. مادر خجالت زده به خانه برگشت!
حواس جمع
کلاس پنجم ابتدايي بود که عکسها و نوارهاي امام را ميبرد مدرسه و ميداد به دوستانش... البته به همه نميداد. اول مطمئن ميشد که طرف خودي است، بعد عکس و اعلاميه و نوار امام را در اختيارش قرار ميداد. حواسش جمع همه چيز بود...
پاي ثابت فوتبال
محمدتقي از همان دوران کودکي اهل ورزش هم بود. يعني شخصيت تک بعدي هم نداشت. هميشه پاي ثابت فوتبالهاي مدرسه بود. خيلي به فوتبال علاقه داشت. تا توپ گيرش ميآمد با بچههاي محل تيم راه ميانداخت. آخرش هم از همين بازيهاي کوچه شد عضو تيم جوانان ابومسلم خراساني!
غيرت ديني
تيمشان توي جام پاسارگاد اول شد. بعد از فينال وليعهد آمده بود به آنها مدال بدهد. يکي يکي دست ميداد و مدالها را ميانداخت دور گردن بازيکنها. محمدتقي نه دست داد و نه گذاشت وليعهد مدالش را بيندازد. مدال را خودش گرفت و انداخت گردنش!
بايد بمونيم
بعد از اتمام دوره تحصيلي، در انستيتوي مشهد در رشته راه و ساختمان قبول شد...
دو سال دوره فوق ديپلمش که تمام شد، در جواب پدرش که ميخواست او را بفرستند خارج، قبول نکرد. گفت: بايد بمونيم همين جا توي کشور خودمون، هر چي بشم براي مردم خودمون بشم... در جواب اصرارهاي پدر هم با صراحت گفت: ما جوانها با اسلام خو گرفتهايم و نميتوانيم در کشور بيگانه زندگي کنيم.
هادي راه
محمدتقي از همان دوران کودکي با آن روحيه حقيقت طلب، علاقه وافري به معنويات و درک و شناخت مفاهيم اسلامي و ارزشهاي والاي مکتب داشت. او در اکثر مجالس سخنراني و منابر شهيدهاشمي نژاد و مقام معظم رهبري شرکت ميکرد و روح و جان تشنه خويش را از نور و معنويت سيراب ميساخت. همين مجالس، نقطه عطف زندگي او محسوب ميشد و زمينه مناسبي براي فعاليتهاي سياسي و مذهبياش. نقش محمدتقي بر دوستان و آشنايان و اطرافيانش مانند هدايتگري مهربان و دلسوز بود که همواره سبب رشد و ترقي معنوي آنها ميشد. هميشه سعي ميکرد فضاي مذهبي را بهطور کامل در محيط خانوادگي و محله خود حاکم نمايد. آنهمه هم جذابيت در رفتار و گفتارش داشت که روي ديگران تأثير بگذارد. خوشرويي و خوش خلقي و دلسوزي و تواضع و... هم ديگر صفات او بودند که باعث جذب انسانها و هدايت آنها ميشد...
رنگي از عشق امام
محمدتقي فعاليتهاي مذهبي سياسي خود را از اوايل نوجواني با تکثير عکسها و اعلاميههاي امام رضوانالله عليه و جمع آوري و توزيع نوارهاي سخنراني، کتب و رساله ايشان آغاز کرد. کساني را که در اين راه همقدمش شده بودند، بارها آزموده بود و تا اخلاص و اعتقاد واقعي آنها بهامام رضوانالله عليه برايش ثابت نشده بود اجازه همراهي نداده بود. بشدت با گروه گرايي و جناح بندي و صف بندي بين نيروهاي حزباللهي مخالف بود و هميشه سعي ميکرد نيروهاي مومن متدين را که رنگي از عشق امام روحالله را در صحيفه جان داشته باشند گرد آورد.
تيربارانت ميکنند!
محمدتقي پس از فارغ التحصيل شدن از انستيتوي مشهد، به سربازي اعزام شد و اين دوران ( سربازي اش ) با اوج گيري انقلاب تؤامان شد. اين زمان هم محمدتقي بيکار ننشست و با حرفها و فعاليتهايش به روشنگري ديگر
سربازان در پادگان پرداخت. به دنبال فرمان امام رضوانالله عليه مبني بر ترک پادگانها توسط سربازان، او هم پادگان را ترک کرد. مادرش نگران بود و ميگفت تيربارانت ميکنند، اما محمدتقي با خونسردي مسائل را برايش توضيح ميداد و مادر را آرام ميکرد. مادر خواهش کرد که چند روزي از خانه بيرون نرود تا شناخته نشود. محمدتقي لبخندي زد و با طمأنينه جواب داد: مادر! من فرار کردهام که فعاليت کنم و اعلاميههاي امام را پخش کنم. فرار کردهام که در کنار مردم باشم، نه اينکه در خانه بمانم!
عاشق
بعد از آنکه به فرمان امام از پادگان فرار کرد، وارد مبارزه عليه رژيم شد و دامنه فعاليتهايش را افزود و ديگر لحظهاي از فعاليت باز نايستاد. هنگام ورود امام رضوانالله عليه به کشور با هيجاني وصف ناشدني و اشتياقي بزرگ عازم تهران شد و خود را براي استقبال آماده کرد. عشق و علاقه او به امام روحالله بسيار عجيب و ستودني بود. به حدّي که همواره با ديدن تمثال ايشان به وجد آمده و نيروي مضاعفي ميگرفت.
در رأس فهرست
در جريان پاکسازي شهر مشهد از لوث وجود مزدوران ساواک و تسخير اداره ساواک حضور فعالي داشت و بعد از آنکه پروندههاي متهمين و محکومين به اعدام بهدست امت حزبالله افتاد، محمدتقي در رأس فهرست اعداميهاي رژيم سابق ( رژيم ستمشاهي ) بود. بعد از پيروزي انقلاب هم فعاليتهايش شد شبانه روزي و مثل همه همفکران و آزادگاني که به مهر امام روحالله سلوک طريق حق ميکردند، خود را براي شهادت آماده نموده و خواب و خور و آسايش و زندگي راحت را بر خود حرام کرده بود...
سالهاي جهاد
با شروع جنگ تحميلي، محمدتقي خود را به جبهههاي نبرد حق عليه باطل رساند و مرحله نويني در زندگي او آغاز شد که پر فرازترين مرحله زندگياش بهشمار ميرفت. همان روزهاي نخستين جنگ با عضويت در ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران به فعاليت پرداخت. بعد از مدتي به جهاد خراسان پيوست و فعاليتهايش را در سنگر جهاد ادامه داد. ابتدا بهعنوان «مسئول ستاد پشتيباني جنگ جهاد خراسان» شروع به فعاليت در سنگر جهاد نمود و نقش مهمي در سازماندهي و گسترش ستاد پشتيباني ايفا کرد که با تلاش و پيگيري او ستاد مرکزي پشتيباني جنگ و جهاد در جنوب شکل گرفت. او با جمع آوري تعدادي لودر و بولدوزر و غلتک، بناي کار مهندسي – رزمي را گذاشت و براي اولين بار و بهعنوان اولين تجربه، جاده انديمشک – حميديه را احداث کرد.
با جان و دل
براي محمدتقي مهم انجام تکليف بود اما انجام تکليفي با جان و دل و عاشقانه... در هر لحظه و هر موقعيت به تکليفي که بر عهده داشت فکر ميکرد. به همين دليل هم جنگ که شروع شد بلافاصله راهي جبهههاي جنگ شد. در جبههها هم، از خود توانمندي و رشادتهاي بالايي نشان داد و حماسهها آفريد. او هرگز دست از تلاش و کوشش برنميداشت و با ارايه طرحهاي مهندسي بديع و نو، بارها در عملياتهاي مختلف، راهگشاي فرماندهان و رزمندگان اسلام شد...
بهعنوان مثال در عمليات خيبر وقتي رزمندگان اسلام با مشکلات پيچيده مواجه شدند، محمدتقي راهي منطقه شد و در ارتباط با مسائل مهندسي آن، عيناً منطقه را بررسي کرد و بعد طرحي ارائه داد که باعث حفظ و تثبيت جزاير توسط رزمندگان شد. يا بهعنوان اولين تجربه در امر مهندسي و رزمي، در عمليات طريق القدس، جادهاي ابتکاري از پشت تپههاي الله اکبر احداث کرد که نيروهاي رزمنده با استفاده از آن جاده، دشمن را دور زده و با تصرف توپخانه دشمن به پيروزي عظيمي دست يافتند...
يک قطره خون کمتر
محمدتقي با ابتکار و پشتکار و نبوغ فراواني که در عملياتهاي مختلف از خود نشان داد، توجه مسئولان و فرماندهان را جلب کرد. او پس از ماهها خدمت در مسئوليت فرماندهي مهندسي جهاد سازندگي، به عنوان مسئول ستاد کربلا و فرماندهي مهندسي جنگ جهاد سازندگي و نيز معاونت فرماندهي قرارگاه مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله منصوب شد و به هدايت مهندسي رزمي جنگ پرداخت...
تکيه کلام محمدتقي در امر مهندسي هميشه اين بود: «هر قطره عرقي که قبل از عمليات در امر مهندسي ريخته شود، يک قطره خون در ميدان جنگ کمتر بر زمين خواهد ريخت.»
هدف خداست
اوايل سال ۵۹ نامزد کرد و روز ۲۹ خرداد سال ۶۰ که مصادف با تولد امام زمان عجلالله فرجه شده بود خطبه عقدشان خوانده شد...
او و همسرش از همان ابتدا، بنا را بر تقوا و تفاهم و ساده زيستي گذاشتند. محمد هميشه به همسرش ميگفت: ما براي رضاي خدا ازدواج ميکنيم. زندگي من با زندگي ديگران فرق دارد. در زندگي ما نه خانهاي خواهي ديد، نه ماشيني و نه حتي سفره عقد آنچناني. من ميخواهم تو نيز جهيزيه زيادي با خودت نياوري. براي من انسانيت و ايمان مهم است. ميگفت: هدف خداست و بايد در راه او تلاش و کوشش کرد. ما با همين مختصر وسايلي که داريم زندگي خواهيم کرد...
زندگي با يه جهادگر
به درخواست محمدتقي، بلافاصله بعد از ازدواج در سي خرداد ماه همراه همسرش رفتند تربت حيدريه و يکماه آنجا ماندند. قبل از عقد به همسرش گفته بود: در زندگي بايد صبور باشي. زندگيت بايد رو دوشت باشه چون زندگي با يک جهادگر يعني همين، جنگ نبود باز هم من يک جا بند نميشدم... همش از اين شهر به اون شهر... و باز تاکيد کرده بود: زندگي با يه جهادگر يعني همين!
با همه اين حرفهايي که زده بود عروس خانم بله را گفت. محمدتقي با شنيدن بله عروس سرش را بلند کرد و نگاهش
کرد و خنديد.
زندگي ساده و الهي و باصفايشان همين قدر خوب و شيرين شروع شد.
اوج سادهزيستي
يک ماه مانده بودند تربت حيدريه و بعد رفتند اهواز. پدر و مادر بشدت مشتاق ديدارشان بودند. با آمدن عيد و تعطيلات سال نو بار سفر بستند و رفتند اهواز؛ ديدن محمدتقي و خانمش. مادر از زندگي محمدتقي تصور ديگري داشت و ديدن زندگي بسيار ساده آنها او را متعجب و دگرگون کرد. اصلا مات و مبهوت مانده بود. يک اتاق داشتند در ساختمان کيانپارس و همه زندگيشان خلاصه ميشد در دو تا پتو که آن هم از جهاد به امانت گرفته بودند. يکي از پتوها حکم زيرانداز داشت و از ديگري به عنوان روانداز استفاده ميشد. حتي بالشي نداشتند که زير سر بگذارند. محمدتقي اورکتش را تا ميزد و ميگذاشت زير سرش و همسرش هم چادرش را! يعني ديگر در اوج ساده زيستي؛ طوري که با ديدنش ناخودآگاه ياد همه آن تعاريفي بيفتي که از زندگي اميرالمومنين و حضرت زهرا سلام الله عليهما خواندهاي...
همهاش ده روز!
تمام فکر و ذکر محمدتقي، جنگ بود. برايش مهم بود که مو به مو فرامين امام را عملي کند. دغدغه بزرگش اگر آن روزها جنگ و جهاد بود براي تکليفي بود که براي خود احساس ميکرد. از هر چيز ديگري که ميگفتي تنها جوابش اين بود که: الان جنگ واجب تر است. براي همين بود که خيلي کم به مرخصي ميآمد و وقتي هم ميآمد هنوز موعد مرخصي اش تمام نشده بر ميگشت جبهه. ده روز که مرخصي بهش ميدادند، خيلي که ميتوانستند در خانه نگهش دارند چهار، پنج روز بيشتر نبود. روز ششم راه افتاده بود طرف جبهه!
ليست مرخصيهايش را که نگاه ميکردند در طول سال همهاش ده روز رفته بود مرخصي...
فقط شهادت
موقع عمليات که ميشد خيلي دير به دير ميآمد و سر ميزد به خانه. آن شب که برگشت چشمهايش شده بود دو کاسه خون! همسرش گفت: محمد چند شبه نخوابيدي؟ دستش را گرفت و نشاند و گفت ميخواهيم بريم مشهد. بعد از مکثي اضافه کرد عطيه صبوري کن، داداشت رو ميبريم!
تا برسند مشهد همسرش گريه ميکرد؛ آرام و بيصدا. محمدتقي دلداريش ميداد و ميگفت تو بايد محکم باشي. تو بايد به بقيه هم دلداري بدي... وقتي رسيدند گفت: «عطيه! از خدا برام بخواه؛ نه اسارت، نه جراحت، فقط شهادت!»
حمزه
بعد از مدتي خدا بهش فرزند پسري داد که نامش را گذاشت «حمزه»... خيلي پسرش را دوست داشت و بيشتر از اين علاقه حساسيتي که نسبت به تربيت حمزه داشت از او پدري واقعا نمونه و کم نظير ميساخت که حتي با محبت فرزندش هم سلوک طريق حق ميکرد...
قدرت حزبالله
وقتي در جبهه بود که تمام وقتش براي جنگ بود و اين معنا را جز آنها که از نزديک تلاشهاي شبانه روزي او را نديده باشند و يا به عينه ثمرات فعاليتهاي او را در جهاد شاهد نبوده باشند متوجه نميشوند... زماني هم که براي مرخصي به خانه ميآمد همهاش ميگفت: ما در اين مکان نشسته و از امکانات رفاهي استفاده ميکنيم و اين در حاليست که رزمندگان ما در حال نگهباني و مرزباني هستند و شايد هم در بدترين شرايط جوّي با دشمن کافر درگير شدهاند و شايد هم مجروح و شهيد شدهاند. مي گفت: بايد تبليغات ما در پشت منطقهها زياد بشود تا نيروي زيادي را جذب بکنيم و قدرت حزبالله را افزايش بدهيم که فشار کمتري بر روي نيروها بيايد....
روز بيستوسوم
ماه رمضان بود. نزديک شب قدر. از همسرش خواست که ساکش را ببندد. همسرش پرسيد کجا؟ محمدتقي گفت: غرب.
همسرش گفت: ما هم با شما ميآييم.
محمد جواب داد: اگر موندنم طولاني شد ميام دنبالتون.
اما خيلي طولاني نشد... روز بيست و سوم برش گرداندند
مرا تنها بگذاريد
از خصوصيات بارز محمد شجاعت او بود. وقتي مأموريتي به او محول ميشد با کمال ايمان و يقين وارد کار ميشد. با آنکه فرماندهي پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد بود و جايگاهش مشخص اما حتي يک مورد و يک منطقه و يک نقطه هم نبود که او از راه دور و يا بواسطه گزارش اطلاعات نيروهاي تحت امرش را هدايت کرده باشد. بايد خودش در آن نقطه و موقعيت قرار ميگرفت و خودش بازديد و کنترل ميکرد و از نزديک ميديد و برايش آتش و گلوله و خطر و کمين و تهديد معنايي نداشت...
آنچه از بزرگواري و عظمت و مجد و عبوديت و يقين که محمدتقي داشت همه پنهان از چشم اغيار بود و شايد تنها در لحظات واپسين حيات دنيايي اش بود که شمّهاي از اين حالات بروز و ظهور پيدا کرد؛ وقتي که براي شناسايي منطقه عملياتي کربلاي ۱۰ در کوههاي غرب حضور پيدا کرد...
با ديدن انفجار گلوله توپي که جلويش منفجر شد چشمانش برقي زد و لحظاتي بعد خون ريزياش آغاز شد! ترکش سينهاش را چاک داده بود و پايش بشدت مجروح شده بود اما او در حال و هواي عجيب خويش بود. انگار که هيچ دردي نداشته باشد چشم به آسمان دوخته بود و تبسمي روي لبهايش نقش بسته بود...
به درگاه ربّ العالمين با خضوع و خشوع نجوا داشت. وقتي تعدادي از همرزمانش به کمکش شتافتند مانع شد و آهسته و آرام، با همان طمأنينهاي که هميشه در کلام و صدايش داشت گفت: فايدهاي ندارد. زحمت نکشيد. من در آغاز راهي قرار گرفتهام که هفت سال دنبالش بودم. مرا تنها بگذاريد و تکانم ندهيد! لحظهاي بعد پسرش حمزه را صدا زد و بعد آهسته و آرام و موقن چشمهايش را بست و روح بيقرارش به ملکوت پيوست...
روز سوم خرداد ماه سال ۱۳۶۶ شد عاشوراي او و منطقه عملياتي کربلاي ده (سردشت ) کربلايش... و در جوار بارگاه ثامن الحجج عليهالسلام آرام گرفت...
آبديدگان ميدانهاي الهي
پيام مقام معظم رهبري به مناسبت شهادت سردار شهيد سيدمحمدتقي رضوي:
« شهادت مجاهد خستگي ناپذير و سردار
رشيد اسلام، معاونت فرماندهي مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء، شهيد بزرگوار محمدتقي رضوي را که پس از تلاشهاي بزرگ و مخلصانه چندين ساله تحمل شدائد فراوان به لقاءالله پيوست گرامي ميداريم. شهادت دلير مردان و آبديدگان ميدانهاي الهي، قله کمالي براي مجاهدتها، مقاومتها و فداکاريهاي آنان است و مهر تأييد و قبول از جانب پروردگار بزرگ است.
تا در زمره نخبگان و برگزيدگان حضرتش درآيند و خلعت وصال پوشند و جاويدان نزد پروردگارشان مرزوق و متنعم شوند. اينجانب شهادت اين لاله رسول خدا و حضرت علي بن موسي الرضا عليه آلاف التحيه و الثناء را که در آستان مقدس و مبارک آن حضرت نيز غنوده است به خانواده محترم، همشهريان عزيز و عموم مردم شريف خراسان تبريک و تسليت عرض ميکنم و علو درجات و رضوان الهي را براي اين شهيد عزيز و اجر صابران را براي خانواده محترم ايشان از حضرت حق استدعا دارم.»
عاشقترم کن
مناجاتي از شهيد رضوي:
خدايا! عاشقم. عاشق ترم کن به ديدارت.
خدايا! خطا کردم. به بزرگي و عظمتت ببخشم.
خدايا! با همه گناهانم ببخش و بيامرزم و شهادت را نصيبم گردان.
خدايا! نميدانم با اين بار گناهان با چه رويي به پيشگاهت برسم، با اين همه، عشق ديدارت ديگر تحملم را بريده است.
خدايا! با ديدن ياوران صديقت احساس حسادت ميکنم. راه مرا در کنار ياورانت قرار بده. خدايا! در اين شبهاي با عظمت طلوع فجر در کنار رزمندگان اسلام مرا هم با همه روسياهي به عظمت روح شهدا ببخش و بيامرز.
خدايا! خانواده شهدا، فرزندان شهدا منتظر پيروزي اسلام هستند. نصرت نهايي را هر چه زودتر عطا بفرما.
به ياران اباعبدالله بپيونديد
وصيتنامه:«ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين» با سلام و درود به پيشگاه آقا امام زمان عجلالله فرجه و امام خميني و امت شهيد پرور اسلام. اول از همه، از خداوند متعال ميخواهم که گناهان اين بنده نافرمان را به عظمت و جلالش ببخشد و بيامرزد، که بسيار بار گناهان بر دوشم سنگيني دارد و تحمل عذاب جهنم را ندارم. هر چند که نسبت به دستوراتش کوتاهي و سهل انگاري کردهام و از اين بابت کاملا شرمنده و پشيمانم و به درگاه پر رحمت و شفاعتش توبه ميکنم و از همه بندگان پاک و منزه خداوند طلب شفاعت دارم. دوم از تمام کساني که اين بنده حقير و سرتاپا گناه را ميشناسند طلب عفو و بخشش مينمايم.
سوم به همه امت اسلامي عرض ميکنم که قدر اين اسلام و انقلاب و امام و مسئولين نظام جمهوري اسلامي را بدانند و براي نشان دادن اين قدرشناسي تا جايي که ميتوانند خدمت کنند و سختيها و ناراحتيها را تحمل کرده و در جهت پيشبرد انقلاب بکوشند. به مسئولين عرض ميکنم که در رأس همه کارهايشان خدمت به مظلومان را قرار دهند، چون همينها هستند که جبههها را گرم نگه داشتهاند و هر روز خون ميدهند که نهال انقلاب بارور شود و اسلام به پيروزي برسد.
در پايان از همه کساني که ميتوانند به جبهه آمده و در جنگ با کفر شرکت کنند، ميخواهم که به ياران اباعبداللهالحسين عليهالسلام پيوسته و اين فرزندان دلير اسلام را که در جبههها با فرماندهشان مهدي صاحب الزمان عجلالله فرجه ديدار ميکنند، ياري رسانند و کربلاي ايران را که با عطر دلپذيرشان معطر مينمايند، کمک کنند. در طي مدت جنگ، اين بنده حقير از وجود انسانهاي والا مقام که شايد بدون اينکه انسان با آنها برخوردي داشته باشد، نتوان ترسيمشان کرد، درسها آموختم و بهرهها بردم که شايد يک لحظه آن را با تمامي عمرم نتوانم مقايسه کنم و خوشحالم که در کنار اين ياران حسين بن علي عليهالسلام حضور دارم و اميدوارم که در روز رستاخيز به شفاعتم بيايند. ان شاءالله. محمدتقي رضوي. ساعت ۵ بعدازظهر ۱۰ / ۱۱ / ۶۴.
آقا تقي
شهيد رضوي در آيينه روايت فتح، به قلم راوي فتح:
«چگونه ميتوان از مهندسي رزمي سخني گفت و از آقا تقي ياد نکرد؟ مگر نه اين است که مهندسي رزمي و آقا تقي همزاد بودند؟ برادر فروزش درباره او ميگفت: از فاو که حرکت کني، تا قله پوشيده از برف کلاشين در شمالغرب، روبه روي اشنويه و پيرانشهر، هر جا خاکريزي، پلي و يا جادهاي وجود دارد، همه از آثار وجود پر برکت شهيد سيدمحمدتقي رضوي است.
وجود آقا تقي آن همه با جبهه و جنگ به اتحاد رسيده بود که وقتي بعد از يک سال براي چند روز به مشهد ميآمد، دوستانش ميگفتند جبهه به مشهد آمده است. اکنون در خانه، حمزه با يادگاريهاي پربهاي پدر رشيدش، در فضايي آکنده از حماسه و شجاعت و عشق خدا و اولياي خدا رشد ميکند تا علم بر خاک افتاده پدرش را بر دوش گيرد. هر چند علم سيدمحمدتقي رضوي هرگز بر خاک نيفتاده است.
ميگويند وقتي ترکش توپ بر جان او نشست به دوستانش که به ياري او آمده بودند گفته است: فايدهاي ندارد، زحمت نکشيد. من در آغاز راهي قرار گرفتهام که هفت سال دنبالش ميگشتم. مرا تنها بگذاريد و تکانم ندهيد... آقا تقي در همه عملياتهاي سپاه اسلام، از ثامنالائمه گرفته و پيش از آن، تا کربلاي ۵ و بعد از آن حضور داشته اما بهتر است که از فتح المبين بگوييم. از آن فتح بزرگ و...
آقا تقي اگر چه همواره از دوربين ميگريخت اما اين بار صبورانه نشست و سخن گفت و اجازه داد تا چشم دوربين به چهره زيبا و نوراني او خيره شود و جلوه آن را در خاطره مستطيل خويش نگاه دارد. آقا تقي اجر خود را آنچنان که شايسته بود از خدا گرفت اما مسئوليت خونخواهي او آنچنان که سردار اسلام برادر مرتضي قرباني فرمانده رشيد لشکر ۲۵ کربلا گفت بر گردن ماست...»
انتهای مطلب/ع1
یالثارات الحسین
دیدگاه ها