به گزارش خبرنگار بسیج پیشکسوتان:دلم نجواگر است که اين سطور را با جمله آشناي «بهنام الله، پاسدار حرمت خون شهيدان » بيا غازم تا حال و هواي امشبم بهارانه گردد... چونان هشت بهار حماسه...
به ياد بياورم شهيد را. به ياد بياوريم شهدا را و حرمتي که خونشان به عمر روزگاران دارد؛ خونهايي که بلاشک از عظمت «ثارالله» نشان يافته است... آن هم امشب که تراکم کلمات و واژگان مانع طيران قلم سالک ميشود!
امشب، عبدالحميد گونه و رضا سان و چونان محمد و به مانند نصرالله جنيدي به عالمين خواهم نگريستن و در اين نگريستن تو را هم سهيم خواهم کرد.
مگر نه آنها و همه قبيله بزرگ شهيدان انواري هستند که خود را بهاندازه باور هر کس در آيينه جان مينمايند؟
«حبّالحسين عليهالسلام» شبهاي زيادي ما را به ميهماني شهيدان فراخوانده است و... امشب؛ در آيينه جانمان انوار برادران شهيد جنيدي تجلي خواهد کردن و در اين سير مادر شهيدان ما را قافله سالار است.
ما را قافله سالار است مادر شهيدان؛ و چرا نباشد، وقتي هر زخم که بر جان فرزندانش نشست ابتدا بر قلب و جان او نشست و مگر جز اين بود که با ديدن او آنگاه که از يوسف گمگشتهاش « محمد» ميگفت که سالهاي سال پيداي ناپيدا بوده و او تفسيري زينبي از اين ماجرا داشته و گفته بازگشتن پيکر شهيدان هم بعدها عاشورا خواهد کردن در دلهاي احرار، ياد امّ وهب ِ کربلا زنده شد که چون سر فرزندش را به او بازگرداندند تا او را بشکنند، سر فرزند را بهسمت دشمنان افکند و گفت از مرام و مسلک ما به دور است هديه اي که در راه خدا دادهايم باز پس ستانيم؟ ....
از تبار نيکان
مادرشان بتول خانم جنيدي جعفري، دختري پاک و عفيف و در نوع خودش بي نظير و پاکدامن و بصير بود که دردانه پدرش و بزرگ شده فرهنگ و باوري اصيل و اسلامي بود. سطح بالاي معلومات و آگاهي ديني او از درس و مدرسه نبود، چرا که اصلا پدرش راضي نشده بود با توجه به اوضاع آن روز جامعه، دخترش به مدرسه برود.
شهرشان مدرسه اي داشت بهنام مدرسه ملي. اوايل که بتول خانم شوق آموختن و فراگرفتن علم داشت اصرار ميکرد به مدرسه رفته و کسب تحصيلات عاليه نمايد اما پدر که تعهد و اعتقادي عميق و ريشه دار داشت ميگفت معلمها و مديران زن هستند. اين درست اما من دارم ميبينم سرايدار مدرسه مرد است. بازرس مرد است... مرد مرده! چه يکي چه ده تا. من دلم ميخواهد تو باسواد بشوي اما نه به اين قيمت...
بعد دخترهايي که به مدرسه ميرفتند و به ناچار ميبايد همرنگ جامعه بياعتقاد آن روز ميشدند را نشانش ميداد و ميگفت دوست داري اينطوري بروي مدرسه؟
بتول بلافاصله جواب ميداد نه. نميخواهم.
هر وقت فرصتي پيش ميآمد پدر ميآورد و کتاب جوهري را ميگذاشت مقابلش و ميگفت: اين کتاب رو مطالعه کن، اونوقت ميتوني هر کتابي رو بخوني...
کتابهاي دعا و قرآن و... هم بود.پدر، خودش معلم بود. علاوه بر اعتقادات محکم ديني، فرهيخته و باسواد هم بود ولي فرهنگ و سواد و هيچ چيز ديگري باعث نميشد ذرهاي از تعهد ديني و عرق مذهبي او کم شود.
پيمان مقدس
پسر عمو و دختر عمو بودند. هر دو متولد پيشوا و بزرگ شده همان جا. خودش تعريف ميکرد قديمها معمول بود ازدواجها از خود فاميل باشد و دختر از غريبه نگيرند. وقتي به دنيا آمده بودند زن عمويش او را براي پسرش نشان کرده بود!
اما انتخاب او احمد آقا را و انتخاب احمد آقا او را صرفاً براي اين حرف مادر نبود. خودش ميگفت وقتي۱۰ساله بوده از خدا خواسته همسري صالح نصيبش کند و حالا که پسر عمويش آمده بود خواستگاري، ميديد چه کسي بهتر و صالح تر از او؟
۱۵ سال داشت آنروزها...
احمد آقا هم ۱۵ سالگياش مادر را از دست داده و رفته بود قم و ۸، ۹ سالي در حوزه علميه تحصيل کرده بود و برگشته بود. همه هزينههاي ازدواج و مهريه و... در همان سال ۱۳۳۱ شده بود هزار تومان. همه خريد عروسيشان هم همان پيراهن و چادر و... مختصري بود که حاج آقا، پدر احمد آقا و عموي بتول خانم از بازار پيشوا برايشان خريد کرده بود. برنامه خاص و جشن و عروسي هم نداشتند. پدر عروس يک کلام گفته بود: من از فرد طلبه انتظاري ندارم.
جهيزيهاش هم دو سه تا کاسه بشقاب و تشک و لحافي بيشتر نبود. زندگي ساده اما پربرکت و الهي آنها اينگونه آغاز شد... همين طوري هم بخواهيم از دور قضاوت کنيم با همه اين تعاريف ناخودآگاه به ياد آن روايتهايي که از زندگي ساده و معنوي اميرالمومنين و فاطمهعليهما السلام حکايت مي کنند، ميافتيم.
خانه ساده و نوراني
حتي يک گوشه ازدواج و زندگيشان جريانات مادي دخالتي نداشت. آن زمان طلبهها وسعشان خيلي کم بود. بتول خانم هم دختري که تا ديروز در ناز و نعمت خانه پدري زيسته بود و عزيز کرده پدرش بود. اما آن تربيت اسلامي و اعتقادات عميق و ريشهدار باعث شده بود آن ناز و نعمت، بتول را از رشد معنوي و عقلاني بازندارد. پدرش او را آورد قم. قبلش خيلي با او حرف زد و اتمام حجت کرد. گفت ميدوني که آب قم شوره و هواش آنطوره و... بتول خانم گفت ميدانم آقاجان!
چون قبلا هم براي زيارت به قم آمده بودند. پدر ادامه داد: پسر عموي تو هيچي نداره. ميتوني بسازي؟
بتول خانم با جديت و با ايمان سرشاري که داشت جواب داد: ميدونم اينهارو آقاجان و ميتونم! پدر دستش را گرفت و برد خانه احمد آقا... خانه اي استيجاري و محقر اما نوراني و پربرکت و باصفا. پسر در اوج تقوا و تدين و تهذيب نفس. دختر در اوج صبر و کمال عقلي و معنويت سرشار. تو گويي خدا خودش همه کارها را رديف ميکرد تا از اين خانه ساده و نوراني و از اين پدر و مادر متقي و پاکدامن فرزنداني پا به عرصه دنيا بگذارند که يکي از يکي صالح تر و يکي از يکي مومنتر باشند...
بزرگترين لحظه عمر
وقتي که آيت الله بروجردي وفات کرد، بتول خانم خيلي بيقراري ميکرد. در اين خانه و براي اين خانواده همه دغدغهها الهي بود و همه شاديها و غمها براي باورهاشان. همسرش او را دلداري ميداد و ميگفت که ناراحت نباشيد. از او پرسيد: حالا بايد از چه کسي تقليد کنيم و مرجعمان چه کسي باشد؟
احمد آقا جواب داد: من يک روز شما را ميبرم درس حاج آقا روح الله و ايشان را به شما نشان ميدهم. حاج آقا روح الله هم مسجد سلماسي، چهار راه بيمارستان، در مسجد کوچکي براي طلبهها تدريس ميکرد. يک روز رفتند ديدن آقا. کنار خيابان ايستادند و امام که از مسجد بيرون آمدند طبق عادت مرسوم مشرف ميشدند حرم. داشتند از کنار خيابان ميرفتند سمت حرم. احمد آقا، امام را به بتول خانم نشان داد و گفت: آقايي که داري ميبيني اون سمت خيابون ميرن طرف حرم، مرجع ماست.
اين اولين باري بود کهامام را ميديد. براي روح بيقرار و هميشه متلاطم او که در جستجوي حقيقتي بزرگ بود همين لحظه، بزرگترين لحظه عمرش به شمار ميرفت. اين محبت و ارادت قرار بود از قلوب پاک و موقن حاج آقاي جنيدي و همسرش بتول خانم، به يکايک فرزندانشان منتقل شود. فرزنداني که حقيقتاً شيداييان امام روحالله بودند...
فرزندان صالح
ثمره اين پيمان مقدس و اين زندگي معنوي هفت فرزند بود. فرزند اولشان پسر بود؛ ناصر. اما عمرش به دنيا نبود و در همان سنين طفوليت به رحمت خدا رفت. بعد از آن خدا فرزند پسر ديگري به آنها داد؛ محمد. بعد از محمد هم، عبدالحميد بهدنيا آمد و بعدش هم نصرالله و بعد از نصرالله، خدا فرزند دختري به آنها عنايت کرد. بعد از آن رضا بود که به جمع خانواده ميپيوست و بعد از رضا آخرين فرزند خانواده که باز فرزند دختري بود که خدا به آنان مرحمت نمود...
دغدغه مقدس
آن زمان که هنوز انقلاب علني نشده بود و حزباللهيها فعاليتهاي مخفيانه عليه رژيم ستمشاهي داشتند، احمد آقا فعاليتهاي گسترده اي داشت. فقط هم حاج احمد آقا نبود. پدر و برادرها و عموهاي بتول خانم هم همگي فعاليتهايي داشتند. احمد آقا در جلسات شهيد نواب صفوي هم شرکت داشت. سخنان مرحوم نواب را جمع و جور و تدوين کرده و براي انتقال و سخنراني ميبردند استان مازندران. بعد از شهادت نواب هم با آيتالله مهدوي کني اين جلسات را داشتند...
وقتي هم که ساواک در قم اغتشاش راه ميانداخت و يا طلبهها را مورد ضرب و شتم قرار ميداد و حتي در مواردي آنان را ميکشت و ميبرد در بيابانها مفقود ميکرد، حاج احمد آقا با رفقاي انقلابي خود جمع ميشدند و ميرفتند در بيابان مخفيانه نگهباني ميدادند تا بدانند اين طلبهها را کجا دفن ميکنند...
انقلاب علني نبود اما به گفته مادر شهيدان جنيدي، افراد مومن و بصيرکه آلوده پلشتيهاي جامعه آن روز نشده بودند در دل خود هميشه غمي داشتند و هماره دنبال گمگشته اي بودند؛ يکي که بيايد و رهبري کند تا حرکت کنند. در دلهاشان اين دغدغه بود.
زندگيمان به سيره اهلبيتعليهمالسلام
حاج آقا خيلي دلش ميخواست فرزند دختري داشته باشد. براي بتول خانم فرقي نداشت اما حاج آقا برخلاف سنت رايج در جامعه جاهلي آنروزگار به فرزند دختر علاقه بخصوصي داشت. سيرهاش همينگونه بود. در کارها و رفتارش که دقيق ميشدي، ميديدي مو به مو همه رفتار و گفتارش منطبق با آن چيزي است که از سيره آل الله خوانده و شنيده اي. بچهها را خيلي با احترام و ادب صدا ميکرد و برايشان از همان دوران کودکي حرمت زيادي قائل بود.
هميشه ميگفت من براي ازدواج استخاره کردم. استخاره من جوري درنيامده که در نسل من دختر باشد. در نسل من دختر نيست.و هميشه براي اين موضوع تأسف ميخورد و خيلي ناراحت بود. تا اينکه بعد از چهار فرزند پسر خدا فرزند دختري به او عنايت کرد. آن موقع ديگر خوشحالي حاج احمد آقا غير قابل وصف بود...
شهيد محمد جنيدي
محمد
محمد سال ۱۳۳۳ بهدنيا آمد. وقتي خود حاج آقا حضور داشت اسم بچهها را خودش انتخاب ميکرد و اگر مادر بچهها اسمي را انتخاب کرده بود حاج آقا هم با کمال ميل ميپذيرفت. اسم اولين فرزندشان «ناصر» را خود حاج آقا گذاشت. ناصر که از دنيا رفت، محمد بهدنيا آمد. اسم او را هم خود حاج آقا گذاشت. اسمي که حقيقتاً برازنده اين فرزند بود و بعدها با حلم و صبر و دور انديشي و بردباري خويش اين موضوع را ثابت کرد...
اين خيلي عاقل ميشود
محمد از همان دوران کودکي خيلي دورانديش بود. رفتارش حالت مديريتي داشت. از همان شش سالگي که به مدرسه رفت پدرش گفت اين بچه، خيلي عاقل ميشود. همان هم شد. يک روز که از مدرسه برگشت به مادر گفت: من فهميدهام همکلاسي بغل دستي ام مداد منو از کيفم برميداره ولي من به روي او نميآرم.مي خواهم تدبيري بزنم که ديگه مدادم دست اين نيفته!
مادر با کنجکاوي پرسيد: چکار کنيم؟
گفت: من ته مدادم رو ميتراشم و يه کاري ميکنم که کش به اين مداد گير کنه. شما کش ببند مدادم رو ميبندم به دکمه کتم!
نخواست به روي آن بچه بياورد. کاري کرد که ديگر همکلاسياش مرتکب اين خطا نشود و موفق هم شد.
آقا معلم
به درس و مطالعه علاقه زيادي داشت. نه فقط محمد بلکه همه برادرها به درس و مطالعه علاقه داشتند. آن زمان که در قم زندگي ميکردند محمد و عبدالحميد رفتند حوزه علميه و يک سال درس طلبگي خواندند. بعد که رژيم اعلام کرد طلبهها را ميخواهند ببرند سربازي، محمد و برادرش هم از ادامه تحصيل منصرف شدند. فقط به خواندن درس بسنده نميکردند بلکه مطالعات غير درسي هم داشتند. محمد که ديپلمش را گرفت رفت سپاه دانش. با يکي از پسر عموهايش. پسر عمويش تعريف ميکرد محمد شده آخوند آنجا! آن هم زمان طاغوت! بعد هم که ديگر معلم بود. وقتي شهيد شد مدير مدرسه اي در ورامين بود.
ازدواج
سال آخر دبيرستان بود که به مادر اشارتي گفت که برايش زن بگيرند. گفت: نميخوام به حرام بيفتم. هر کسي رو هم که صلاح ميدونيد برام انتخاب کنيد.
پدرش هم دو نفر را بهش پيشنهاد داد؛ از اقوام. نفر اول که نوه برادرش بود. محمد هم قبول کرد.۷ سال شيريني خورده بودند. يعني محرم بودند ولي عقد و عروسي نکرده بودند. بعد از ازدواج طولي نکشيد که شهيد شد.
در خانه اي که ساخته بودند جمعا يک سال هم زندگي نکردند. هنوز اثاث باز نشده بود و اسباب و لوازم داخل کارتن بود که خبر شهادت محمد آمد.
رفتار سنجيده
اولش که خانه مستقل نداشتند. از همان روز اول که زنش را آورد خانه پدري، آنقدر رفتارش سنجيده و مدبرانه و دورانديشانه بود که مادر و همسرش کوچکترين اختلافي نداشتند. براي همسرش احترام زيادي قائل بود و حرمت مادر هم که جاي خود را داشت.
براي همين است که هنوز هم که سالهاي سال از جنگ ميگذرد همسر و مادرش زير يک سقف زندگي ميکنند و کوچکترين مشکلي هم ندارند. وقتي هم ميرفتند جبهه؛ هم محمد و هم عبدالحميد، همسرانشان را ميآوردند پيش مادر، با آنکه بالطبع پدر و مادر خودشان هم بودند اما همسرانشان را ميآوردند پيش مادر و خودشان ميرفتند جبهه.
آخرين وداع
عبدالحميد و محمد و دامادشان حاج محمد طاهري با هم اعزام شدند. از همين پادگان زير حرم حضرت عبدالعظيم عليه السلام. مادر ازگيلان غذا درست کرد. ميگفت ميدونم ناهار اونجا نگهتون ميدارن. غذا درست کرد و با همسر محمد رفتند نزديک پادگان. غذا را که خوردند حرکت کردند. وقتي اتوبوس راه افتاد مادر زانو زد. ديگر توان حرکت کردن نداشت. خودش ميگفت تواني بود که آن لحظه خدا از من گرفت. چون محمد، سومين پسر خانواده بود که شهيد شد و مادر اينرا از همان وداع آخري متوجه شده بود. نتوانست برخيزد و دنبال اتوبوس برود. محمد دستش پرچم داشت که از پنجره اتوبوس گرفته بود بيرون. به همسر و برادرش گفت برگرديد! مادر جون نتونست بياد...
الهي شکرت
آن موقع گيلان بودند. باز هم حاج آقا مسافرت بود. براي سميناري رفته بود رشت. بتول خانم مانده بود و دختر کوچکشان که آن موقع دانش آموز دبستاني بود. مادر انگار همهاش منتظر بود خبري از راه برسد. از رفتن محمد يک هفته ده روز بيشتر نميگذشت. موقع رفتن حاجآقا هم همراهشان بود. وقتي آمد پيشوا بود. تماس گرفت و به بتول خانم گفت: حاج خانم اين رفتن محمد با رفتنهاي ديگرش فرق ميکنه. يه مقداري دعا کنيد.
بعد هم خودش آمد. چون سمينار داشت به خانه نيامد. ساعت ده شب بود که تلفن خانه زنگ خورد. حميد بود اما آنقدر صدايش گرفته بود که مادر شک کرد خود حميد باشد. مخصوصا که آن روزها با دادن خبرهاي دروغ خانواده شهدا را ميآزردند. وقتي مادر مطمئن شد خود عبدالحميد است، آهسته آهسته خبر شهادت را گرفت.حميد داشت ميگفت محمد تير خورده به کتفش. مادر گفت: نگو تير خورده بلکه بگو شهيد شده!
عبدالحميد وقتي ديد نميتواند به مادر خبر غيرواقع بدهد گفت: بله! محمد شهيد شده!
مادر فقط يک سوال پرسيد: حالا پيکرشو برام ميارن؟ حميد پرسيد: مادر با روحش کاري داري يا با جسمش؟
گوشي تلفن از دست مادر افتاد و دختر کوچکش گوشي را برداشت. طولي نکشيد که حاج آقا هم خبردار شد. مثل دو مرتبه قبلي دستهايش را بالا برد و در حالي که چهرهاش مثل گلبرگ گل برافروخته شده بود با حالتي عجيب و با خشوع و خضوعي ستودني گفت: «الحمدلله، الهي شکرت.»محمد در آغوش برادرش عبدالحميد شهيد شد (در حمله خيبر ۱۸/۱۲/۶۲). اما پيکرش مفقود ماند و بعد از ۱۴ سال برگشت...
محمد سومين شهيد خانواده بود...
پيام شهيد محمد جنيدي
پدر و مادر و همسر گراميام، روحانيت متعهد و در خط امام را ياري کنيد. آگاه باشيد که شيطان شرق و غرب در کمين است. مبادا غفلت کنيد که اگر ذره اي غفلت به خرج دهيد در روز قيامت نميتوانيد از عهده پاسخ گويي برآييد.
سعي کنيد همه کارهايتان خالصانه و براي خدا باشد. سعي کنيد هواي نفس را مهار کنيد. جهاد با نفس کنيد که همه شرارتها از نفس اماره است...
شهيد عبدالحميد جنيدي
بنده خوب خدا
عبدالحميد متولد سال ۱۳۳۶ بود. سومين فرزند خانواده. وقتي به دنيا آمد حاج آقا حضور نداشت. پدر حاج آقا، يعني عموي بتول خانم متوجه شد که بتول خانم اين اسم را دوست دارد. به روي کسي نياورد ولي بچه را که گرفت و در گوشش اذان و اقامه گفت، عبدالحميدش ناميد.
پرسيدند: اين پيشوندش ديگر يعني چه؟!
گفت: حميد نام خداست. عبدالحميد يعني من يعني تو، همه عبد خداييم. به اين معنا عبدالحميد که انشاءالله اين نورسيده هم بنده خوبي براي خدا باشد...
آقا مدير
عبدالحميد ديپلمش را که گرفت سپاه دانش نرفت. رفت دوره ديد و شد معلم. بعد از آن هم مثل محمد، مدير مدرسه شاهد ورامين بود. او هم مثل محمد پيغام داد که مادر من ميخواهم به حرام نيفتم. شما فکر من باشيد. اگر الان برام زن گرفتيد، گرفتيد اگر نه من حالا حالاها ازدواج نميکنم.
اين دفعه هم باز حاج آقا يکي از اقوامشان را در نظر گرفت. به حميد هم نگفت. خودش رفت و صحبت کرد و اين ازدواج هم سر گرفت. چون زمان انقلاب و جنگ بود براي عبدالحميد برنامه خاصي نداشتند اما براي محمد يک جشن خانگي خودماني داشتند...
چون چاره نيست ميروم و ميگذارمت
عبدالحميد در آخرين لحظات شهادت محمد حضور داشت...
وقتي داوطلب خواستند محمد و عبدالحميد هر دويشان داوطلب شدند و پشت خمپاره قرار گرفتند. يک چاله خمپاره هم بود. خود حميد بعدها تعريف ميکرد که محمد از او خواسته برود در چاله خمپاره و خودش برود پشت خمپاره.
وقتي حميد دليلش را پرسيده بود حميد با اشاره به او فهمانده بود که شما بچه داري ولي من بچه ندارم. بالاخره حميد را وادار کرده بود برود داخل چاله خمپاره قرار بگيرد. عراقيها با تير دوشکا زدند و اين رفت داخل دستگاه خمپاره. محمد که شهيد شد و عبدالحميد را هم موج انفجار بلند کرد و به زمين زد. شهيد سعيد مهتدي و بقيه دوستانشان درمانده بودند که چگونه برگردند و به پدر و مادر محمد و حميد بگويند دو تا پسرتان هم شهيد شد.
رفتند نزديکتر که جنازهها را بردارند، متوجه شدند عبدالحميد بهوش است اما حالش خوب نيست ولي محمد بهشهادت رسيده است. مقداري از راه محمد را با خودشان آورده بودند که زمين باتلاقي از سويي و روشن شدن هوا از سويي ديگر باعث شد عبدالحميد بگويد: اصلا پدر و مادر من راضي نيستند شما به شهادت برسيد براي آنکه دو تا جنازه را براي اونها ببريد. برادراي منو همين جا بگذاريد...
روش پدر
بارها اتفاق ميافتاد که محمد و حميد و نصرالله و داييهايشان و حتي حاج آقا همه در جبهه بودند. خودشان که برمي گشتند چيزي نميگفتند اما دايي و بعضي همرزمانشان خاطراتي از جبهه تعريف ميکردند...
عبدالحميد براي موجي شدنش مشکلات و دردهاي فراواني را تحمل ميکرد. دايياش براي مادر تعريف ميکرد که خواهرم يک روز حميد را صدايش کردند که بيا هندوانه بخور. وقتي خوردن هنداونه تمام شد، يکي گفت: اين هندونه رو رفتيم از چادر تدارکات تک زديم!
تا اين را گفت عبدالحميد رفت پشت چادر و انگشتش را فرو کرد داخل حلقش و هر چه خورده بود بالا آورد!
بعد هم عصباني بود و مدام ميگفت: شما ميخوايد چيز حرام به خورد من بديد؟ چرا اين کارو کرديد؟!
و اينها همه تأثير مستقيم آموزههاي تربيتي پدرشان بود. روش پدر اينگونه بود که هميشه يک مبلغي ميداد به خود اينها و ميگفت: اين مال خودتون اگر وقتي چيزي احتياج داشتيد بخرين و بخورين ولي اين پول که در جيبتونه مال رزمندههاست. اينو قاطي اين پول نکنيد! اين عادتشان بود.
نشان زخم
بعد از شهادت محمد، عبدالحميد حتي لحظه اي آرام نگرفت. با همان حال و روزي که داشت، نگذاشت هفتم محمد برسد. رفت جبهه. وقتي برگشت ساکش همراهش نبود. مادر که پرس و جو کرد جواب قانع کننده نداد.
ميگفت ساک منو مهتدي اشتباهي برده خونه شون. مادر هم قانع نميشد. ساک را که آورد مادر که باز کرد ديد لباس و حوله حميد با آنکه شسته شده ولي کاملا معلوم است که آغشته به خون بوده. گفت حميد، من باور نميکنم تو جاييت سالم مونده باشه! اينا رو چرا دادي مهتدي؟ چرا اونا بردن براي شستن؟ چرا نياوردي اينجا؟
مدتي که گذشت خودش گفت: مادر، اينهمه که شما کنجکاوي ميکردي، من شيميايي شده بودم. ۴۸ ساعت بين شهدا بودم. پتو انداخته بودن و متوجه نبودن من شهيد نشدم. همين شيميايي شدن و آن موج گرفتگي سالهاي سال با عبدالحميد بود. سردردهاي شديدي هم داشت که دکتر ميگفت سرش ضربه خورده...
هر چه هم که مادر و ديگران اصرار ميکردند برود براي تشکيل پرونده و تعيين درصد و اين اصرار هم براي درمان و مداوايش بود، ميگفت اينو از من نخواين! من نرفتم جبهه که اسم داشته باشم. من براي خدا کار کردم. حوصله اين کارها رو هم ندارم!
سالهاي سال نشان زخم با خود همراه داشت تا آنکه سال ۱۳۷۹ بعد از سالها تحمل درد و رنج به فيض شهادت نايل آمد (بعد از ارتحال حاج آقاي جنيدي )... مقام معظم رهبري مدظله العالي وقتي براي تسليت گويي شهادت حميد به ديدار خانواده شهيدان جنيدي رفتند فرمودند اگر ايشان درجاتش از شهدا بالاتر نباشه، پايينتر نيست. چون واقعا ايثار کرد... نه فقط با مجروحيت و جانبازي و تحمل سالها درد و رنج ايثار کرد که با رسيدگي به ايتام، با خدمت در سنگر علم و مدرسه و... همه زندگياش ايثار بود... عبدالحميد جنيدي چهارمين شهيد خانواده بود.
ديدار مسيحا
در دوران رياست جمهوري مقام معظم رهبري خانواده جنيدي گيلان بودند. آقا که تشريف آوردند حاج آقا جنيدي را برده بودند بالا و نزد خودشان نشانده بودند.
آنجا آقا خم شده و دست حاج آقا جنيدي را بوسيده بودند. در صورتي که همديگر را نميشناختند. از اين ديدار گذشته بود تا شب هفتم شهيد عبدالحميد جنيدي. آقا تشريف آورده بودند ديدار خانواده جنيدي.
آنجا ديدار قبلي يادشان مانده بود هنوز. از آن ديدار ياد کردند و فرمودند وقتي در دوران رياست جمهوري ام اينها آمدند من در بين جمعيت نگاه ميکردم ديدم اين وجهه (حاج آقا جنيدي) وجهه ديگري است. خم شدم و بياختيار دست ايشان را بوسيدم.
ديدار سوم هم زماني بود که حاج آقا جنيدي بنا بر تکليفي که براي خويش ميدانست تلاش ميکرد از رفتن يک فرد بيصلاحيت به مجلس شوراي اسلامي ممانعت کند. آن شخص مقابل هم بيکار ننشسته و عليه حاج آقاي جنيدي توطئه کرده و شايعه درست کرده بود که حضرت آقا، حاج آقاي جنيدي را از امامت جمعه عزل کرده است.
مادر ناراحت بود. دلش گرفته بود و داشت به عکس شهيدانش نگاه ميکرد و ميگفت: بچهها خودتون درستش کنيد...
از دفتر حضرت آقا تماس گرفتند و اطلاع دادند کل خانواده ديدار با آقا!
آنجا داماد کوچک خانواده از آقا پرسيد: آقا چرا ما اينقدر شما را دوست داريم؟
آقا فرمودند: «خداوند تبارک و تعالي بين قلوب مومنين را ربط ميدهد.»
در ارديبهشت ماه سال ۹۰ هم ديدار ديگري با حضرتش داشتند که آنجا مادر شهيدان جنيدي تا چشمش افتاد به آقا گفت: آقا من از امام زمان خواستم شما تشريف بياريد من راحت بشم. من آرام بشم. وقتي آقا خواستند تشريف ببرند پرسيدند دارم ميرم فرمايشي نداريد؟
مادر شهيدان جنيدي عرض کرد: آقا! من ناراحت اين وضعيت جامعه هستم.
آقا فرمودند: «دغدغه داشته باشيد اما ناراحت نباشيد. انقلاب دارد روند خودش را پيش ميرود.» ديدار مسيحا براي مادر شهيدان جنيدي که عمري با «حب الحسين عليه السلام» زيسته بود، آرام دل و جان بود. از آنرو گفتم کربلا... همين بيت نوراني شهيدان جنيدي است و عاشورا... همين بغض باشکوه مادر و خواهر و دايي شهيدان جنيدي است.
در اين خانه عطر نفسهاي مسيحا استشمام ميشود و ساکنان اين بيت نوراني همه دلداده دلدار خراساني هستند...
انتهای مطلب/ع1
منبع: یا لثارات الحسین (ع)
دیدگاه ها