سه شنبه 10 مرداد 1391 | 08:27
سنگر لبخند؛
مورچه‌هایی که باعث پیروزی عملیات شدند
مورچه‌هایی که باعث پیروزی عملیات شدند
هر کس که می‏خواست بلند شود تیر می‏خورد و می‏افتاد زمین. نه می‏توانستیم جلو برویم و نه عقب؛ تا به خاکریز خودمان برسیم. همه بی‏تعارف ترسیده و چهار چنگولی به زمین چسبیده بودند.

 

 

  پایگاه اطلاع رسانی بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت :

گاهی طنز بهترین وسیله برای بیان یک خاطره است. به خصوص آنکه مربوط به یک عملیات حساس باشد:

فرمانده گفت: همه آماده‏اید؟ سلاح و مهمات کم ندارید؟ خب پس یک‌بار دیگر نقشه عملیات را مرور می‏کنیم. همان‌طور که گفتم دشمن فکر می‏کند ما فقط شب‏ها به‏اش حمله می‏کنیم و انتظار نداره اول صبح به آنها حمله کنیم. از چند جناح جلو می‏رویم تا رودخانه را بگیریم. رودخانه نقش مهمی دارد. اگر دست ما باشد کفه ترازو به نفع ما سنگین می‏شود. شجاعانه بجنگید و نترسید. خدا با ماست. با تکبیر من حمله را شروع می‏کنیم!

من و اسماعیل کنار هم بودیم. من که خیلی ترسیده بودم. دلم مثل سیر و سرکه می‏جوشید. اما اسماعیل انگار نه انگار. طبیعی و راحت بود و سلاحش را در پنجه فشار می‏داد. پای خاکریز روی پنجه پا آماده بودیم. به اسماعیل گفتم: اسماعیل، تو نمی‏ترسی؟

اسماعیل لبخند زنان گفت: از چی بترسم، بعثی‏های مادرمرده که می‏خواهیم غافلگیرشان کنیم باید بترسند. صلوات بفرست تا ترست بریزد.

شروع کردم به فرستادن صلوات. ناگهان سوت خمپاره‏ها بلند شد که از طرف ما به خط دشمن شلیک شده بود. لحظه‏ای بعد صدای انفجار از طرف دشمن بلند شد و فرمانده بالای خاکریز مشت گره کرده‏اش را بالا برد و فریادش در دشت پیچید: اللّه‏اکبر!

و ما تکبیرگویان از خاکریز بالا کشیدیم و از آن طرف به سوی سنگرهای دشمن هجوم بردیم. باران گلوله از طرف دشمن به طرف‏مان باریدن گرفت. گلوله‏ها مانند زنبور ویزویزکنان از کنار گوشم می‏گذشت. قلبم تند تند می‏زد. نعره می‏کشیدم و می‏دویدم. نمی‏دانم کی از اسماعیل دور افتادم. تیربار لعنتی دشمن جلوی پایمان را تیرتراش می‏کرد و خاک و سنگریزه به سر و صورت‏مان می‏پاشید. یک خمپاره در نزدیکی‏ام ترکید. موجش پرتم کرد و با صورت روی یک بته خار افتادم. صورتم آتش گرفت. به پشت افتادم که گلوله به‏ام نخورد و تند خارهای کوچک را از صورتم کندم. بچه‏های دیگر دوروبرم زمین‏گیر شده بودند. دشمن خوب مقاومت می‏کرد. صدای رودخانه را می‏شنیدم. خودم را در یک گودال کوچک انداختم. آنهایی که اطراف بودند به سوی دشمن شلیک می‏کردند. دشمن داشت مقاومت می‏کرد. فریاد فرمانده را شنیدم: بلند شوید و حمله کنید. یااللّه، الان دشمن قتل‌عام می‏کند. زود باشید.

امّا هر کس که می‏خواست بلند شود تیر می‏خورد و می‏افتاد زمین. حسابی درمانده شده بودیم. نه می‏توانستیم جلو برویم و نه عقب؛ تا به خاکریز خودمان برسیم. در مخمصه عجیبی افتاده بودیم. همه بی‏تعارف ترسیده و چهار چنگولی به زمین چسبیده بودند. یکهو بغل دستی‏ام گفت: بچه‏ها آنجا را ببینید. دارد چه کار می‏کند؟

به جایی که می‏گفت نگاه کردم و آب دهانم خشک شد. اسماعیل صاف ایستاده بود و با حرکات عجیب و غریب ورجه ورجه می‏کرد و این طرف و آن طرف می‏دوید. هی به سر و صورتش چنگ می‏زد و با کف دست به ران و پهلو و شکم‏اش می‏کوبید. بغل دستی‏ام گفت: نکند موجی شده، دارد چکار می‏کند؟

اسماعیل ناگهان با آخرین سرعت و دست خالی به طرف دشمن دوید. چند نفر بلند شدند و دنبالش دویدند. فرمانده فریاد زد: آفرین به دشمن حمله کنید!

و ما هم از زمین بلند شدیم و به طرف سنگرهای دشمن دویدیم. افراد دشمن را دیدم که با آخرین سرعت دارند فرار می‏کنند. ما که شیر شده بودیم تکبیرگویان به سنگرها دشمن رسیدیم، اما دیدیم اسماعیل بی‏توجه به شادی بچه‏ها همچنان تخته‌گاز به طرف رودخانه می‏دود. فرمانده فریاد زد: کجا می‏روی اسماعیل؟

اما اسماعیل توجهی نکرد و همچنان دوید. من هم که نگران شده بودم دنبالش دویدم. با رسیدن به رودخانه، اسماعیل شیرجه زد وسط آب. آب فواره زد روی بدنم. اسماعیل چند بار در آب غوطه خورد و هی با کف دست به صورت و پس گردنش می‏کوبید. دوباره زیر آب رفت. فرمانده و چند تا از بچه‏ها رسیدند. فرمانده پرسید: اینجا چه خبره؟ اسماعیل چه کار می‏کند؟

من که حسابی ترسیده بودم گفتم: واللّه نمی‏دانم. هی به سر و صورتش می‏زند و شنا می‏کند!

یکی از بچه‏ها گفت: شاید گرمش شده و خواسته تنی به آب بزند!

فرمانده گفت: تو این هوای سرد؟

بعد رو به اسماعیل گفت: بیا بیرون، دیگه بسه. یااللّه بیا بیرون!

چند دقیقه بعد اسماعیل مثل موش آب کشیده از رودخانه بیرون آمد. از سرما می‏لرزید و دندان‏هایش به هم می‏خورد. اورکتم را روی شانه‏اش انداختم. فرمانده گفت: آفرین اسماعیل، اگر شجاعت تو نبود ما به این زودی به اینجا نمی‏رسیدیم.

اسماعیل لرز لرزان گفت: کدام شجاعت؟ پدرم درآمد!

همه با تعجب نگاهش کردند. اسماعیل دستی پشت گوشش کشید. صورتش درهم شد. آخ گفت و بعد دستش را جلو آورد. یک مورچه آتشی گنده میان دو انگشتش بود. اسماعیل گفت: اینها پدر مرا درآوردند. از شانس بد پرت شدم روی لانه‏شان و بعد اینها ریختند سرم. داشتم آتش می‏گرفتم. نمی‏دانستم چکار کنم. یکهو به سرم زد خودم را به رودخانه برسانم. وای که هنوز جای نیش و داندان‏هایشان آتشم می‏زند! وای سوختم!

و دوباره شیرجه زد تو رودخانه. من و فرمانده و بچه‏ها می‏خندیدیم و اسماعیل در آب غوطه می‏خورد و به مورچه‏های آتشی فحش می‏داد!

*داوود امیریان

کد :الف -36

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.