یکشنبه 19 شهریور 1391 | 07:43
کارنامه
کارنامه
پایگاه اطلاع رسانی بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت

به گزارش خبرنگار گروه دفاع مقدس بسیج پیشکسوتان : «نه، نه. گفتن بايد باباتون امضا کنه‏‎...‎‏» دختر ابروهايش را گره کرده بود و در حالي که برگه را پشت سرش پنهان مي‌کرد، ادامه داد: «مگه شما نمي‌گفتين بابا يه روزي مياد؟! مگه نمي‌گفتين هميشه ما رو مي‌بينه؟! مگه نمي‌گفتين که منو دوست داره؟!»
زن چادر سياهش را از سر برداشت و به جالباسي آويخت؛ روبه روي دخترش دوزانو نشست، دستي بر گونه او کشيد و به آرامي جواب داد: «آره، گفتم بابا بالاخره يه روزي مياد؛ واسه دختر گلم يه عالمه سوغات مي ‌ياره و بعد بهش مي‌گه؛ به‌ به چه خانومي شدي! اون وقته که هر سه ‌تا دور يک سفره مي‌شينيم و ‏‎..‎‏» و زن کمي مکث کرد و ادامه داد: «ولي؛ ولي ممکنه يه کمي دير بياد، خوب بالاخره بايد فردا کارنامه‌ات را به خانم معلم بدي مگه نه؟‎‏» دختر سري به تأييد حرف مادر تکان داد. زن دستش را جلوي او گرفت و با مهرباني گفت: «پس مامانو اذيت نکن و اون کارنامه رو بده تا امضا کنم‏‎.‎‏» دختر به تندي سر برگرداند و به سوي ديگر اتاق دويد و فرياد زد: «مگه نمي‌گفتين اگه همه نمره‌هات بيست باشه، بابا هم خوشحال مي شه؟! مگه نمي‌گفتين بابا دختر زرنگ رو دوس داره؟! مگه نمي‌گفتين با اينکه هنوز به سن تکليف نرسيدي، اگه نمازهات رو بخوني، بابا مي‌بينه و خوشحال مي‌شه؟! اون وقت زودتر مياد.»
دختر ديگر ادامه نداد. بغض راه گلويش را بست و لب‌هايش مي‌لرزيدند. کارنامه را در آغوش گرفت و با چشم‌هايي گريان به مادر نگريست و منتظر جوابي ماند. زن به نگاه او چشم دوخت؛ نگاه در نگاه يکديگر! چشم‌هاي زن مي‌سوختند؛ مي‌دانست تمام اين حرف ها را به دختر کوچکش گفته است؛ مي‌دانست هرگاه بهانه پدر را گرفته جواب داده که او مي‌آيد. آخر نمي‌توانست به او بگويد که پدر براي هميشه رفته؛ نمي‌توانست بگويد از خاکريزهاي جنوب خبر شهادتش را آوردند و ديگر هيچ ‌گاه باز نمي‌گردد. بارها و بارها خواست بگويد؛ دهان باز کرد تا بگويد که منتظرش نباش، پدر شهيد شده و ديگر او را نمي‌بيني‎...‎‏ ولي با ديدن نگاه پرحسرت دختر به کودکاني که در کوچه و خيابان دست در دست پدرانشان مي‌خنديدند و شاد بودند و با ديدن نگاه منتظر دختر، حرفش را به زبان نياورده، در دل پنهان مي‌کرد و مي‌گفت که پدر روزي مي‌آيد!
و زماني که دختر براي اولين بار به مدرسه رفت و در آنجا پدران و دختران بسياري را ديد که براي ثبت‌نام آمده بودند؛ بار ديگر با نگاهي پر از سئوال به مادر چشم دوخت و زن باز هم تکرار کرده بود که پدر مي‌آيد؛ وقتي که دختري خوب و زرنگ داشته باشد‏‎...
و حالا چه مي‌توانست بگويد؟! مادر و دختر رو در‌ روي يکديگر؛ نگاه در نگاه هم دوخته بودند و دختر منتظر بود تا مادر باز هم چيزي بگويد. و سکوت و سکوت! باز هم سکوت و سکوت! بغض دختر ترکيد و هق‌هق گريه‌اش سکوت چهارديواري اتاق را شکست. چشمان زن سوختند و لب‌هايش لرزيدند و او هم گريست. دختر را در آغوش گرفت و دست بر سرش کشيد و گونه‌هاي خيس از اشک او را غرق بوسه کرد و آرام در گوشش گفت: «بالاخره بابا مي‌ياد دخترم؛ شايد امشب و شايد هم‏‎...‎‏» صداي دختر مي‌لرزيد: «مامان، تو راس مي‌گي، بابا مياد، اون وقت منم کارنامه‌ام را بهش نشون مي‌دم. منتظرش مي‌مونم مامان؛ تو هميشه راس مي‌گي‎...‎‏ راس مي‌گي‎...‎» 
‏‎کارنامه همراه دختر بود، آن را از خودش جدا نمي‌کرد. هرجا که مي‌رفت همراه مي‌برد. وقتي که لباس‌هاي آبي رنگ مدرسه‌اش را در‌آورد، وقتي که دست و صورتش را شست، زماني که موهاي سياهش را جلوي آينه شانه زد و حتي وقتي که کنار سفره سبز‌رنگ نشست و شام آن شب را خورد، کارنامه را در برابر نگاهش روي سفره گذاشته بود. و شب‌هنگام کارنامه و عکس پدرش را در برابر نگاهش گذاشته بود و همان‌طور که به آنها چشم دوخته بود به خواب رفت.
دختر در اتاقي ديگر خواب بود. و تنها صدايي که زن مي‌شنيد صداي ساعت قديمي بود و گذر ماشين‌هايي که صدايشان دور و مبهم مي‌آمد. زن چادر گل ‌مخملي‌اش را بر سر انداخته؛ همان چادري که مرد براي عروسي اش خريده بود. روي سجاده‌اي ترمه نشسته بود. سر بلند کرد و به آسمان ميان پنجره چشم دوخت. قرص ماه نوراني ‌تر از هرشب به نظرش مي‌آمد. با نگاهي گريان به مهتاب چشم دوخت. يادش آمد سال‌ها پيش شبي که خبر شهادت او را آوردند، قرص ‌ماه کامل بود و دختر سه ‌ساله‌اش خوابيده ‌بود. آن‌شب‌هم دختر بهانه ‌پدرش را گرفته‌ و از صبح‌ منتظر آمدن‌ مرد پشت ‌پنجره روي‌ تاقچه نشسته و با نگاهي منتظر به‌ خيابان بي‌انتها چشم دوخته ‌بود تا او بيايد و نقّاشي‌اش را به پدر نشان دهد‎...‎‏ ولي او نيامد و دختر در حالي که نقّاشي‌اش را در آغوش گرفته ‌بود، همانجا روي تاقچه به خواب رفته‌ بود. و زن هفته‌ها و سال‌ها انتظار را در نگاه ‌دخترش‌ ديده بود و هيچ نگفته بود جز اينکه «او مي ‌آيد.»
زن اشک‌هايش را با گوشه چادر گل ‌مخملي‌اش گرفت و دوباره به مهتاب چشم دوخت که در آسمان سياه، نوراني‌تر از هرشب به نظرش مي‌آمد‌. هاله‌اي از نور مهتاب بر صورت خيس از اشک او افتاده بود و زن احساس مي‌کرد که صداي خنده‌هايي آشنا را مي‌شنود؛ صداي خنده‌هاي مرد بود که قاطي با خنده‌هاي دختر کوچکش به گوش مي‌رسيد. چند بار پلک‌هاي ‌خسته‌اش را برهم فشرد و اين ‌بار گويي ‌براي لحظه‌اي ‌چشم‌هاي ‌مرد را در ميان ‌مهتاب مي‌ديد که‌ به او مي‌نگريست؛ چشم‌هايي آشنا و مهربان که مي‌خنديدند. زن دست‌هاي لرزانش را به سوي مهتاب بالا برد؛ دهان باز کرد تا چيزي بگويد، نتوانست. دوباره پلک‌هايش را برهم فشرد؛ سه بار، چهاربار‎...‎‏ و اين بار ديگر نگاه مرد را در ميان مهتاب نمي‌ديد.
زن به سجده رفت و سر به مهر گذاشت و آرام و بي‌صدا گريست؛ آن قدر گريست که مهر و تسبيح خاکي و حتي تار و پود گل بوته‌هاي جانمازش خيس از اشک شدند و آن‌ هنگام، همان جا زير نور مهتاب پلک‌هاي خسته و خواب‌آلودش را برهم گذاشت‎...
‏‎«مامان‌، مامان‌، تو راس مي‌گفتي‌، راس مي‌گفتي.»
دختر شادمان در اتاق را برهم کوبيد و به سوي زن دويد. زن با صداي برهم خوردن در و خنده‌هاي او به خود آمد. پلک‌هايش را گشود و سر از سجده برداشت و نشست و تازه يادش‌آمد که شب‌ تا صبح را همان‌طور خوابيده است. صداي گنجشک‌هاي روي شاخه‌هاي درخت در اتاق پيچيده بود و آفتاب، اشعه گرمش را روي گل بوته‌هاي سجاده زن پهن کرده بود. با فرياد دوباره دختر، گنجشک‌ها از شاخه‌هاي درخت پريدند و سايه‌شان از روي صورت زن گذشت.
«مامان، تو راس مي‌گفتي، بابا اومد. بابا اومد‏‎...‎‏»
و در حالي‌که جمله‌اش را تکرار مي‌کرد، دست برگردن‌ مادرش انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد؛ کارنامه‌اش را روبه روي چشمان او گرفت و گفت: «نگا، نگا کن‎...‎‏» زن مات و مبهوت، اول به چشم‌هاي دختر نگريست که از فرط شادي برق مي‌زد و چهر‌ه‌اي که ميان موهاي درهمش از هيجان سرخ شده بود و سپس به کارنامه او چشم دوخت؛ باورش نمي‌شد؟! دوباره صداي دختر در وجودش پيچيد: «تو راس مي‌گفتي مامان! بابا ديشب اومد. اومد و منو تو بغلش گرفت. من خيلي گريه کردم و گفتم: چرا اين قدر دير اومدي؟! بعد بابا گفت: من هميشه از اون بالا بالاها؛ از توي آسمون شمارو مي‌بينم؛ من مي‌دونم تو دختر زرنگ و خوبي هستي، براي همين هم اومدم تا کارنامه‌ ات را امضا کنم؛ ولي از اين به بعد مامانو اذيت‌ نکني و تمام کارها رو به اون بسپري. من هم گفتم: «چشم. و بعد هم کلي با بابا بازي کرديم و خنديديم و‎...‎‏»
دختر همان طور با هيجان، تند و تند حرف مي‌زد و گويي زن؛ ديگر حرف‌هاي او را نمي‌شنيد. با دست‌هايي لرزان کارنامه را از دستان کوچک دختر گرفت و به صورتش نزديک کرد و با نگاهي خيس از اشک به امضاي قرمز‌رنگ پايين کارنامه که تا شب قبل جاي آن خالي بود چشم دوخت. قلبش تندتر از هميشه مي‌زد. امضاء، امضاي خود او بود؛ واقعاً کارنامه امضاء شده بود، با همان خط و نشان امضاي شوهر شهيدش!
زن کارنامه را به صورت خيس از اشکش چسباند، عطري عجيب و آسماني مشامش را پر کرد؛ باورکردني نبود!

انتهای متن/

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.