سه شنبه 2 آبان 1391 | 10:50
اختصاصی/ پیشکسوت بسیجی عدالت
عملیات بیت المقدس 2
عملیات بیت المقدس 2
پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت

گروه حماسه و دفاع مقدس بسیج پیشکسوتان

عملیات بیت المقدس 2

 

ما با اخلاق آمده ایم و این شهدا را تقدیم کرده ایم. ای خدای بزرگ، این شهدا را تقدیم کرده ایم. ای خدای بزرگ این شهدا را بپذیر و انقلاب را پیروز کن. در این معرکه ما برای قربانی شدن آمده ایم. اسماعیل وار آمده ایم و ثابت کرده ایم که شایستگی داریم که هر یک اسماعیل باشیم.

 دشمن ادعایی دارد، بگویید این گوی است و این میدان، بیاید و فداکاری و ایمان و شجاعت ما را بیازماید. ای استعمارگران، ای ابرقدرت ها، ما انقلاب کرده ایم، ما خط راستین علی و حسین را برگزیده ایم، و انقلابی بی نظیر به راه انداخته ایم، و شما می خواهید قدرت ما را بیازمائید، شما می خواهید بدانید که ما چه اندازه به مکتب خود و به علی و حسین پای بندیم، این جوانان از خود گذشته نشان دادند که شیعه علی و حسینند و به استقبال شهادت می روند.

(سردار رشید اسلام شهید چمران)

 

چند روزی بود عملیات بیت المقدس(2) شروع شده بود. به آموزش نظامی لشگر مأموریت داده شد تا جهت کسب اطلاعات نظامی کادر خود را به خط بفرستد. از هر قسمت افرادی منتخب شدند و من هم با بچه های قسمت خودمان (تاکتیک) راهی شدم. دم دمای غروب بود که اتوبوس از آناهیتا حرکت کرد به سمت سرنوشتی نامعلوم ولی بس شیرین...

بچه ها همه شاد و خندان بودند، انگار به عروسی دعوت شده بودند.  همه در حال بگو بخند و شوخی بودند، خدایا این بچه ها چه ایمانی دارند...؟ با اینکه می دانند در خط تیر و ترکش پخش و خیرات می کنند ولی باز شاد و خندانند، با اینکه می دانند شاید دیگر برگشتی نباشد و شاید دست و پای خودشان را جا بگذارند ولی باز خوشحالند...

نماز صبح در سقز بودیم و مقداری هم در سپاه استراحت کردیم و سپس حرکت. با وضع بد جاده و برفی بودن هوا حوالی عصر به بانه رسیدیم. از بانه بعد از قدری توقف خارج شدیم. بودن «تأمین» در جاده نشانگر این بود که جاده شب ها امنیت ندارد. از پل سیدالشهدا که پل مرزی ایران و عراق می باشد گذشتیم. هوا بسیار سرد و زمین پر برف. رفت و آمد خیلی به کندی انجام می شد.

 

 

سرما طاقت فرسا بود، اما این سرما هم نمی توانست جلوی عزم بچه ها را بگیرد. به موقعیت شهید مطهری رسیدیم. عقبه لشگر و عقبه واحد آموزش نظامی در موقعیت مطهری بودند. به دلیل نبودن ماشین و برف زیاد در جاده عده ای از بچه ها در عقبه ماندگار شدند، اما کسی طاقت نداشت در آنجا بماند. تمام فکرها به سمت خط بود. الان در آنجا چه خبره...؟ چند نفر شهید شده اند...؟ چقدر کشته اند...؟ و غیره. به هر حال نتوانستیم دوام بیاوریم و به اتفاق یکی از بچه های تاکتیک و سردار و جانباز عزیز رحمت الله نجفی و شهید بزرگوار رسول میرزاخانی که هر دو از بچه های تخریب بودند تصمیم گرفتیم به سمت خط برویم. به تدارکات رفته و مقداری کالباس و چند کنسرو گرفتیم و در کوله پشتی جای دادیم. بعد از خداحافظی از بچه ها سوار یک تویوتا که رهسپار موقعیت شهید چمران که در ده کیلومتری خط و نزدیکی دوراهی ماووت بود شدیم. هنوز چندین کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که به راه بندان خوردیم. هوا واقعاً سرد طاقت فرسا بود. ما چند نفر با اینکه همه به لباس گرم مجهز بودیم و روی لباس و اورکت هم بادگیر پوشیده بودیم ولی سرما و آب به تمام نقاط بدنمان نفوذ کرده بود. برف به شدت می بارید، به طوری که چند متری جلویمان دیده نمی شد. از پشت ماشین پیاده شدیم و با چند نفر از رزمندگان از ماشین دیگر در راهبندان مشغول خوردن کنسرو و کالباس ها شدیم. خودمان را به جنب و جوش انداختیم ولی نمی شد سرما را فراموش کرد.

بعد از شنیدن این خبر که در روزهای گذشته چند تن از رزمندگان در این جاده یخ زدند تصمیم گرفتیم از ماشین جدا شده و به ابتدای راه بندان برسیم و از آنجا به طرف موقعیت شهید چمران برویم. 3ساعت در پشت تویوتا وانت در زیر شدیدترین برف و بوران که حتی کوه و درخت و سنگ و ماشین را نمی شد تشخیص داد، امانمان بریده شد. شاید حدود 300 الی 350 ایستاده بودند و همه در ماشین ها کز کرده بودند و هیچکس پیاده نمی شد! درست یک ساعت و نیم پیاده روی کردیم تا به ابتدای راه بندان رسیدیم. یک کمپرسی بخاطر اینکه با یک تراکتور تصادف نکند ترمز زده بود و چرخ های جلویش در کنار جاده در گل فرو رفته بود و انتهای آن کل جاده را مسدود کرده بود و راهبندان هم به این خاطر بود. یکی از رزمنده های قدیمی که در این جاده زیاد رفت و آمد کرده بود می گفت اگر هوا به این صورت نبود، در عرض یک ساعت هواپیماهای عراق اینجا را به قبرستانی از انسان و ماشین تبدیل می کردند! ما باید خدا را شکر کنیم چون هر دقیقه بالای اینجا 10 هواپیما در حال عبورند!

با هزار مشقت و بدبختی خود را به انتهای راهبندان از جهت مخالف رساندیم و در طول جاده حرکت کردیم. چشم هایمان دیگر هیچ جایی را نمی دید. به هر نقطه که نگاه می کردیم فقط سفیدی برف بود. دیگر جاده هم معلوم نبود و ما از ترس اینکه به دره کنار جاده بیافتیم، از سمت دیگر جاده که کوه بود حرکت می کردیم. با چوبی که نفر جلویی در دست داشت به کوه می زد و از نبودن چاله و دره در جلو اطمینان پیدا می کرد و حرکت می کرد و ما هم پشت سرش. فکر ماندن و یخ زدن افکارمان را فلج کرده بود، یکبار خواستیم برگردیم ولی متأسفانه فاصله زیاد بود، و هم برف جای پاهایمان را پوشانده بود. دیگر نه می توانستیم جلو برویم و نه به عقب برگردیم. در همین حین متوجه شدیم که یک آمبولانس اوراق از سمت روبرو به سرعت به طرف ما در حرکت است. خیلی تعجب کردیم، تعجب از اینکه راننده در این جاده پربرف چطور آنقدر سریع می راند، و چطور جاده را تشخیص می دهد. به جلو که آمد متوجه شدیم راننده آن یک بسیجی ترمز بریده است که با اینکه ماشین شیشه جلو ندارد ولی با یک عینک موتور سواری پشت فرمان نشسته. آنقدر برف به روی او پاشیده بود که درست مثل یک آدم برفی شده بود!

بعد از اینکه از فاصله دو سه متری متوجه ما شد ترمز کرد. ماشین با چند چرخش ناگهانی و خطرناک ایستاد. جریان را تعریف کردیم و با هزار خواهش و تمنا و اصرار قبول کرد برگردد و ما را به موقعیت شهید چمران برساند، ولی مگر می شد در جاده ای پر از برف که نیم متر برف نشسته بود ماشین را سر و ته بکنیم...؟ بالاخره بعد از قدری تقلا و تلاش مجبور شدیم با کمک هم ماشین را برگردانیم، به این صورت که راننده در ماشین نشسته بود و ما با هم از انتهای ماشین و سر آن ماشین را هل دادیم و چرخ ها روی برف لیز خورد و ماشین عکس جهت مخالف روی جاده قرار گرفت. با هزار هل و تکان از اینکه به دره نیفتیم به طرف مقر حرکت کردیم. راننده آدم بیخیالی بود و فقط می خندید. همین بی خیالی او ما را خشمگین می کرد. من و یکی دیگر از ماشین پیاده شدیم و روی برف ها به دنبال جای قبلی چرخ های ماشین که از آن مسیر آمده بود می گشتیم، و ماشین هم به دنبال ما...

 

 

شب از نیمه گذشته بود که به موقعیت شهید چمران رسیدیم. با وجود خستگی شدید و خیس بودن تمام بدنمان شادی و روحیه قابل توجهی در وجودمان احساس کردیم. آنجا دیگر بوی خط به مشام می رسید. صدای توپخانه شنیده می شد و شلیک کاتیوشا دیده می شد و همچنین منورها... گردان ها در دامنه کوه های سرسبز و زیبا ولی پربرف، در زیر چادرها مستقر بودند، هوا خیلی سرد بود، به حدی که زیر منبع های آب آتش روشن کرده بودند تا بتوان از آب استفاده کرد.

 به چادر واحد آموزش نظامی رفتیم و تمام لباس ها را درآوردیم و عوض کردیم، خودمان را در پتو پیچیدیم و درست تا فردا نزدیک ظهر خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم نمی دانستیم چه موقع از روز است. بعداً فهمیدیم که برای نماز ظهر هم بیدار نشده ایم.

منظره آن منطقه خیلی زیبا و باصفا بود. تمام کوه ها پر از درختان بلند و زیبا و دامنه های کم ارتفاع از چمن ها سرسبز بود. هوای بسیار لطیف و آفتابی، خستگی روز گذشته را از بدنمان خارج کرد. بعد از علم کردن یک چادر دیگر برای خودمان و قدری برف بازی و گشت و گذار، روز را به پایان رساندیم. شب از طرف فرماندهی آموزش نظامی به ما خبر دادند فردا صبح باید آماده باشیم تا به خط برویم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. به اتفاق چند تن از دوستان و شهید بزرگوار میرزاخانی در آن سرمای منطقه با استفاده از آب گرم منبع ها که دائم زیرش آتش روشن بود غسل شهادت کردیم و خود را برای فردا آماده نمودیم...

دوباره باید در پشت تویوتا می نشستیم...! خیلی زجرآور بود، ولی به لطف خدا هوا صاف و آفتابی بود. حرکت کردیم، به سوی «گرده رش». گرده رش معروف، گرده رشی که برای تسخیر آن خون ها ریخته شد... مسیری که چند پیچ خطرناک داشت، واقعاً به قول بچه ها رفتن با خودمان بود ولی برگشت با خدا...! از دژبانی اول نمی گذاشتند ماشین ها بدون چهارچرخ زنجیر بسته حرکت کنند. وقتی به بالای پیچ آخر می رسیدی رودخانه ای با عرض حداقل 500متر در زیر پای «گرده رش» دیده می شد. عبور ما همزمان با عبور آقای رفسنجانی و برادر محسن رضائی بود، و دیدن آنها برایمان روحیه بود...

بالاخره به قرارگاه تاکتیکی لشگر رسیدیم و در ستاد مستقر شدیم. قرار شد بعد از استراحت به خط برویم. به اتفاق بچه ها اول به دیدگاه رفتیم و در بازگشت با توجیه شدن توسط مسئول ستاد لشگر از روی «کالک» عازم خط شدیم.

تا یک فاصله ای را با ماشین می توانستیم برویم ولی بعد از آن باید مسافتی را طی می کردیم. وقتی به چهره ها می نگریستی در پرتو نور منورها فقط چهره های خندان و در حال دعا مشاهده می شد...

از ماشین پیاده شدیم و در کنار جاده به حرکت آمدیم. با فاصله چندین متر از یکدیگر حرکت کردیم، ولی در ظلمت شب چیزی دیده نمی شد و فقط با استفاده از نور منورها می توانستیم چند قدمی برداریم. به یک سه راهی رسیدیم. دو ایفای عراقی منهدم شده در وسط سه راهی بودند. آتش نسبتاً کم بود، ولی نمی دانم که چطور شد که عراقی ها یکباره قاطی کردند و شروع کردند به چلچراغ (منور) انداختن، و شلیک تانک به جاده در زیر نور چلچراغ ها صحنه وحشتناکی بدن همه ما را لرزاند. درون ایفاها پر بود از جنازه های جزغاله شده و لت و پار. اول فکر کردیم از خودمان هستند اما بعد از دقت متوجه شدیم همه عراقی هستند. خیالمان راحت شد، بعد از پرس و جو فهمیدیم بچه ها فرصت پیاده شدن به هیچکدامشان را نداده بودند و ماشین را با همه سرنشینان منهدم کرده بودند.

به سنگر مسئول محور رسیدیم و با هماهنگی ایشان به تپه «قمیش» منتقل شدیم. به اتفاق سردار بزرگ و جانباز اسلام نجفی به یک سنگر دیدبانی کوچک به روی تپه منتقل شدیم و بقیه بچه ها در همان محور و اطراف خودمان مستقر شدند. بالای تپه کانال کم عرضی وجود داشت که شاید دو نفر به زور در آن به حالت نشسته قرار می گرفتند. درون کانال و جلوی سنگر به روی زمین نشستیم. وقتی از دامنه کانال بالا می رفتیم احساس می کردم زیر پاهایمان پر از جسد می باشد ولی اعتنایی نمی کردم. من و نجفی درست روبروی هم در کانال نشستیم و دو نفر از بچه ها با فاصله ده الی پانزده متر از ما در کانال نشستند. هنوز چند لحظه نگذشته بود که یکباره صدای فریادی توجه همه مان را جلب کرد. من و نجفی به طرف صدا حرکت کردیم. یکی از بچه ها را دیدیم که مثل بید در حال لرزیدن است. بعد از پرس و جو متوجه شدیم وقتی می خواسته به روی زمین بنشیند شیء گردی در زیرش بوده. فکر می کند که کلاه نظامی است، به روی آن می نشیند ولی می بیند تکیه گاهش نامتعادل است. وقتی دست می برد آن را ثابت کند متوجه می شود که کلاه نیست بلکه یک سر است که بخاطر باران و برف زیادی که به آن خورده بود مثل لامپ مهتابی سفید شده بود، و دوستمان  با دیدن آن از ترس فریاد زده بود! دیدن آن سر برای ما هم قدری وحشتناک بود ولی این ماجرا موجب نشد کسی نخندد! به جای خود بازگشتیم، درون سنگرمان سه نفر بیشتر جا نمی گرفتند و به همین دلیل نوبتی می خوابیدیم. روبروی تپه ما تپه دیگری قرار داشت به نام «اولاغلو» و عراقی در روی آن قرار داشتند و بخاطر مهم بودن تپه «قمیش» سعی در باز پس گرفتن آنها زیاد بود. دائم از سینه کش تپه نیرو می فرستادند و جهت پاتک اقدام می کردند.

 

 

تا صبح با یک وضع ناجوری تحمل کردیم. با روشن شدن هوا قدری به اطراف نظر انداختیم، تا چشم کار می کرد جنازه بود. در همان کانال که شب را سر کرده بودیم پر بود از جنازه عراقی ها. مثل برگ خزان افتاده بودند. وقتی دیدیم شب را در کنار جنازه های متلاشی شده گذرانده ایم یک حالت چندش آوری بهمان دست داد.

آتش زیادی به بالای تپه می ریخت، ولی با خمپاره 60 درون کانال و اطراف آن را بیشتر می زدند. خبر شهادت سردار بزرگ فرمانده سپاه کرج شهید آجرلو همه را دمق کرده بود. در همین حال یکی از شهدای گردان حمزه (ع) از چند روز قبل در پایین ارتفاع قمیش که معروف به پنجه گربه ای بود جا مانده بود... مابین ما و عراقی ها چندبار بچه های گردان به پایین رفته بودند تا آن شهید بزرگوار را به بالا بیاورند، ولی بخاطر آتش زیاد و شلیک قناسه ها موفق نشده بودند...

قرار بر این شده بود به اتفاق بچه های آموزش نظامی لشگر فردا صبح اول وقت به پایین رفته و شهید را بیاورند. شب سختی بود، بخاطر شدت آتش همه بیدار بودیم، و درست تا صبح برای جلوگیری از نفوذ عراقی (گشتی ها) به سمت پایین تپه نارنجک می انداختیم. نوبتی در کانال می نشستیم و گهگاه به سمت پایین خیره می شدیم و برای رفع شک یه نارنجک می انداختیم. بعد از پایان نوبت به سنگر کوچکمان می رفتیم و بصورت نشسته و زانو در بغل به خواب می رفتیم، تا دوباره نوبتمان شود.

صبح ساعت 5/5 الی 6 بود، هوا مه آلود و نم نم باران شروع به باریدن گرفت. به اتفاق بچه های گردان  هماهنگ شده بودیم تا دو دسته ی سه نفره به پایین تپه رفته و شهید را بیاوریم. اکثریت نیروهای بالای تپه «قمیش» در خواب بودند. از سمت چپ کانال به محور لشگر سیدالشهدا راه داشت و از سمت راست به لشگر 31 عاشورا. یعنی کانال ما به حد لشگر 10 و هم به حد لشگر 31 راه داشت و نقطه الحاق را تشکیل داده بودند و اگر خدای ناکرده عراق موفق به پس گرفتن آن تپه می شد، خیلی راحت و بی دردسر می توانست هم به لشگر 31 عاشورا و هم به لشگر 10 سیدالشهدا ضربه کاری بزند.

 

 

بچه ها به دو تیم سه نفره تقسیم شدند. شهید درست در سینه کش تپه و جلوی یک سنگر کمین افتاده بود. هر تیم از از دو سمت راست و چپ سنگر کمین حرکت کردیم. مه هوا شدید بود و جلویمان را به سختی می دیدیم.

هر سه به یک ستون و پشت سر هم قرار داشتیم، به نزدیکی سنگر کمین رسیدیم. نفر سر ستون با اشاره به ما فهماند که به روی زمین بنشینیم و سکوت اختیار کنیم. ستون سمت راست ما هم به زمین نشستند. به یکباره نفر اول 2نارنجک کشید و به داخل سنگر کمین انداخت و صدای انفجار توأم با فریاد دردآلود چند نفر به گوشمان رسید. با فریاد و ضجه که از داخل سنگر آمد، ما سریعاً به بالا کشیدیم و به قول معروف چندتا پا قرض کردیم و خودمان را به بالای تپه کشیدیم. صدای فریاد و ضجه آنها و صدای انفجار و داد و فریاد ما که به همدیگر می گفتیم برو بالا! برو بالا! بچه هایی را که خواب بودند از خواب بیدار کرد و همه سراسیمه به پایین تپه شلیک می کردند. شلیک بچه های ما بی پاسخ نماند و از پایین آتش زیادی به طرف نیروهای ما ریخته شد. درحدود نیم ساعت درگیری شدید بوجود آمد. هنوز صدای داد و فریاد و ضجه آن چند نفر شنیده می شد. بعد از خاتمه درگیری دوباره چند نفر داوطلب شدند به پایین بروند تا هم آن شهید را بیاورند و هم زخمی ها را. از مه آلودی هوا استفاده کردند و به پایین رفته، هم شهید عزیز را آوردند و هم زخمی های عراقی را. در آن سنگر چهار عراقی، دو سرباز و یک درجه دار و یک ستوان به اتفاق یک منافق خودفروش بودند. از آن چهار نفر فقط درجه دار عراقی و فرد منافق زنده بودند و به شدت زخمی. بعد از اینکه بچه ها اقدامات اولیه را انجام دادند، یکی از بچه ها از آنها سؤال کرد که چرا آمده بودید؟ گفتند ما جهت کسب اطلاعات آمده بودیم و نیروهای گردان مخصوص «دفاع الوطنی» از تیپ ... هستیم و گردان تا زیر شیارهای تپه آمده بود و قرار بود تا با روشن شدن هوا به بالا بزنند. گردان مخصوص عراقی ها تا زیر تپه آمده بودند و منتظر برگشت تیم گشتی بودند تا به بالا حمله کنند و تپه را از ما بگیرند و اگر خواست خدا نبود و آن شهید بهانه ما برای پایین رفتن از تپه نبود صد درصد تپه از دست ما می رفت، و همچنین هم لشگر 10 و هم لشگر 31 ضربه می خورد، اما به لطف خدا بخاطر وجود آن شهید بزرگوار که بچه ها برای آوردنش به پایین رفته بودند این مسئله بوجود آمد و جان خیلی از بچه ها و حتی جان رزمنده های لشگرهای همجوار حفظ شد. اما مهمتر از همه چیز پیکر مطهر آن شهید بود که بوی خوشی از آن به مشام می رسید، آن هم با گذشت چند روز به روی زمین ماندن... بعد از شکر خدا، همه بچه ها بخاطر قدردانی و تشکر از شهید بزرگوار صورت گلگون او را غرق بوسه کردند.

روح همه شهدای دفاع مقدس شاد باد...

به امید پیروزی اسلام عزیز...

عدالت

 

م-ع-46

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.