چهارشنبه 1 آذر 1391 | 20:17
بزرگترین آرزویم پرواز با یاسینی بود
بزرگترین آرزویم پرواز با یاسینی بود
یک لحظه دیدم تکه‌های کوچک ابر دور و برمان زیاد شده‌اند، گفتم: چه ابرهای قشنگی! با خنده گفت: خیلی قشنگ هستند ولی ابر نیستند. دوباره خندید و ادامه داد: اینها گلوله‌های ضد هوایی دشمن هستند که در هوا منفجر می‌شوند و دود سفید رنگ تولید می‌کنند.

 

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت: روایتی که در ادامه می‌آید خاطره‌ «سرتیپ خلبان حسین نظری» از حضور در یک مأموریت برون‌مرزی به همراه سرتیپ شهید «علی‌رضا یاسینی‌» است که از کتاب «انتخابی دیگر» نقل می‌شود.

قبل از حملۀ عراق به خاک کشورمان من با جناب یاسینی در پایگاه بوشهر در یک گردان بودیم. وی در آن زمان در زدن موشک «ماوریک» تبحر فوق‌العاده‌ای داشت، به طوری که با درجۀ سروانی به عنوان معلم خلبان به ما آموزش می‌داد. با شروع جنگ در هر پرواز یکی از خلبان‌ها را به عنوان کابین عقب با خود می‌برد تا به صورت علمی روی اهداف، طریقه زدن موشک را آموزش دهد.

چند روز از آغاز جنگ گذشته بود و ما در گردان دور هم نشسته بودیم. علی‌رضا رو به من کرد و گفت: حسین چه آرزویی داری؟ گفتم: بزرگترین آرزویم پرواز با شماست.

- من فکر می‌کردم الان می‌خواهی بگویی، خرید خانه یا چیز دیگر ...

- راستش وقتی با شما پرواز می‌کنم یک حالت خاصی به من دست می‌دهد.

چند روز از این ماجرا گذشته بود درست ساعت 4 بعد از ظهر سوم مهرماه 1359 بود که جناب یاسینی مرا صدا زد و گفت: حسین! یک مأموریت پیش آمده، می‌آیی با هم بریم؟

- چرا که نیام، از خدامه.

دو نفری به طرف اتاق توجیه روانه شدیم. من در این فکر بودم که چه مأموریتی در پیش است ولی تحت تأثیر حالت و رفتار جناب یاسینی قرار گرفته بودم و آرام و مطمئن همراه وی وارد اتاق شدم.

او بدون هیچگونه اضطرابی خلبانان را توجیه می‌کرد و این امر باعث می‌شد تا خلبان‌ها با روحیۀ بالا و بدون دلهره به مأموریت اعزام شوند. او جزئیات مأموریت را به طور دقیق توضیح می‌داد و می‌گفت: حسین جان! ما در این مأموریت تک فروندی هستیم و مأموریت‌مان زدن ناوچۀ جنگی در بندر ام القصر است. آماده که هستی؟

بدون اینکه سخن بگویم، سرم را به حالت تأیید تکان دادم؛ چون تا آن زمان مأموریت جنگی کمی انجام داده بودم و به منطقه آشنایی کامل نداشتم هر آنچه را جناب یاسینی می‌گفت با وسواس خاصی به ذهنم می‌سپردم.

پس از انجام توجیه، نزدیک غروب آفتاب به آشیانۀ هواپیما رفتیم و بعد از بازرسی‌های لازم هواپیما را روشن کرده و به سوی باند پروازی حرکت کردیم. علیرضا دستۀ گاز موتورها را جلو داد، هواپیما غرش‌کنان با سرعت تمام روی باند خزید و لحظه‌ای بعد در دل آسمان غوطه‌ور شدیم؛ بعد از مدتی پرواز به منطقه رسیده بودیم و ارتفاع‌مان 8 هزار پا بود.

یک لحظه دیدم تکه‌های کوچک ابر دور و برمان زیاد شده‌اند، گفتم: چه ابرهای قشنگی! با خنده گفت: خیلی قشنگ هستند ولی ابر نیستند. دوباره خندید و ادامه داد: اینها گلوله‌های ضد هوایی دشمن هستند که در هوا منفجر می‌شوند و دود سفید رنگ تولید می‌کنند.

بالای هدف رسیده بودیم و ناوچه در برد موشک قرار گرفته بود که دو سه موشک به آن زدیم و در ارتفاع پایین گردش کردیم ولی من در دلم کمی دلهره داشتم که نکند به کابل‌های فشار قوی یا دکل برق آن برخورد کنیم ـ چون در ارتفاع خیلی پایین پرواز می‌کردیم ـ ولی خیالم از این راحت بود که کنترل هواپیما در دست رضاست.

در همین فکر بودم که موشکی از کنار هواپیما رد شد. گفتم: رضا دارند موشک می‌زنند! با خونسردی گفت: ناراحت نشو!

گر نگهدار من آن است که من می‌دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.

بعد از زدن هدف سمت پایگاه را پیش گرفتیم و بدون کوچکترین آسیبی در پایگاه فرود آمدیم وقتی که از هواپیما پایین آمدیم رضا رو به من کرد و گفت: حسین اینجا که از ابر خبری نیست؟! بدون اینکه سخنی بگویم نگاهمان به هم دوخته شد و زدیم زیر خنده.

انتهای پیام/

منبع:فارس

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.