سه شنبه 7 آذر 1391 | 12:40
اختصاصی * دلنوشته پیشکسوت بسیجی علیرضا تنهایی
سلام بر کوه ...
سلام بر کوه ...
به بهانه عروج ملکوتی جانباز جنگ تحمیلی علی عباس زاده مقدم

پایگاه اطلاع رسانی بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر کوه (به بهانه عروج ملکوتی جانباز جنگ تحمیلی علی عباس زاده مقدم)

امام باقر (سلام الله علیه):

المؤمنُ أصْلَبُ مِن الجَبلِ:  مؤمن از كوه محكم‏تر است         ميزان الحكمة: ج1- ص463- ح15

سلام بر دوستم علی عباس زاده مقدم

 

 رفتنت بهانه ای شد تا بار دیگر بنویسم.

ابتدا به رسم معمول، با تو احوالپرسی می کنم:

سلام حاج علی :  خوبی؟ من خوبم. چه خبر؟

کجایی؟ چه می کنی؟  آخرین اخبار منطقه را داری؟

از دوستان؟ از کار چه خبر؟ با کدامیک از دوستان ارتباط داری ؟  به محل کار و به همکاران سابق سر می زنی؟ آیا از محل کار پی جوی احوال شما هستند؟ آیا فرماندهان تشکیلات به فرمایشات آقا عمل می کنند، که فرموده اند: بازنشستگان را ببینند؟ در جلسه هیئت ذکر خیر شما بود. در مجلس مرحوم.... نبودی؟ چرا عروسی دختر و پسر... و... نیامدی؟ جات خالی.

 

وقتی در روز شنبه مورخه بیستم آذرماه سال91 به اتفاق چند نفر از دوستان، پیکرت را در جلوی مسجدالزهرا(س) شهرک شهید محلاتی برانداز کردم باور کردم که رفتی.

نمی دانم زود رفتی یا دیر؟ زودت دیر بود و یا دیرت زود؟ آیا خداوند هم کارش یا کار خدا دیر و زود دارد؟ نمی دانم.

به هرحال مراسم تشییع و مجلس روز سوم شهادت  فرصت احوالپرسی خوبی را برای دوستان دور و نزدیک فراهم کرد. دوستانی دور که خود را نزدیک می پنداشتند، مانند این حقیر که چند سالی همسایه ام بودی و من نمی دانستم و حتی یکبار هم برای احوالپرسی به خانه ات نیامدم، و دورانی  نزدیک مانند بخشی از جمعیت که با اعتقاد و به قصد قربت در مجلس شهید شرکت داشتند، درحالی که هرگز شما را ندیده بودند.

حال و هوای مجلس و متن مداحی و روضه خوانی بار دیگر مرا به بانه برد، به کردستان مظلوم و به دوران جنگ تحمیلی، که هر روز به نام کسی مصادره می شود. به یاد شهدا افتادم و جانبازان که صبورانه در انتظار نشسته اند. می خواستم در اینجا اسامی تک تک شهدای آشنای مشترک را ذکر کنم اما نشد، ولی می شد که بشود.

دوشنبه 22آذرماه در همان مسجد، برای شما مجلس گرفته شد. خوش بحالت. حالا نوبت شماست که به اتفاق دوستان شهیدمان برای من هم مجلس ختمی بگیرید. مجلس ختمی برای ختم همه تعلقات دنیوی. ختم پایان انتظار، ختم پایان فرار از آنگونه شدن که او می خواهد، و بر بالای اطلاعیه ام بنوسید إنا لله و إنا الیه راجعون تا شاید با دعای شما باور کنم و...

برادرم می دانستم روحت از سالها ماندن در این جسم مجروح و پر تپش خسته شده و کلیه های امانیت ناتوانند اما نمی دانستم به این زودی تن و روحت از هم فاصله می گیرند و هر یک بسوی مقصد و معبود خود می روند. این خبر برایم دور از انتظار بود..

در همان روز  شنیدم که برادر دو شهید هم هستی، لذا وقتی مادرت با صندلی چرخدار از راه رسید، پاهایم مرا برای عرض تسلیت بسویش کشاند اما زبانم در دهانم قفل شده بود و هیچ دستوری از مغز مصادر نمی شد. بی روح و بدون احساسی در مقابلش ظاهر شدم. چه باید می کردم؟، چه باید می گفتم؟ نه جانی، نه روحیه ای، نه آهی، نه سوزی، نه دردی و حتی صدایی نداشتم. حتی قادر به تماشایش هم نبودم.. شاید امادگی نداشتم و یا شاید در مقابلش چیزی نبودم که بخواهم دیده شوم، ببینم و به حساب بیایم. حتی آب روان چشمهایم نیز تسلایی نداشت. وقتی از جلویم رد شد در دلم به آرامی گفتم:  سلام بر کوه...

واقعاً اگر دریا طوفانی می شد، کدام دست قدرتمند و قلب مهربانی می توانست این کشتی متلاطم را آرام کند؟ می دانی اینگونه رفتنت چه بلایی بر سرش می آورد؟ سنگینی این غم عظما  با قلب مهربانش و اندوه ندیدنت با چشمهای نازنینش چه خواهد کرد؟

من صدای صلوات بر محمد و آل محمد(ص)، و نام مبارک امام حسین(ع) را می شنیدم و نگاهی مهربان، آرامشی در خور تحسین، سکوت، وقار و سادگی اش را دیدم.. تو چه دیدی و چه می دانستی که اینگونه آرام گرفته بودی؟

 اما در عوض اینجا می خواهم با صدایی بلند به همه بزرگ مادران این سرزمین سلام کنم . سلام بر دماوند، سلام بر سبلان، سلام بر علم کوه و به همه کوه ها و قلل بزرگ و کوچک  این سرزمین و دیگر سکوت..

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

هرکس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

 

خدایا سرنوشتم را خیر بنویس، تقدیری مبارک تا هرچه را که تو دیر می خواهی زود نخواهم و هرچه را که تو زود می خواهی دیر نخواهم..

 

 

زخم ها

با خستگی تنم صبوری می کنند
 

آنگاه که:

 جنب و جوش آغاز می شود

نیمه تنم و یا نیمی از تنم خمیده است

زمین غوغاست و من اینجا و در این فضا چه می کنم

سال هاست که چشم و دل را  به امانت سپرده ام

ای پوست و گوشت و دست و پا  و کلیه ام

آرام باشید، صبوری کنید

مجروح کجا، شهید کجا؟

این راه دور به گمانم نزدیک است و من نزدیک چقدر دورم

و شاید نزدیک نزدیکم

در لحظه ای که انتظارش در انتظار پنهان است، من با بغچه ای که اعضاء جوارحم را در آن پیچیده ام

به سوغات می برم

من غافلگیر نشده ام

رفتن در ماندن پنهان شده است و من آن را یافته ام و به قانون طبیعت، به گمان ماندن،  یکبار دو بار و دیگر بس است، و عذر تقصیر و طلب حلیت از بیمارستان راحت تر است.
و اما ای مادرم من هنوز هستم...

والسلام

علیرضا تنهایی

 

م-ع-46

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.