چهارشنبه 29 آذر 1391 | 09:29
شب یلدا
شب یلدا

 

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت "

هنوز تا صبح مانده بود. آسمان همیشه ابری کرانه های خزر برای دیده شدن رو نما می خواست. باران. مثل این بود که لکه های تو در توی ابرها، برای پوشاندن نقره کمرنگ آسمان، به یکدیگر امان نمی دادند. زمستان در راه بود و انگار سرما در لابلای چین و شکن دره ها و انبوه درختان پر شمار کوهای اطراف، کمین آدم ها را می کشید.

از پشت پنجره اتاق کوچک باغچه مشرف به جاده شنی رو به کوهستان، نور زرد رنگی که معلوم بود از چراغ نفت سوز می تابید، میان مه و سیاهی بی رمق سو سو می زد.

در گوشه ای از اتاق که از حرارت بخاری هیزم سوز گرم بود، زیر پتوی چهار خشتی، پیر مرد به پهلو دراز کشیده، زیرسیگاری چوبی بالای سرش را ورانداز می کرد. به زنش که زیر پوششی از چادر نماز سفید در سجده مانده و گویی دعا می کرد خیره شده بود. دیشب را تا دیر وقت با فانوس دستی به مسیر های آبگیر پای درختان سر کشی کرده و حالا خسته و مانده روی تشک افتاده و پلک هایش برای خواب بی تابی می کرد.

در گوشه نیمه تاریک اتاق، پیرزن همچنان شکل تلی از پارچه بی حرکت مانده وانگار به خواب رفته بود. به آرامی صدایش کرد، طوری که دو دختر بچه کوچکی که کمی دورتر از جانماز خوابیده بودند بیدار نشوند. دوباره با صدایی بلندتر اسمش را به زبان آورد. جوابی نیامد. نگران شد. چشمش به تاقچه روبرویی افتاد. عجب ! جای قاب عکس « ابراهیم » خالی بود.

ــ ( حتما دوباره عکس اونو بغل کرده. ده دفعه گفتم سر نماز . . لااله الاالله. . ) . نگرانیش بیشتر شد. نیم خیز شد . . و . . آنچه را که می دید باور نمی کرد.

ابراهیم کوچولو پشت مادرش که به سجده رفته نشسته بود و شیطنت می کرد. پیرمرد چشمانش را مالید، آنچنان که پنداری خواب شب مانده را در آن ها له می کرد. ماتش برده بود . واقعا" ابراهیم بود که تازه چهار دست و پا راه افتاده بود. به همان کوچکی . . ولی . . خودش و زنش خیلی پیر شده بودند. پیر پیر. سر جا خشکش زد. هنوز در باور آنچه که می دید تریدید داشت که . . .

ناگهان « ابراهیم » با سر از پشت مادر به زمین افتاد. از جا بلند شد. ولی باز هم با دیدن منظره روی دیوار ابروها را در هم گره زد.

ـ « وای خدایا چی شده؟ یا زهرای بتول، بچه مو به تو میسپارم » .

جای قاب عکس روی تاقچه، لکه بی شکلی به رنگ خون روی دیوار دیده می شد. سرش گیج رفت. سنگینی بختک را روی قفس سینه اش حس کرد. زنش هنوز در سجده و بی حرکت مانده بود. صلوات فرستاد و چشمانش را بست.

وقتی بعد از چند لحظه دوباره تاقچه را نگاه کرد، قاب عکس سر جایش بود. ابراهیم بزرگ شده بود، خیلی بزرگ. مرد مرد شده بود. مرد جنگ، جنگی صدها فرسنگ آنطرف تر، اما در پهنای وسیع سرزمینش. او در جایی می جنگید که همه شب هایش « یلدا » بود. شب هایی که ستاره های آسمانش از جنس جرقه های آتش بود و رعد و برقش غرش توپخانه ای بود که دشمن را در مرزهای سرزمین عشق و ایمان و شکوه در هم می کوبید.

به طرف زن رفت و با دست تکانش داد. پیرزن برگشت و با چشمان کم فروغ که از رطوبت اشک نمناک بود به شوهرش خیره شد. لب هایش می لرزید.

ــ« تو هم دیدیش؟ ابراهیم بود، ابراهیم من. اما انگاری داشت از یه بلندی سر می خورد، انگار داشت می افتاد».

ــ « بلند شو ببم، خیالات کردی ، خوابت برده بود. حتما" تو خواب دیدی. ایشاالله هفت هشت روز دیگه میاد مرخصی» .

ــ« چی میگی کربلایی؟ خودم دیدمش». دست هایش را از چادر بیرون آورد.

ــ« با همین دستام گرفتمش. داشت می افتاد. خودم بغلش کردم، بوی خودش بود، من بوی تن بچه مو میشناسم. خودش بود . . همین الآن. ..»

رو به قبله نشست. خواندن دعای توسل را شروع کرد و پیر مرد دستی به محاسن کوتاه و سپید و صورت پر چین و چروک خودش کشید. نگاهی به قاب عکس روی تاقچه انداخت. . . از لبه بالای شیشه قاب عکس شیاری از خون جاری بود و ابراهیم به روی او می خندید. . .

غرش ابرها، آسمان را لرزاند . . . زمین رونمایش را می گرفت .

یا حق.

جهانگیر /فاش نیوز

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.