چهارشنبه 29 آذر 1391 | 11:57
ياد‌كرد‌ى از شهيد عبدالحسين کياني؛ستاره‌ای در آسمان شیدایی
جوانمردقصابی که به حمزه دزفول معروف شد+عکس
جوانمردقصابی که به حمزه دزفول معروف شد+عکس
مشهدي عبدالحسين خصوصياتي داشت که هر کسي نداشت؛ غيرت و گذشت، معرفت و انسانيت بي‌اندازه داشت و بسيار با گذشت بود. علي وار زندگي مي‌کرد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت "در کربلا شهيدانند مقرب ترين ارواح به حسين عليه‌السلام که رحل اقامت افکنده‌اند و فاني در اباعبدالله الحسين گشته‌اند. در کربلاست که تو به راحتي خودت را مي‌جويي و مي‌يابي و معناي حيات مي‌شناسي. 

... و ديديم زيبايي را آن گاه که دلتنگي و مهر و تولاي محبوب رخصتمان مي‌داد رو به سمت شش گوشه يار کنيم و سلامش بدهيم، و سلام ما و امان يار در اصحاب‌الحسين‌عليه‌السلام متوقف نمي‌شد و مي‌خوانديم: و علي انصارالحسين عليه‌السلام. 

و چون نيکو مي‌نگريستيم، مي‌ديديم که اين حقيقت در سلاسل وجودي حيات تکرار مي‌شود و شيدايي براي حسين عليه‌السلام حدّ يقف ندارد و زمان و مکان و تعداد نمي‌شناسد... 

تعدادي مي‌گفتند زخمهاي حسين عليه‌السلام را فقط شناسا نباشيد و دردهاي او را هم ببينيد و تعدادي هم مي‌گفتند نه فقط زخمها و دردها و داغها که کلمات او را و راهش را هم شناسا شويد... 

اما من با تو مي‌گويم که شناساي زيبايي‌هاي حسين عليه‌السلام که باشي تو گويي شناساي همه عاشوراي اويي و به تمامي، پرده‌هاي کربلا را شناخته اي. من با تو مي‌گويم که شناساي شهيدان که باشي، معرفت به تمام کربلاي حسين عليه‌السلام يافته اي. که سوگند به حقيقت آن ماه که بر کرانه‌هاي بيکران علقمه تکه تکه و پاره پاره به خون غلطيد و خسوف نمود، که؛ شهيدان مقرب ترين انسان‌ها به حسين بن علي عليه‌السلام هستند... 

و امشب از زيبايي سرودم با تو تا دگرگونه شيدايي کنيم شهيدان را... امشب که از پا افتاده تر از هر هنگام ديگري، افتان و خيزان تا منزلگاه شب رسانديم خودمان را و مشتعل شديم از غم عشق حضرت سقّا روحي له الفداء و دانستيم نه من و تو، که حتي قبيله شهيدان هر شب تا به سپيده دمان، ماه را رصد مي‌کنند در آسمان شيدايي!
به زلف عنبرين روبند خوبان جلوه گاهش را / به نوبت پاس مي‌دارند گلها خار راهش را

غيرت زيبا 

عبدالحسين کودکي اش، خاطره شيرين غيرت زيبايش بود؛ چرا که از همان بچگي که زياد هم درس مي‌خو اند، هميشه به فکر پدرش بود که خيلي کار مي‌کرد و به پدرش مي‌گفت من نمي‌توانم تو را ببينم که کار بکني و زحمت بکشي، اما من درس بخوانم. با اينکه درس هم مي‌خواند، کمک پدرش هم مي‌کرد. 

بايد نماز بخواني 

هم سن و سال بودند. در زمان بچگي که با هم دعوا مي‌کردند عبدالحسين مي‌توانست او را بزند اما نمي‌زد، وقتي هم که بزرگ شدند صميميت بيشتري يافتند. عبدالحسين خيلي با ادب بود و رفيق دوران کودکي اش از زمان نوجواني شاهد جوانمردي‌هاي او بود که چگونه به افراد ضعيف کمک مي‌کرد و براي آن‌ها چيزهايي مي‌برد که نياز داشتند. وقتي مي‌رفت در مغازه عبدالحسين، او را تحويل نمي‌گرفت ولي با آن ابهت و جوانمردي که عبدالحسين داشت چه کسي مي‌توانست قيد رفاقت با او را بزند؟ خيلي دوست داشت با او باشد. يک روز تعارف را کنار گذاشت و به او گفت: مشهد عبدالحسين چرا منو تحويل نمي‌گيري؟ چرا از من خوشت نمياد؟


او با کمال ادب و تواضع گفت بايد نماز بخواني! گفت: مشکل فقط همينه؟ عبدالحسين جواب داد: بله. و او از همان موقع شروع کرد به نماز خواندن و او با توجه و مهرباني‌اش، وي را همراهي مي‌کرد و از آن موقع به بعد هيچ وقت نمازش ترک نشد و مي‌گفت که هر چه دارم از او دارم و ايمانم را مديون شهيد کياني هستم. 

بسيار باگذشت 

مشهدي عبدالحسين خصوصياتي داشت که هر کسي نداشت؛ غيرت و گذشت، معرفت و انسانيت بي‌اندازه داشت و بسيار با گذشت بود. علي وار زندگي مي‌کرد. با همه احوالپرسي مي‌کرد، ولي اگر مي‌دانست فردي نمازنمي خواند و تارک الصلوه است با او رفاقت نمي‌کرد. 

قصاب محله 

او قصّاب محله بود؛ مردي با محاسني سياه و چهره‌اي نوراني، قدي رشيد وقامتي رعنا، بازواني ستبر و سينه‌اي گشاده. حقيقتاً دليري و دلاوري برازنده اوبود. ديدگانش نافذ و در راه رفتنش استواري موج مي‌زد. او را بدون لبخند نمي‌ديدي و لبخند با رنگ سرخ و برافروخته صورتش، زيبايي او را چندين برابر مي‌کرد. اومعروف به» مشهدي عبدالحسين» بود و مغازه اش نبش کوچه شهرباني قديـــم واقـــع در خيابان شريعتي دزفول بـود. او به راستي يکي از حبيبان الهي بود ( که الکاسبُ حبيبُ الله ). به وقت فروش گوشت، کمتر به مشتري نگاه مي‌کرد و يا اصلاً نگاه نمي‌کرد، گويي مي‌خواست نفهمد که مشتري‌اش کيست تا در انتخاب گوشت، براي مشتري تبعيض قائل نشود، به درستي کيل ( وزن ) مي‌کرد و به هنگام مراجعه فردي مستمند، آن طور که مي‌بايد به او توجّه و کمک مي‌نمود. 



قبل از انقلاب چون در خانواده اي مذهبي و انقلابي حضور داشت او را به عنوان يکي از چهره‌هاي انقلابي و يکي از ياوران تواناي انقلاب و انقلابيون به شمار مي‌آوردند. در جلسات قرائت قرآن همراه جوانان و نوجوانان متواضعانه شرکت مي‌کرد و واقعا دلگرمي و پشتوانه اي براي آنها بود.
علاقه فراواني به تلاوت و قرائت قرآن داشت و هر شب از منزلش به مسجد آمده و با ذوق وشوق زيادي اقامه نماز کرده و در مکتب قرآن زانو مي‌زد... 

نور الهي 

عبدالحسين خيلي با گذشت بود و خيلي هم بخشنده. دوست نداشت کسي از کمکهايي که به مردم مي‌کند مطلع شود. دو خصوصيت ويژه هم داشت که هيچ کس نمي‌دانست. شايد حتي فرزندانش هم نمي‌دانستند؛ يکي قدرت فوق العاده و منحصر به فرد همراه با گذشتي که مختص او بود و ديگري نور الهي که در چهره اش بود. 

منحصر بفرد 

کار عبدالحسين قصابي بود. اگر چه اين شغل را دوست نداشت، اما در کارش بسيار متعهد و وظيفه‌شناس بود واز دروغ گفتن بدش مي‌آمد؛ مثلا اگر کسي پيش او مي‌رفت و مي‌خواست گوشت بخرد و مي‌گفت گوشت بره مي‌خواهم، مي‌گفت: اين گوشت گوسفند ماده است و اين گوشت بزاست وگوشت بره ندارم.


او فردي منحصر به فرد بود و از تکبر وغرور بدش مي‌آمد و با اينکه مي‌توانست ماشين آخرين سيستم بخرد اما با دوچرخه کارهايش را انجام مي‌داد. 

مقتدا 

زماني که در شهر بود به حال کساني که در جبهه بودند غبطه مي‌خورد و مي‌گفت: خوشا به حال آنها! کاش به جاي آنها بودم!


عبدالحسين راهي با ائمه معصومين عليهم السلام داشت، براي رفتن به جبهه بي‌قرار بود؛ آن دنيا را مي‌خواست و به اين دنيا وابستگي نداشت. او قدرت فوق العاده اي در جهات متعدد داشت و الگو و مقتدايش حضرت علي عليه‌السلام بود. 

خلق کريمانه 

عبدالحسين يک دستگاه آب سرد کن بيرون مغازه گذاشته بود براي رهگذران، که در اثر استفاده زياد و فشار ناشي از گرما چند روزي بود که از کار افتاده بود. يک روز رفتگري داشت کار مي‌کرد، در حالي که گاري‌اش را در دست داشت و خيس عرق شده بود آمد که آب بخورد ديد آب ندارد. از شدت خستگي و تشنگي رو کرد به صاحب مغازه يعني عبدالحسين و گفت: تو از شمر بدتري! سردخانه‌ات خشک است.


عبدالحسين او را صدا زد و گفت عمو بيا بنشين و دست او را گرفت، آورد داخل مغازه، نشاند روي صندلي و از يخچال آب خنکي براي او آورد. دو ليوان آب خنک به او داد و گفت: قدري بنشين تا خستگي ات در بيايد. يک چايي هم ريخت براي او. رفتگر نمي‌دانست چه بگويد و معذرت خواهي و خداحافظي کرد و رفت. کسي که شاهد برخورد رفتگر با عبدالحسين بود از برخورد او به خشم آمده بود و مي‌خواست عکس العملي نشان بدهد که عبدالحسين او را آرام کرد و گفت: مش علي رضا! حالا مگه من با گفته او شمر شدم که شما اينقدر زود خودت را باختي و عصباني شدي؟! خب اين بنده خدا از گرماي هوا کلافه شده. و بعد از ظهر آن روز فرستاد دنبال تعميرکار و تعميرش کرد. 

تکيه به خدا 

اولين بار که عبدالحسين را ديد زماني بود که از او گوسفند مي‌خريد. اگر چهار گوسفند داشت، حتي اگر گران هم مي‌داد از او مي‌خريد. عبدالحسين هيچ گاه راضي نمي‌شد به کسي از لحاظ مالي ضرري بزند و در معاملات خود خيلي به اين مسئله توجه داشت. او به خدا تکيه داشت و هميشه از آدمهاي ضعيف خريد مي‌کرد، حتي اگر گران تر از بقيه به او مي‌دادند. 

استدلال جالب 

يک روز براي خريدن گاو به گاوداري رفته و در آنجا با صاحب گاوداري صحبت مي‌کرد و از او مي‌خواست تا دو گاو را که انتخاب کرده براي او کنار بگذارد تا فردا بروند و گاوها را بخرند. ولي چند ساعت بعد در اثر اصابت موشک گاوها مردند، وقتي به گوش عبدالحسين رسيد بدون وقفه رفت تا پول گاوها را بدهد. وقتي به او مي‌گفتند: چرا اين کار را مي‌کني؟ شما که هيچ مسؤليتي نداريد و فقط در حد حرف زدن بوده، او استدلال جالبي آورده و گفت: اگر اين گاوها گوساله اي در اين زمان به دنيا مي‌آوردند مال من بود، الان هم که مرده‌اند مال من است و رفت تا تمام پول گاوها را بدهد. صاحب گاوداري که مانده بود چه بگويد، به او گفت: لااقل نصف پول گاوها را بدهيد ولي عبدالحسين قبول نکرد وتمام پول آنها را داد؛ در صورتي که اگر کس ديگري بود هرگز پول را نمي‌داد و يا به دعوا مي‌کشيد.
 


يک بنده خدا 

پسرهمسايه اي داشتند به نام مصطفي که مي‌خواست عروسي کند. عبدالحسين يک حلب روغن و برنج و گوشت و چيزهاي ديگر آورد و به کسي گفت: ببر به آنها بده اما نگوچه کسي آورده.
او هم رفت در خانه مادر مصطفي و گفت که بياييد واين جنس‌ها را ببريد. مادر مصطفي پرسيد که چه کسي آورده و او هم گفت: يک بنده خدا. اوکمک به همه مي‌کرد چه غريبه و چه آشنا.

اهل کمالات 

آنچه باعث مي‌شد که دوستانش روز به روز بيش تر به او علاقه مند شوند اين بود که قدرت داشت ولي قدرت نمايي نمي‌کرد، نيروي روحي زيادي داشت و واجد کمال معنوي فراواني بود. قدرت خدايي داشت. مي‌گويند اهل کمالات بود، با صداي بلند حرف نمي‌زد و فوق العاده مؤدب بود، اما اگر مقابلش ده جوان هم بودند يک تنه با آنها مقابله مي‌کرد و غالب مي‌شد. اما هيچ وقت با کسي دعوا نمي‌کرد يا زور نمي‌گفت. ابهت خيلي چشمگيري داشت. هر گاه مي‌ديد به ضعيفي زور مي‌گويند، به ضعيف کمک مي‌کرد تا حق خود را بگيرد... 

يک ليوان آب کوثر 

اواخر سال ۱۳۵۹ زميني در کنار منزل عبدالحسين خريد و شروع کرد به ساخت آن. براي کار بنايي نياز به آب داشتند. از عبدالحسين درخواست کردند در صورت امکان اجازه بدهد تا از آب منزلش استفاده کنند. عبدالحسين هم با گشاده رويي پذيرفت. يک لوله از منزل او تا زمينش کشيد و مشکل آب حل شد. آن موقع آب آبياري و تصفيه نشده در اختيار مردم بود و سازمان آب ماهيانه مبلغي را به عنوان آبونمان از مشترکين دريافت مي‌کرد و ميزان مصرف هيچ تاثيري در هزينه نداشت. 

بعد از اتمام کار ساختماني که حدود هفت ماه طول کشيد براي درخواست کنتور آب به سازمان آب مراجعه کرد. اگر چه فکر نمي‌کرد که مشکلي وجود داشته باشد اما براي احتياط به کارمند آنجا گفت که من مدتي است که براي کار ساختماني خود از آب همسايه ام استفاده کرده ام، تا مبادا چيزي بدهکار باشد. کارمند سازمان آب بلافاصله نام و آدرس مشترکي را که به او آب داده است، پرسيد وقتي مشخصات عبدالحسين را به او داد با کمال ناباوري، آن کارمند گفت که ايشان دقيقا هفت ماه است که قبض آب خود را دو برابر پرداخت مي‌کند و گفته است که به همسايه اش آب مي‌دهد!
بعد از مدتي که عبدالحسين از جبهه برگشت و او را ديد، همسايه اش به او گفت که يک بدهي به شما دارم. او مانند هميشه لبخندي زيبا بر لب داشت و گفت: يعني ما آنقدر نيستيم که يه آب به همسايه مون بديم؟! 

اما همسايه اش خيلي اصرار کرد که بايد پولش را بگيري و نهايتا عبدالحسين گفت: اين بماند بين من و تو تا روز قيامت، هر کدام زودتر به حوض کوثر رسيد يک ليوان آب به طرف مقابل بدهد. با شنيدن اين کلام، همسايه اش نتوانست ديگر چيزي بگويد و ساکت ماند. 

انسانی باتقوا 

عبدالحسين تقواي زيادي داشت. مي‌گويند اگر زني براي خريد گوشت به مغازه اش مي‌آمد نگاه به او نمي‌انداخت. صورتش را برمي گرداند و مي‌گفت گوشت مي‌خواهي و گوشت را مي‌داد و پول‌ها را هم نمي‌گرفت. مي‌گفت: بگذارشان روي ميز. بعد آن‌ها را برمي داشت. اينقدر آدم باتقوايي بود که اصلا به زن نامحرم نگاه هم نمي‌کرد.


کتاب خدا 

برادر عبدالحسين قرار بود ازدواج کند. مراسمات اوليه خواستگاري انجام شده بود و منتظر قرار نهايي بودند. مشهدي عبدالحسين به برادر دختري که قرار بود عروس برادرش شود گفت: برو از خواهرت بپرس ببين خواسته اي دارد يا نه، و ببين نظر خودش براي مبلغ مهريه چيست. او هم رفت و پس از صحبت با خواهرش نزد عبدالحسين آمد و گفت که نظر خواهرم براي مهريه همان مهر السنه و يک جلد کلام الله است. مشهدي عبدالحسين نگاهي به او کرد و گفت: خيلي سنگين است!
او با تعجب گفت: مشهدي عبدالحسين الان مهريه‌ها را تا ده هزار تومان هم مي‌گذارند، شما چطور مي‌گويي اين سنگين است؟ 

عبدالحسين جواب داد: شما هم ده هزار تومان بگذاريد، بيست هزار تومان بگذاريد، اصلا صد هزار تومان بگذاريد، ولي کتاب خدا براي مهريه خيلي سنگين است. خواهرت خيلي زرنگ است که چنين مهريه‌اي انتخاب کرده است. 

بيشتر از همه 

بعد از عيد قربان رفت دم مغازه قصابي نزد مشهدي عبدالحسين و ديد برخلاف قصابي‌هاي ديگر که روز گذشته کلي گوسفند سر بريده بودند و پوست و روده‌هاي گوسفند‌هاي ذبح شده را که به‌عنوان دستمزد گرفته بودند، جلوي مغازه آنها جمع شده بود، عبدالحسين اصلا آن روز هيچ پوست و روده اي نگذاشته!


با تعجب پرسيد: مگر شما روز عيد، قرباني نکرده‌اي؟
عبدالحسين جواب داد: چرا اتفاقا من بيشتر از همه قرباني کرده ام. پرسيد: پس پوست و روده‌هاي آنها را چرا نياورده اي؟ 

گفت: اخيرا قيمت پوست و روده گوسفند زياد شده و هفت هزار تومان شده در صورتي که حق الزحمه من سه يا نهايتا چهار هزار تومان است، و به آنهايي که قرباني داشتند گفته ام برويد به فلان آدرس پوست و روده‌ها را بفروشيد و حق من را يا الان يا بعد از فروش بدهيد.
او از دنيا بريده بود و بر خلاف طالبان دنيا، گويي دنبال بهانه اي بود که دنيا و مال دنيا را به هر طريقي از خود دور کند. 

اسمش را نمي‌گويم 

اوايل شروع جنگ که دزفول مورد هجوم گلوله‌هاي توپ دشمن بود کمبود کالا و بيکاري خيلي به مردم فشار مي‌آورد. عبدالحسين به يک نفر گفته بود که شخصي يا اشخاصي به من پول مي‌دهند که به افراد نيازمند گوشت بدهم. شما هم اگر کسي سراغ داشتي بفرست پيش من تا گوشت بگيرد. بعد از مدتي که فشار اقتصادي تا حدودي کمتر شده بود، روزي رفت پيش مشهدي عبدالحسين و به او گفت که دوست دارم اين آدم خيّر را بشناسم و من به نوبه خودم بروم و از او تشکر کنم و کسي که در آن شرايط سخت به فکر ديگران است بايد الگويي باشد براي ديگران. چون مداحي مي‌کرد بعضي اوقات چنين نمونه‌هايي را براي مردم بازگو مي‌کرد تا امور خير گسترش پيدا کند.

 

با اصرار زياد او بالاخره عبدالحسين گفت که چون مي‌دانم راضي نيست اسمش را نمي‌گويم ولي او که دست بردار نبود و باز هم اصرار کرد و عبدالحسين با لبخند هميشگي سعي مي‌کرد او را از اين کار منصرف کند. او هم که مي‌دانست عبدالحسين هيچ وقت دروغ نمي‌گويد حتي مصلحتي، به او گفت: باشه فقط يه سؤال مي‌پرسم، راستش را به من بگو. اون شخص خودت نيستي؟ 

عبدالحسين دستش را دور گردن او انداخت و گفت: بابا اين سؤالات چيه مي‌پرسي؟ خدا خيرت بده ول کن... و او دوباره سؤالش را تکرار کرد و گفت: نه، قرار بود جواب بدي يا بگو آره يا نه.
گفت: اگر بگم نه، دروغ گفته ام اگر بگم بله، ريا شده... ولي راضي نيستم اين را جايي بگويي، لااقل تا زنده ام. 

مثل بقيه مردم 

گوشت يخ زده مي‌آورد. همسرش گفته بود که از گوشت‌ها براي خودشان کنار بگذارد وبياورد. او هم جواب داده بود که يکي از بچه‌ها را بفرست بياد توي صف بماند مثل بقيه مردم تا به او گوشت بدهم!
يعني فرق نمي‌گذاشت. مثل بقيه مردم با خانواده هم برخورد مي‌کرد!


پس نمي‌گيرم 

عبدالحسين کمکهاي زيادي مي‌کرد، حتي کساني بودند که دائما خرجي آنها را مي‌داد ولي سعي مي‌کرد کمک‌ها و امور خير را به نام ديگران انجام بدهد و به نام خودش ثبت نمي‌شدند.
يک روز يک نفر از جلوي مغازه قصابي عبدالحسين رد شد و دوباره برگشت، وقتي براي سومين بار داشت رد مي‌شد عبدالحسين او را صدا کرد و آورد داخل مغازه با او سلام و احوال پرسي کرد و به او گفت: فکر مي‌کنم که گوشت مي‌خواهي و پول همراهت نيست و خدا به دلت انداخته که اينجا قرضي مي‌دهند، درست است؟ 

آن شخص گفت: دو مطلب اول درست است؛ من مدتها است که گوشت نخريده ام و حقيقتش پول هم فعلا ندارم ولي اينکه فکر مي‌کردم که شما قرضي گوشت مي‌دهي نه.
بعد از مکث کوتاهي هم ادامه داد: البته الان که فکر مي‌کنم چرا شايد هم اين را خدا به دل من انداخته وگر نه چرا سه بار از اينجا رد بشوم؟! عبدالحسين براي او گوشت وزن کرد و به او داد. آن شخص انگشتر عقيقش را در آورد و به مشهدي عبدالحسين داد و گفت اين باشد تا پولش را بياورم. عبدالحسين انگشتر مرد را به او پس داد و گفت: اين انگشتر مال نماز شماست، بگذار دستت بماند. برو هروقت داشتي بده و دوباره با تأکيد گفت: هر وقت داشتي... 

بعد از آن کسي که حاضر بود و شاهد ماوقع، گفت: اگر رفت و ديگر نيامد چه؟
عبدالحسين جواب داد: بهتر! اتفاقا ًمن هم مي‌خواهم که نيايد. اگر هم داد چيزي را که داده‌ام پس نمي‌گيرم و پول را مي‌گذارم براي کس ديگر! 

عصباني شد 

خيلي کم پيش مي‌آمد که عبدالحسين عصباني بشود. هميشه مهربان و متبسم بود. يک روز رفته بودند بازار و آنجا به او گفتند به عنوان وکيل شما روي گوسفند قيمت گذاري کن و او قيمت واقعي گوسفند را عادلانه گفت، اما چون آن‌ها انتظار داشتند که عبدالحسين طرفداريشان را بکند بحث مي‌کردند و عبدالحسين به آنها مي‌گفت که اين مال اونقدر ارزش نداره که شما داريد روي اون بحث مي‌کنيد.


بحث و گفت وگو بالا گرفت و عبدالحسين عصباني شد و گفت: من دنيا و آخرتم رو بسوزونم، به‌خاطر شما و کم بگم؟ شايد اين تنها دفعه اي بود که او عصباني مي‌شد که آن هم در رويارويي حق و باطل و عدالت و اجحاف بود... 

مي‌خواست گمنام بماند 

مي‌گويند درمورد کارهاي خير واقعاً سريع اجابت مي‌کرد. وقتي کسي نياز نيازمندي را به او مي‌گفت يا چيزي براي کسي مي‌خواست بدون اينکه سؤال کند کمک مي‌کرد. کافي بود بشنود که دختري مي‌خواهد ازدواج کند ونياز به کمک دارد يا مستحقي به مايحتاج اوليه زندگي نياز دارد، بدون اينکه سؤال کند چه کسي و کجاست، اصلأ طولش نمي‌داد و فردايش يک گوسفند، روغن، مرغ وبرنج مي‌داد تا برايشان ببرند و شخص نيازمند که جنس‌ها را برايش مي‌بردند با تعجب مي‌گفت که فکرش را نمي‌کرديم کسي پيدا بشه به اين زودي کار ما را راه بندازه. و بعد سؤال مي‌کردند که چه کسي بود کار ما را اينقدر سريع راه‌انداخت؟!


ولي عبدالحسين مي‌خواست ناشناس و مخفي و گمنام بماند.
به پدر و مادرش هم احترام زيادي مي‌گذاشت. هميشه بعد از اين که از سر کار بر مي‌گشت اول به ديدن پدر و مادرش مي‌رفت وبعد به خانه خودشان... 

آشنا يا غريبه 

همه مسائل شرعي را رعايت مي‌کرد و به بيت المال حساس بود. يک روز يک نفر آمد پيش او و گفت که پسرم سربازي بوده و به جرم مواد مخدر او را گرفته‌اند. اگه مي‌شه ميانجيگري کني وسفارش ما را کنيد تا او را آزاد کنند. آن روز عبدالحسين رفت پيش مسئول اين کار به او گفت که کسي به من گفته که به شما سفارش کنم پسرش را که به جرم مواد مخدر گرفتيد آزاد کنيد. 

مسئول مربوطه به عبدالحسين گفت که اين شخص را به جرم سوء استفاده از بيت‌المال گرفتيم و الان هم آزادش کرديم. حاج عبدالحسين وقتي اين را شنيد به او گفت که اين شخص را برگردانيد زندان، چرا که علاوه بر اين مواد مخدر هم داشته است!
او نسبت به بيت المال حساس بود؛ برايش فرقي نمي‌کرد آشنا باشد يا غريبه. 

بنده خالص خدا 

يک بار اختلاف کوچکي بين برخي بچه‌هاي سپاه به وجود آمده بود که عبدالحسين خواست تا همه آنهارا دورهم درخانه‌اش براي نهار جمع کند و بعد از نهارهم کلي با آنها صحبت و نصحيت کرد که خوب نيست بين شما اختلاف باشد. اگر بخواهيد با هم اختلاف داشته باشيد سنگ روي سنگ بند نمي‌شود، شما مسئول انقلاب هستيد. شما مسول امنيت مردم هستيد. مردم از شما توقع دارند وکلي چيزهاي ديگر...


مي‌دانست هم مشکل چيست واز کجاست ولي فقط به دنبال راه حل مي‌گشت. در مسائلي شرعي حواسش جمع بود از کسي ترسي نداشت و بنده خالص خدا بود. براي خدا کار مي‌کرد. وقتي هم که مي‌خواست راه حلي پيدا کند، براي مشکل دنبال مقصر نمي‌گشت، نصيحت مي‌کرد تا آن مشکل را حل کند. 



اگر امام گفته 

از آن موقعي که امام سفارش کرده بود که برويد جبهه تا جوان‌ها خسته نشوند، گفت: من هم بايد براي عمليات‌هاي اصلي به جبهه بروم و بعد از آن ديگر به جبهه‌هاي پدافندي بسنده نکرد تا اينکه، با شروع عمليات فتح المبين مسئولين سپاه خيلي به او اصرار کردند که در عمليات شرکت نکند، اما او با يک جمله همه را قانع کرد و گفت: امام فرموده برويد جبهه تا جوانان خسته نشوند. بعد گفت: اگر امام گفته به استثناء من، قبول، من نمي‌روم جبهه و حتي اگر آيت‌الله مشکيني بگه باز هم من قبول مي‌کنم. بعد از اين استدلال، ديگر کسي حرفي نزد و او با داشتن هشت فرزند کوچک و دامداري و مغازه قصابي، همه را رها کرد و رفت براي جهاد... 

مبادا امام به زحمت بیفتد


عمليات فتح المبين داشت شروع مي‌شد. يک روز از پادگان دو کوهه برمي‌گشتند خانه. بين راه مي‌خواست صحبت يا وصيت کند. مي‌گفت: من تا سال ۴۲ ...و گريه مي‌کرد. از او سؤال مي‌کردند که آيا نمازي بدهکاري؟ مي‌گفت: تا جايي که به ياد دارم هيچ نمازي بدهکار نيستم. و دوباره مي‌گفت: تاسال ۴۲ ...و گريه مي‌کرد! 

باز هم مي‌پرسيدند که روزه اي، خمسي، زکاتي بدهکاري؟ مي‌گفت که بدهکار نيستم و بعد از چندين بار شروع صحبت و قطع آن با بغض و گريه اش با زحمت گفت که: من سال ۴۲ خدمت امام بودم و بعد از اون ديگه نتونستم خدمت امام برسم. اگر شهيد شدم سلام مرا به او برسانيد و بگيد دو رکعت نماز براي من بخواند. بعد مکثي کرد و گفت: نه نماز نخواند! نمي‌خوام به زحمت بيفتند.
اين وصيت عبدالحسين بود به دوستانش. همه بچه‌هاي جبهه مي‌دانستند عبدالحسين شهيد مي‌شود. مشخص بود. هر کدام از بچه‌ها که او را مي‌شناختند مي‌گفتند شهيد مي‌شود و او آمده بود تا شهيد بشود. 

حمزه دزفول 

حاج عبدالحسين به “ حمزه سيدالشهداء “ دزفول معروف بود. يک روز در پادگان دوکوهه بچه‌ها به او گفتند که آمده اي جبهه، در حالي که بچه‌هايت کوچکند. چه احساسي داري؟ دلتنگ و نگران نيستي؟


گفت: من اصلا فکر نمي‌کنم که بچه کوچک دارم. فکر نمي‌کنم که در دنيا هيچ چيزي داشته باشم. او دل از دنيا بريده و زن و فرزندش را به خدا سپرده بود.

منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.