دوشنبه 25 دی 1391 | 20:35
تا ابد میگویم خدا منافق ها رو لعنت کند
تا ابد میگویم خدا منافق ها رو لعنت کند

 

 

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت "

شهید تقی ضروری سال ۱۳۴۱ در مشهد چشم به جهان گشود و در ۵ سالگی کارگر خیاطی شد. سپس وارد تحصیلات دوره ابتدایی شده و اوقات بیکاریش را به خیاطی می پرداخت و از سنین کودکی علاقه و اعتقاد وافری به جلسات مذهبی ائمه اطهار(ع)نشان می داد، به حدی که ضمن شرکت در جلسات بزرگسالان، در جلسات خردسالان نقش هماهنگ کننده ای داشت. با ارتباط پیچیده با افراد مذهبی و اهل علم و حوزه های علمیه مشهد سبب شد دوستان روحانی و اهل علم زیادی داشته باشد و از این منابع و سرچشمه های فیض الهی عطش قلبش را التیام بخشد. با توجه به سن کمی که داشت در کلاس دوم راهنمایی به مناسبت عاشورای حسینی در سر صف سخنرانی می کند که تمامی دبیران از شدت تأثر اشک می ریزند. زندگی پرهیجانش روز به روز پرماجراتر می شد تا به حدی رسید که علناً علیه رژیم سخنرانیهایی در مدرسه، کلاس و جلسات مذهبی ایراد می کرد. در درگیری داخل صحن مطهر حضرت رضا(ع) سال۵۷ در حالیکه اعلامیه امام(ره) و آیت الله شهید صدوقی و دیگر مراجع را پخش می کرد مضروب و مصدوم شد و توسط کلانتری ۴ مشهد بازداشت و به ساواک معرفی و پس از چند روز خبرش از بند یک زندان شهربانی به خانواده اش می رسد و در یک ملاقات چند لحظه ای به خانواده اش می گوید خوشحال باشید پیروزی نزدیک است ، زیرا شاه رفتنی است.
در زندان شهربانی هم با اعتصاب غذا عامل اغتشاش شناخته شده که او را به سلول انفرادی منتقل می کنند. پس از سی و چند روز در زندان در ملاقاتی که با برادرش در محدوده بیدادگاه لشکر به صورت غیر مستقیم صورت پذیرفت از حضور در بیدادگاه منصرف و متواری گردید و از شب همان روز فعالیت چشمگیری در براندازی رژیم منحط پهلوی و استقرار حکومت اسلامی را مجدداً شروع کرد تا این که پس از پیروزی انقلاب اسلامی و حضور امام (ره) وارد کمیته مرکزی انقلاب اسلامی و سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید.
یک بار منافقین ایشان را در سه راه راهنمایی مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند تا آنجا که به بیمارستان منتقل گردید. پس از مرخص شدن از بیمارستان به بازداشتگاهی می رود که ضارب وی در آنجا بود و می گوید من به خاطر خدا از تو می گذرم و تو هم توبه کن شاید خدا از تو بگذرد و ضارب از بازداشتگاه آزاد می شود.
شهید تقی ضروری بارها در بیشتر جبهه های جنوب و غرب حضور یافت و چندین مرتبه بر اثر اصابت تیر و ترکش دچار مجروحیت شد و هر بار پس از بهبودی به جبهه بازمی گشت و عاجزانه از همرزمانش می خواست که برای من دعا کنید تا شهید شوم.
سرانجام در شب تاسوعای حسینی در چهاردهم آبان ماه سال ۱۳۶۰ که یک روز قبل از جبهه بازگشته بود به همراه دو همرزم دیگرش بنامهای شهید ناصر احمدی و شهید صفرعلی عیدی در چهارراه راهنمایی مشهد توسط منافقین ملحد و کوردل به شهادت رسید.

حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید تقی ضروری:

طبق معمول همیشه، قرارمان ساعت۶ بعدازظهر بود. اگر از سردی هوا بگویم تکراری است! به تاخیر نیم ساعته مان اشاره می کنم تا مطلب جدیدتر باشد!

از در که وارد شدیم اولین چیزی که نگاهمان را به خودش جلب کرد عکس روی شومینه بود. خیلی جوان بود!

کمی منتظر شدیم تا همسر شهید بچه ها و نوه هایش را سروسامان دهد.

«خب، چی باید بگم؟ ما فقط ۳ماه عقد بودیم. اسمش۳ ماه بود! اگر زمان هایی که من و تقی باهم بودیمو جمع کنین کمتر از۱ ماهه. ارزش اون ۳ماه زندگی با تقی با بقیه زندگیم برابری می کنه.

سال ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. تقی خیلی فعال بود، تو تمام کارهاش با برنامه بود. از زمان هایی که داشت حداکثر استفاده رو میکرد. رعایت حجاب براش خیلی مهم بود. همیشه بخاطر اینکه حجابم خوب بود تشویقم می کرد.

روزی که ترورش کردن به دلم افتاد این آخرین مرتبه است که می بینمش. وقتی میرفت سه، چهار بار برگشت و نگاهم کرد. زمانی که فهمیدم شهید شده باورم نمی شد که تقی رفته! ما تازه عقد کرده بودیم. تازه انس گرفته بودیم. حالا تقی رفته بود و با همه تنهاییم مونده بودم. این تنهایی من تا همیشه می مونه! هیچ کس برام تقی نمیشه.

وقتی از شهادتش پرسیدم بهم گفتن: «همراه شهید عیدی و شهید احمدی می خواستن برن ماموریت. سر چهارراه راهنمایی منافق ها پیداشون می شه و بچه ها رو به رگبار می بندن.»

خدا لعنتشون کنه این منافق ها رو. گناه این جوونا چی بود؟ چه ظلمی کرده بودن که کشته شدن؟ ما که تا ابد میگیم خدا منافق ها رو لعنت کنه ...

از مردم هم تقاضا می کنیم یاد شهدا رو زنده نگه دارن آخه اینها واقعا مصداق آیه «من المومنین رجال صدقوا ...» بودن.»

خواهر شهید: « سال۱۳۴۱ به دنیا اومد. سه پسر و ۱ دختر بودیم. پدرمون نانوا بود. زندگی معمولی داشتیم. اختلاف سنی من و تقی زیاد نبود. برای همینم رابطه خوبی داشتیم با اینکه خواهر بزرگتر بودم ولی تقی بیشتر حواسش بهم بود!

بچه خیلی آرومی بود. زمانی که دبستانی بود بعد مدرسه می رفت تو یک مغازه خیاطی کار می کرد. تا شب سرکار بود. وقتی می اومد خونه با خودش کار می آورد و با هم انجامشون می دادیم. از پولهایی که جمع می کرد یک مقدار می داد به آقاجون و بقیه رو برای مراسمای مذهبی نگه می داشت. خیلی اهل جلسات قرآن بود. با اینکه اون موقع زمان حکومت پهلوی بود ولی با هزار مکافات جلساتو برگزار می کرد. خیلی از کارهاشو مخفیانه انجام میداد، مخصوصا کمک به فقرا. ما متوجه نمی شدیم چکار می کنه!

بحبوحه انقلاب فعالیت هاش بیشتر شده بود. سنی هم نداشت. دوم راهنمایی بود. خیلی راهپیمایی می رفت. یک بار هم تو این راهپیمایی ها دستگیرش کردن. از توی چکمه اش اعلامیه پیدا کردن. یک ماه و ۳ روز تو زندان ساواک بود.

با پیروزی انقلاب واردکمیته انقلاب اسلامی شد. تو قسمت آموزش فعالیت داشت. مدتی هم کردستان رفت. با اینکه زخمی شد اما دست بردار نبود.

یک روز وقتی اومد خونه دیدیم عکس خودشو قاب کرده! بعد عکسو به مادرم داد و گفت: مادر اینو برات آوردم که وقتی شهید شدم این عکس رو تو دست بگیری و با افتخار بگی:

شهیدان زنده اند الله اکبر                   به خون غلتیده اند الله اکبر

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.