دوشنبه 2 بهمن 1391 | 09:09
دل نوشته سوزناک یک فرزند به پدر شهیدش:
پدرجان اینها مسئول زاده‌اند نه آقازاده/ من فقط دلم برای رهبر می‌سوزد...
پدرجان اینها مسئول زاده‌اند نه آقازاده/ من فقط دلم برای رهبر می‌سوزد...
حاج قاسم به امثال تو نیاز دارد. رهبر هم همینطور. با این اوضاعی که پیش آمده خیلی جرأت نمی کنم برای بودنت ایکاش بگویم. یادت هست برای بوسیدن دست آقای منتظری در صف ایستادی! بعد از رفتنت خون به دل امام کرد. حالا هم هنوز از این خبرها هست... اگر زنده بودی و کنار آقا می ماندی واقعا کاش زنده بودی. خیلی دلم برای رهبر می سوزد. و الا همان بهتر که رفتی. من فقط دلم برای رهبر می سوزد...

 پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت " وقتی می رفتی هوا ابری بود. باران هم می آمد. همین روزهای پایانی دیماه ۶۵. من که یادم نمی آید کجا بودم. اما تو روی دستان مردم بودی! مردم عجب احترامی برایت قائل بودند؛ البته نه برای خودت. می گفتند پسر حضرت فاطمه ای! خب... جای احترام هم دارد. از رسول خدا روایت است که فرزندان من بدهایشان را هم بخاطر من احترام کنید. تازه شهید هم شده بودی. الان هم که 26سال از آن روزها می گذرد هنوز هم تشییع جنازه ی شهدا شلوغ می شود. خانواده هایشان را تکریم می کنند. حتی بعضی وقتها رهبر به خانه هایشان می رود. جایت خالی بود ببینی دختر شهید رضایی نژاد را چگونه می بوسید و با موهایش بازی می کرد.

رهبر به شهرمان که آمد، خانه ی چند شهید رفت. برایشان قرآن آورده بود و کلی برایشان حرف می زد. گفتم خانه ی ما پس چی؟ گفتند فقط خانه ی خانواده های چهار شهیدی می روند. ما یک شهیدی بودیم. اگر خانواده ای هجده شهید داشت چه باید می کردند؟! فقط می خواستم بدانی که شهید مخصوصا از اولاد حضرت زهرا هم باشد برای مردم حرمت و عزت دارد. خانواده اش هم. در ایران که این جور است...

از وقتی یادم می آید تو نبودی. عکس هایت بود. از همان وقت دوست داشتم لباسهای آخوندیت را بپوشم. یکبار سراغ عمامه ات را گرفتم گفتند بابابزرگ آن را به یک طلبه ی فقیر داده. همین که عراقی ها عمامه ات را بعد از شهادتت نبردند خوشحالم می کرد. انگشترت هم بود. بدنت پوشش داشت. بابابزرگ می گفت انگشترت را برای دامادی ام نگه می دارد. راست می گفت. قبل عروسی داد.

یکبار که هنوز 6 ساله بودم عمامه ی بابابزرگ را روی سرم گذاشتم و عبایش را پوشیدم. تابستان بود و همه خانه ی بابابزرگ جمع بودند. آمدم جلوی عمه ها. آنقدر حال کردند و قربان صدقه ام رفتند که باورت نمی شود. خسته که نبودند. نامحرمی هم نبود که مزاحمشان باشد. یکی شان بغض کرده بود. سریع فرشی در حیاط انداختند و هر دو برادرت را هم عبا و عمامه پوشاندند و دو طرف من نشاندند. ژست گرفتیم. پشت دوربین همه ریسه رفته بودند. کلا بدان الان هم که بزرگ شده ام، عمه ها خیلی هوایم را دارند. می دانی عمه ها تو را هم خیلی دوست داشتند؟ شنیدم یکی دوتایشان کنار جنازه ات غش کردند. با اینکه جراحت های بدنت را ندیدند. اما بابابزرگ آرام بود. تسبیح تربتی که در خواب از کربلا برایش آورده بودی آرامش کرده بود. دیگر از آن تسبیح ها نداری؟!!
 


می گفتند خیلی اهل شوخی و بگوبخند بودی! هر جا می رفتی همه را می خنداندی. یکی از دوستانت می گفت موقع عملیات، پشت فرمان یکی از ماشین های بلندگودار نشسته بودی و شاخ به شاخ با ماشینی دیگر از بلندگو به راننده اش دری وری می گفتی. همان پشت خاکریز. رزمنده ها نگاهت می کردند و می خندیدند. می گفت تا شهید میثمی دعوایت نکرد بی خیال نشدی.

مظاهری می گفت: وقتی ازدحام جمعیت از درگاه مصلای نمازجمعه ی قم با فشار بیرون می آمدند، داد می زدی و اصرار می کردی که مردم بیشتر هول بدهند. مردم خنده شان می گرفت. یادت هست در خوابم هم که آمدی خندان بودی؟ همدیگر را بغل کردیم و کلی چرخیدیم. بیدار که شدم گرمای سینه ات در بدنم مانده بود. تا چند روز دل و دماغ نداشتم. اصلا بهتر نیست پدری که شهید شده به خواب بچه اش نیاید؟! من که پسر بودم و 20سال داشتم کم آورده بودم. دخترها که بابایی ترند چه می کِشند؟ به هر حال من با آمدن شهیدان به خواب بچه هایشان مخالفم. هر کسی نظرش برایش محترم است...




زینب شیرین زبانت هم خوب است. فکر کنم او بیش از من بر سر مزارت می آید. یادت هست نواری از شعر و قرآن خواندن ما ضبط کردی؟ آن نوار قرار بود صدای ما را برای تو خاطره کند، صدای خودت را برای ما خاطره کرد. قبلا زیاد گوش می کردیم. آنجایش که صدای ما پخش می شد خنده مان می گرفت.

زینب هم الان ادکلن تیروز را دوست دارد. آخر نبودی ببینی پس از رفتنت با استشمام بوی آن حالش به هم می خورد. البته تقصیر آنهایی بود که او را کنار تابوتت آورده بودند. مگر دختر باید جنازه پدرش را ببیند؟!! حالا اگر خودش بخواهد ببیند نمی دانم! مخصوصا که آنقدر ناز زینب را می خریدند... می گفتند از وقتی شنیدی امام تیروز استفاده می کنند عاشق تیروز شدی. من هم الان فقط تیروز می زنم. انصافا خوشبو هم هست. حتما به جنازه ات که زدند حال کردی!

آن روز روسری سرش نبود. خودش نمی خواست آنجا روسری سرش باشد و الا نه اینکه کسی از سرش بردارد. ولی مامان حجابش را سفت گرفته بود. با اینکه نامحرم ها عقب رفته بودند. می دانست اینجور بیشتر حال می کنی! چقدر خوب است موقع وداع خانواده با شهیدشان نامحرم ها کناری بروند و بگذارند دل سیر خداحافظی کنند. اما دختر کوچک نه؛ برایش خطر دارد...



 

یک تکه از بدن، جدا شود که قطعه قطعه نمی گویند. البته آرزو بر جوانان عیب نیست. تو هم که 27 سال بیشتر نداشتی و دلی پر از آرزوهای بلند...

در وصیت نامه ات خواندم که نوشته بودی دوست داشتی مثل امام حسین با بدنی قطعه قطعه شده خدا را ملاقات کنی! من هم شنیده ام که در دعا کردن دست بالا بگیرید که به دست پایین آن برسید. شاید شهادت خشک و خالی می خواستی شهید نمی شدی! بالاخره شهید کربلای پنجی که بودی و نشانی از مادر داشتی. مثل بقیه شهدای آن عملیات. شبیه امام حسین علیه السلام قطعه قطعه هم می شدی که دل درد میگرفتی!!؟ خدا را شکر کن همین پایت که قطع شد باید کلاهت را هم به آسمان بیندازی. گاهی دلم که از بعضی چیزها می گیرد به عکس پای جدایت نگاه می کنم. نمی دانم چرا آرام بخش است!! فکر نکنی سنگدل شده ام. اگر سرت جدا شده بود هرگز جرأت تماشا نداشتم. همین پایت را هم اگر از نزدیک می دیدم، دق می کردم.

عکس پایت لای قرآنم است. بالاخره من هم هنوز پیر نشدم و دوست دارم جای پایت خالی نماند. دوست دارم خودم جای آن پا بگذارم. خدا را چه دیدی شاید آرزوی ما هم برآورده شد. خودمانیم اگر نمی رفتی، از سربازی معاف بودی کف پایت صاف صاف است...

دوستانت هر کدام به جایی رسیده اند. بعضی شان کله گنده شدند. بیشترشان که پیش خودت هستند و از احوالشان باخبری. کنگره ی سرداران کرمان عکس هایتان را زده بودند. کجایی ببینی قاسم سلیمانی ات ژنرال شده. خارجی ها به او ژنرال می گویند. آوازه اش دنیا را گرفته. رهبر هم دوستش دارد. البته خدا عاقبتش را به خیر کند. این روزها آدم ها خیلی عجیب و غریب زیر و رو می شوند. خوش به حالت که رفتی و راحت شدی. شاید هم بودی بهتر بود. شاید کاره ای می شدی. ما هم برای خودمان آقازاده ای بودیم. صفا می کردیم. شوخی کردم پدر من! اینها مسئول زاده اند نه آقازاده. من علی اکبر امام حسین را آقازاده می دانم.




حاج قاسم را چندوقت پیش یک جایی دیدم. اول مرا نشناخت. وقتی معرفی شدم آمد صورت و پیشانی ام را بوسید. خیلی خاکی بود. مرا به خاطر فرزند تو بودنم بوسید. فرزند شهید بودنم. چون با دیگران خیلی عادی برخورد کرد. خوشم آمد؛ نه اینکه من بودم. بچه ای که بابا ندارد را باید احترام کرد. دل حاج قاسم هم برایت تنگ شده بود. کلی وقت زل زده بود در چشمانم و به فکر فرو رفته بود. حاج قاسم به امثال تو نیاز دارد. رهبر هم همینطور. با این اوضاعی که پیش آمده خیلی جرأت نمی کنم برای بودنت ایکاش بگویم. یادت هست برای بوسیدن دست آقای منتظری در صف ایستادی! بعد از رفتنت خون به دل امام کرد. حالا هم هنوز از این خبرها هست...

اگر زنده بودی و کنار آقا می ماندی واقعا کاش زنده بودی. خیلی دلم برای رهبر می سوزد. و الا همان بهتر که رفتی.

من فقط دلم برای رهبر می سوزد...


* سید مرتضی نقی پور فرزند شهید حجت الاسلام سید محمد نقی پور

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.