پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت "، عملیات خیبر یکی از مهمترین عملیات های دوران دفاع مقدس است که دارای ویژگی های خاصی از جمله منطقه آبی است.
مرحله چهارم عملیات خیبر بود و ما د رکنار رود فرات مستقر بودیم. به ما خبر دادند قرار است، عراق پاتکی را انجام دهد. به عقب برگشتیم و سپس در این سوی رودخانه توسط هلی کوپتر هلیبرن شدیم. ساعت 5:30 دقیقه صبح بود که تانکهای عراقی شروع به پیشروی کردند.
در ضمن به ما گفته بودند، کسی با آنها درگیر نشود تا خبرتان کنیم. عدهای دیگر از نیروها را به فاصله 100 متری که متشکل از یک آر. پی. جی زن و یک تیربار چی بود، در اطراف نیزارها مستقر کرده بودند.
بچهها از شب قبل در باتلاقها خوابیده و آماده بودند. تانکها از جلوی ما رد شده و به طرف جلو رفتند. نیروهایی که در باتلاق بودند، بلند شدند و روی عراقیها آتش ریختند. ازآن طرف هم هواپیماها و هلیکوپترهای هوانیروز آنان را زیر آتش گرفتند.
تانکهای عراقی عقبنشینی کردند، در این لحظه به ما دستور دادند تا آنها را تارو مار کنیم. قرار بر این بود که به محض تارو مار کردن عراقیها، به عقب برگردیم. در ضمن گفته بودند امیدی به هلی برن مجدد نداشته باشید.
مأموریتمان را به نحو احسن انجام دادیم و من دیدم که دیگر صدای بچهها نمیآید، فکر کردم به عقب برگشتهاند. با یکی از دوستانم به نام «محمد» بودم، او نیز تیربارچی بود. ناگهان دو تانک عراقی که با سرعت زیادی میآمدند، جلوی ما قرار گرفتند.
به محمد گفتم: من با نارنجک تانکها را منهدم میکنم، تو از پشت سر مواظب باش. به جلو رفتم که ناگهان تیربارچی تانک، طرف چپ و جلوی پایم را به رگبار بست. به روی زمین خوابیدم و وقتی که سرم را بلندم کردم، دیدم که محمد تیربارچی را زده است.
درب برجک تانک باز بود، بلافاصله به طرف آن رفتم و یک نارنجک درون آن انداختم. تانک منجر شد و به آتش کشیده شد. تانک دیگر عراقی وقتی موقعیت را چنین دید، نفراتش به بیرون پریدند و محمد آنها را نیز به رگبار بست و به هلاکت رسانید.
به علت اینکه ما رانندگی تانک را نمیدانستیم و ضمناً در آن موقعیت نمیتوانستیم آن را به عقب منتقل نماییم،به ناچار یک نارنجک دیگر درون آن انداخته و آن را به آتش کشیدیم.
بلند شدیم تا به عقب برگردیم که دیدهبانان عراقی ما را دیدند و چند گلوله خمپاره برایمان زدند. در همین گیر و دار یک تکه آتش قرمز مستقیم به طرفمان آمد من آن را به چشم خود دیدم و به محمد گفتم: بر روی زمین دراز بکش.
البته دیگر مهلت نشد و گلوله منفجر و ترکشهای آن به ما اصابت کرد. گلوله توپ مستقیم بود و ترکشهای آن به سر و صورت و بدن محمد و پاهای من اصابت کرده بود. خیلی ترسیده بودیم و حقیقتا روحیهمان خراب شده بود.
من به امید محمد بودم و پیش خودم میگفتم، او مرا نجات میدهد و به عقب بر میگرداند. اما افسوس که او از من وضعیتبدتری داشت.
مدت پنج روز میان نیزارها و درکنار باتلاقها بودم. خستگی و تشنگی جانم را به لبم آورده بود. دیگر هیچ امیدی به زندهماندن نداشتیم، زندگی برایم سخت شده بود و ازخداوند طلب کمک میکردم. بچههای گروهانمان و بچه محلهایم یکی، یکی به نظرم میامدند.
زندگی را برای خود مرور میکردم، همه اینها را به هر ترتیبی بود، تحمل کردم.
روز پنجم دیگر کارد، به استخوان رسید و بیش از پیش تحمل آن لحظات برایم مشکل شد. غروب روز پنجم محمد به شهادت رسید و آن روز از سختترین لحظات عمر من بود. صبح همان روز او عکسی از جیبش بیرون آورد و آن را بوسید و به من نشان داد. محمد گفت: این عکس مادر پیرم میباشد، من تنها پسر خانواده هستم.
اگر تو زنده ماندی و به عقب برگشتی، هر طور شده جنازهام را به خانوادهام برگردان مادرم منتظر جنازهام میباشد.
صحبت های او اشک در چشمانم را جاری ساخت و من مدام به محمد روحیه میدادم و او را نسبت به زندهماندنش امیدوار میکردم. محمد در غروب همان روز به شهادت رسید و سختیها به یکباره بر روی دوشم افتاد و اینک من تک و تنها و در قلب دشمن با بدن مجروح و با یک دنیا سفارش از تنها دوست و محبوبم شب را آغاز میکنم.
آه ای خدای بزرگ چه لحظات درد آور و سنگینی! براستی چگونه میتوانم خود و محمد را از این معرکه بیرون بکشانم.
از زندگی سیر شده و به زنده ماندنم قطع امید کرده بودم. شهادت محمد و سخنان آخر او مرا سخت تکان داد. نمیدانستم چه باید بکنم؟ اما در هر صورت باید خود را از این موقعیت نجات می دادم. در این مدت نزدیک به 3 بار هلی کوپترهای خودمان برای نجات ما آمدند که هر بار به خاطر شدت آتش دشمن نمیتوانستند کاری انجام دهند.
شب بود و سکوت مرگبار بر جزیره حاکم بود. گاه و بیگاه صدای خمپاره و یا توپی فضا را میشکست و من با دید و دریافت مکان خودم از روی ستارگان، با توجه به موقعیتی که از منطقه میدانستم، حرکت به طرف نیروهای خودی را با بدن مجروح و به صورت سینه خیز آغاز کردم.
همانطور که به جلو میرفتم، به تعدادی از جنازههای عراقی برخورد نمودم. آنان را مورد بازرسی قرار دادم و از جیب یکیشان که گویا فرمانده هم بود یکی قطبنما به دست آوردم. از روی زاویه و گرای منطقه به طرف نیروهای خودی برگشتم.
در حین برگشت یک اسلحه کلاشینکوف پیدا کردم که با شلیک چند تیر هوایی نیروهای خودی را متوجه کردم. آنان مشغول جمعآوری مجروحان و شهدای منطقه بودند، با شنیدن صدای تیر به جلو آمده و مرا پیدا کردند.
آدرس و محلی که پیکر محمد در آنجا افتاده بود، به آنها گفتم. بچهها رفتند و جنازه محمد را آورده و به عقب منتقل کردند. مرا به بیمارستان اهواز و سپس به اراک منتقل کردند.
در این مدت پاهایم به علت اینکه چند روز پانسمان نشده بود، سیاه شد و میبایست آنها را قطع میکردند. بحمدالله لطف خداوند شامل حالم گردیده و با انجام چند عمل موفق جراحی مجبور به قطع پاهایم نشدند و یک بهبودی نسبی پیدا کردم.
راوی :عباس پالیزدار
انتهای پیام/
دیدگاه ها