سه شنبه 10 بهمن 1391 | 10:13
آخرين عكسي كه با پدر گرفتم
آخرين عكسي كه با پدر گرفتم
به بهشت زهرا رفتیم. آنجا همه چیز به هم ریخته بود. تا جنازه پدر مرا آوردند دیگر بعد از ظهر شده بود. من انگار هنوز نفهمیده بودم چه شده؟ وقتی جنازه پدرم را آوردند، من از لابلای دست و پای مردم خودم را به بالای قبر رساندم. می‌خواستند روی پدرم را باز کنند و من می‌خواستم برای آخرین بار او را ببینم اما نشد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت "محسن کچویی فرزند شهید «محمد کچویی» که نخستین رئیس زندان اوین و به «پدر توابین» مشهور است و روز 8 تیرماه یک روز بعد از حادثه انفجار حزب جمهوری در زندان به دست یکی از عوامل نفوذی گروهک فرقان به شهادت می‌رسد، ماجرای شهادت پدرش اینگونه روایت کرده است:

صبح زود مامان بیدار شده بود، منتظر شد تا ما هم از خواب بیدار شدیم ... شب قبلش صدای انفجار بمب در محل حزب جمهوری اسلامی که تا منزل ما فاصله چندانی نداشت و اتفاقات بعدش او را مضطرب کرده بود ...

وقتی انفجار رخ داد اول فکر کرد که پدر من هم اونجا بوده، ولی بعد که با دفتر پدرم در زندان تماس گرفت و به او گفتن که پدرم به دلیل مشغله کاری نتوانسته تو جلسه‌ای که همیشه شرکت می‌کرد، شرکت کنه خیالش راحت شد. 

حالا می‌خواست صبح اول وقت بره به زندان اوین تا هم پدرم ما رو ببینه هم ما او را. ...آن روز ده روزی می‌شد که پدرم خانه نیامده بود ... دقیقاً از 31 خرداد ماه که تهران به هم ریخت و میلیشیای سازمان منافقین ریختند در تهران، او رفته بود و خانه نیامده بود. البته یکبار در همین فاصله من و مادر و خواهرم رفتیم دیدنش ولی انقدر مشغول کارش بود که من فقط تونستم دنبالش بدوم تا ببینمش ....و الا مادر و خواهرم فقط توانستند با او سلام و احوالپرسی کنند.

خلاصه راه افتادیم به سمت زندان اوین. خیابان‌های اطراف خانه ما خیلی شلوغ بود، انگار همه تهران آمده بودند به سمت آن منطقه تا ببینند چه خبر شده است. خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش باعث شده بود همه نگران بشوند و خلاصه در کوچه ما هم، کلی آدم داشت پیاده به سمت چهارراه سر چشمه می‌رفت ... هنوز چند متری از خونه دور نشده بودیم که خیلی آرام، ماشین مامان به یک خانم پیر خورد. خانم پیر جیغی کشید و افتاد زمین ... مامان هول شده بود و مردم هم جمع شدن و خانم پیر و دخترش رو نشاندند در ماشین ما که باید سریع برید بیمارستان طرفه تا عکس‌برداری کنند. ( آخرش هم دکتر گفت فقط یه کم کوفتگی داره و بس)

رفتیم بیمارستان طرفه ... بالاتر از میدان بهارستان تهران. آن روز بیمارستان طرفه یکی از مراکز اصلی تخلیه جنازه‌ها و مجروح‌های حادثه شب قبل شده بود. تا آن خانم را درمان کنند من که 9 سالی بیشتر نداشتم شروع کردم به سرک کشیدن تو این اتاق و آن اتاق. خلاصه شاید اغلب جنازه‌هایی که آورده بودند را دیدم. کفن‌های خونی و سوخته ... همه جا کثیف و خونی بود. همه داشتند می‌دویدند. اصلاً کسی حواسش به من نبود. من هم از روی کنجکاوی و شیطنت تمام اتاق‌ها را سرک کشیدم. اتاق‌ها پر از مجروح و جنازه بود.

آن روز تا بعد از ظهر مامان درگیر مداوای آن خانم پیر شد و ما نتوانستیم به دیدار پدرجون برویم. دیداری که دیگر هیچ وقت حاصل نشد ...

[بعداً متوجه شدیم] درست همان لحظه‌ها که ما در بیمارستان بودیم، پدرم مورد حمله و اصابت گلوله قرار گرفته بود. جسم مجروحش را به بیمارستان آیت‌الله طالقانی سعادت آباد برده بودند و تلاش کرده بودند تا او را نجات دهند ولی کار از کار گذشته بود. او مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بود، یکی کتف و دیگری جمجمه‌اش و به گمانم همان لحظه که بر زمین افتاد، روحش برخاست و راحت شد. (همیشه پدر بزرگم به من می‌گفت میدانی فزت و رب الکعبه یعنی چی؟ یعنی آخیش راحت شدم ...)

وقتی برگشتیم، مامان بی‌تاب بود، نمی‌شد با پدرم تماس بگیرد. کسی به او نگفته بود چه شده. تا شب شد  و ما خوابیدیم ولی او بیدار ماند. تمام شب منتظر بود تا پدرم با او تماس بگیرد. صبح زود به ما خبر دادند که به منزل پدرِ مادرم برویم تا با آنها برای تشییع جنازه شهدای هفت تیر به بهشت زهرا برویم و هنوز ما بی خبر بودیم. وقتی به خانه پدر بزرگم رسیدیم اطراف خانه آنها شلوغ بود. غیر عادی بود. تا مادرم وارد خانه شد صدای شیون و جیغ برخاست. من مات و مبهوت مانده بودم. همه مرا در آغوش می‌گرفتند و گریه می‌کردند. فریاد می‌زدند. من شوکه شده بودم.

به بهشت زهرا رفتیم. آنجا همه چیز به هم ریخته بود. تا جنازه پدر مرا آوردند دیگر بعد از ظهر شده بود. من انگار هنوز نفهمیده بودم چه شده؟ وقتی جنازه پدرم را آوردند، من از لابلای دست و پای مردم خودم را به بالای قبر رساندم. می‌خواستند روی پدرم را باز کنند و من می‌خواستم برای آخرین بار او را ببینم اما نشد.

 

آخرین عکسی که محمد کچویی با پدرش انداخت

این آخرین عکسی است که ما با هم گرفتیم. عید سال ١٣6٠ در منزل عمه‌‌ام. 4 ماه بعد او شهید شد.

انتهای پیام/

فارس

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.