به گزارش پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت"نقش فرماندهان بزرگ در عملیاتی بزرگ مثل خیبر بسیار تعیین كننده بود كه یكی از آن فرماندهان شهید «حمیدباكری »است.
وی در آذر سال 1334 در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . در سنین كودكی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیكل و اول دبیرستان را در كارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. به علت شهادت برادر بزرگش علی كه به دست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد. بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز كرد و خود سازی و تزكیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.
در سال 1355 ظاهراُ به عنوان تحصیل به خارج از كشور سفر میكند، ابتداء به تركیه و از تركیه جهت گذراندن دوره چریكی عازم سوریه میشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی كرده و فقط یك هفته در كلاس درس حاضر می شود.
با هجرت امام خمینی به پاریس عازم پاریس می شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه میرود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی در مراكز نظامی مشغول فعالیت میشود و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 57 به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دستنشانده امپریالیسم شرق و غرب كه در گروهكها و احزابی كه بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت كرده بودند به مبارزه میپردازد .
در عملیات پاكسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همكاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرحهای چریكی كمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شكسته و باعث گردید كه سنندج پس از مدتها آزاد گردد.
شهید با فرمان امام مبنی بر تشكیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشكیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد و در این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود. همیشه از بسیجی ها و از قدرت الهی آنها سخن می گفت. با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون كافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و چون كار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام كند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت . وی در زمره خاطراتش كه از بسیجی ها صحبت میكرد میگفت كه دو سه تا نوجوان بودند. هر قدر اصرار كردیم كه پشت جبهه كار كنند قبول نكردند و شروع كردند به گریه كردن كه باید ما در خط مقدم باشیم و میگفت : اینها به انسان نیرو می دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی میشوند.
بعد از بازگشت مرتب از مزایای جنگ كه بقول امام این جنگ یك نعمت است كه فرزندان این مملكت را الهی كرده و آنها را از زندگی دنیایی به معنویت كشانده است. حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاكسازی مناطق آزاد شده كردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید كه در آن شرایط كمتر كسی میتوانست چنان مسئولیتی را بپذیرد. سپس بعنوان مسئول كمیته برنامه ریزی جهاد استان تعییین شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی میدانست و میاندیشید كه در جبهه مفیدتر است حضور دائمیاش را در جبهه های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتحالمبین شروع نمود، در عملیات بیتالمقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی كه نمود نقش موثری در گشودن دژهای مستحكم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالاخره با لشكر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید .
در عملیات موفقیتآمیز «مسلمبنعقیل» بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (ع) بود كه چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجك دستی به صدامیان شركت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و بر حسب شایستگی كه كسب نمود از طرف فرماندهی كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابوالفضل (ع) منصوب گردید .
بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشكر 31 عاشورا راه مولایش حسین بن علی (ع) ادامه داد. استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود شركت در عملیاتهای والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود كه همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجیاش در خطوط اول حمله شركت داشت و با خونسردی زیادی كه داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه های نبرد ترغیب مینمود و به آنها یاد میداد كه چگونه با دست خالی از امكانات مادی در مقابل دشمن كه سراپا پوشیده از زره و پیشرفته ترین امكانات جنگی عصر حاضر میباشد فقط بااتكاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.
در والفجر یك از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت كه پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی كردند . اطرافیانش متوجه بودند كه از درد پا در رنج است ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالاخره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز كه قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده میشدند و مراكز حساس نظامی را به تصرف در میآوردند و كنترل منطقه را در دست میداشتند عازم گردید و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عملیات خیبر بود كه با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حمید نامیده شد)در عمق 60 كیلومتری عراق را اطلاع داد . پلی كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروههای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی كمكی برای آنها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر كشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجیهای شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروههای زرهی دشمن فقط با نارنجك و آرپی جی و كلاش ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاءالله پیوسته و به آرزوی دیرینهاش دیدار سرور شهیدان امام حسین (ع) نایل آمد .
به جاست یاد شود از یار باوفایش شهید مرتضی یاغچیان معاون دیگر لشكر عاشورا مه ادامه دهنده راه حمید بود و بعد از شهادت حمید سنگر او را پر كرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حمید بشهادت رسید .
روحش شاد و یادش گرامی باد. او هم از رزمندگان امام حسین (ع) بارها در عملیات زخمی شده و رشادت ها نشان داده بود و شاید بخاطد علاقه زیادی كه این دو برادر بهم داشتند و پشتیبان هم در صحنه های نبرد بودند در یك سنگر بشهادت رسیدند و یاد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسین گونه در صحنه های نبرد حق علیه باطل شدند.
شهید حمید باكری در این چند سال اخیر لحظهای آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامهاش هم قید كرده معتقد به كسب روزی از راه ساده نبود، از نمونه بارز یك انسان متقی بود و صفاتی كه در اول سوره مباركه بقره و نیز حضرت علی (ع) در خطبه همام در مورد متقین فرمودهاند در او عینیت مییافت.
آنچه پیش روی شماست خاطرهای زیبا پیرامون عملیات خیبر است :
ده روز تا عملیات خیبر وقت داشتیم. نیروها را از گیلانغرب و از نوار مرزی آوردیم توی تنگهای بین سوسنگرد و رقابیه، به نام «سعده». آنجا همه باید توجیه میشدند و شدند. با فیلمهای ویدیویی و با توجیه شخصی.
حمید بیشتر از همه تلاش میكرد. داده بود ماكتی از منطقه ساخته بودند، توی دو تا چادر تو در تو، و نیروها را دستهبه دسته میآورد آنجا توجیه میكرد. دو روز وقت بود و حمید شبانهروز توی آن چادر بود. به هر گردانی میگفت از كجا باید بروند و با چی و چطور.
ماكت درست مثل جزایر مجنون بود. زمین را كنده بودند و توش آب ریخته بودند. حمید با پاچههای بالازده و بیل به دست میرفت توی آب و میگفت هر جای آنجا كجاست. مثلاً میگفت: «اینجا جزایر مجنون است، شمالی جنوبی. اینجا دجله و فرات است. این پل طلاییه است. اینجا هم راه كربلا.»
یادم است مشهدی عبادی گفت: «حمید آقا! تو را خدا راه كربلا را نزدیكترش كن زودتر برسیم. این جوری خیلی دورست.»
بچهها رفتند كربلا را از روی ماكت برداشتند آوردند كنار جزایر مجنون و گفتند: «اینجوری بهتر شد.»
و خندیدیم.
ما با حمید، همراه دو گردان، یك روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یك روستا. حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت. عراقیها مثل سیل میآمدند. نیروی كمكی هنوز نرسیده بود.
هر كی هم كه میآمد از باقیمانده همان چهار گردانی بود كه همانجا مستقر شده بود.
حمید مثل پروانه دور بچهها میچرخید. از اینور خط میرفت آنور خط تا بچهها احساس تنهایی نكنند. به من میگفت: «مصطفی! طرف چپ را داشته باش!»
و میرفت طرف پل و جاده، كه دست بچههای لشكر نجف بود. نقش حمید یك نقش كلیدی بود توی خیبر، چون نوك پیكان این عملیات او بود و نیروهایش و در حقیقت ما. كار به جایی رسید كه دیگر نمیشد روی جاده تردد كرد.
سطح جاده بالاتر از سطح زمینهای اطرافش بود و در تیررس و میرفت منتهی میشد به پل و به شهرك و از طرف ما میرفت طرف جزیره جنوبی.
چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم. نیرو كم بود. حمید آمد گفت: «اگر میتوانی بمان، مصطفی!»
سمت چپمان ارتفاعی نداشت. یعنی مانعی نبود كه جلو عراقیها را سد كند. فقط تپه ماهورهایی بود كه منتهی میشد به دشت صاف و میرفت میرسید به طلاییه. بچههای ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و نتوانستند به جایی برسند. یا شهید شدند یا اسیر. بعدها گروههای تفحص شهدا را نزدیكای پانصدمتری طلاییه پیدا كردند. میشود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر كرد.
زخم دستم خیلی اذیتم میكرد. مفصل آرنجم درب و داغون شده بود. دو سه ساعت ماندم. دیدم نمیتوانم درد را بیشتر از این تحمل كنم. خودم را كشیدم طرف جاده، كه دیدم یك ماشین از توی تاریكی با چراغ روشن دارد میآید طرف ما. فكر كردم نیروی كمكی است.
خوشحال شدم. بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود كه یك ماشین مهمات را زدند. دعا كردم طوریش نشود. ماشین آمد نزدیك. در كمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد. همیشه خودش سفارش میكرد با چراغ خاموش در شب حركت كنیم و اینبار، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره، با چراغ روشن آمده بود.
گفتم: «میزنند، آقا مهدی. خاموش كن آن چراغ را!»
گفت: «نه. بگذار بچهها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی میتوانند تا اینجاها بیایند.»
حق داشت. تاریكی سرعت عمل بچهها را میگرفت. حتی منورها هم كاری از دستشان برنمیآمد. به من گفت: «اینجا نمان با این زخمت. سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب!»
بچههایی كه بعد از من آمدند، شهدای گردان را میگویم، بغل همین جاده جا ماندند. برگشتم طرف حمید را نگاه كردم. جز تاریكی و گذر لحظهای نور شعلهپوش اسلحهها چیزی ندیدم.
دیدگاه ها