سه شنبه 25 تیر 1392 | 09:30
اختصاصی/7
ظرفشوی نیمه شب
ظرفشوی نیمه شب
بر اساس زندگی شهید محمد ابراهیم همت

 

هوا گرم است. گرم گرم. اکبر که نفس میکشد، احساس میکند یک شعله آتش جلوی صورتش را گرفته اند. به جای هوا، آتش استشمام میکند. همه سلولهایش داغ میشوند. عرق از تنش مثل آبکش بیرون می ریزد. یک سطل آب می ریزد روی سرش و باز به تاریکی چشم میدوزد. نه، هیچ خبری از حاج همت نیست.    اکبر کلافه است؛ هم از انتظار حاج همت، هم از گرما و هم از دست بعضی نیروهای ساختمان فرماندهی. هر روز یک نفر شهردار ساختمان است، یعنی وظیفه نظافت و پذیرایی و شست و شو بر عهده اوست . وقتی نوبت به بعضیها می رسد تنبلی می کنند؛ مثلا ظرفهای شام را تا صبح نمی شویند؛ نمونه اش همین حالا. ظرف های کثیف را گذاشته اند جلوی ساختمان و هر چه مگس در پادگان بوده دورش جمع شده است. البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمانده؛ چرا که افرادی هستند که نیمه شب به دور از چشم همه برمی خیزند و ظرف ها را می شویند.     ناراحتی اکبر هم از همین موضوع است. او می گوید: چرا عده ای باید جور دیگران را بکشند. چندین بار این گله را پیش حاج همت کرده اما او هم هیچ وقت موضوع را جدی نگرفته است.    حالا اکبر منتظر است تا حاج همت از شناسایی برگردد و این بار تکلیف قضیه را یکسره کند. اصولا چرا عده ای باید جور تنبلی دیگران را بکشند؟ حالا که تنبلها تنبیه نمیشوند، چرا آن افراد تشویق نشوند؟    روشنایی چراغ روشن یک ماشین، اکبر را از جا می پراند؛ ماشین حاج همت است. او خسته و خاک آلود از ماشین پیاده می شود و به طرف ساختمان می آید. اکبر به استقبالش می رود. آن دو همدیگر را در آغوش میگیرند.  -هیچ معلوم هست کجایی حاجی؟ صبح تا حال نصفه جان شدم!    عرق، لباسهای حاج همت را خیس کرده است. میگوید: «گفتم کارم حساب و کتاب ندارد اکبر آقا. تو نباید منتظر من بمانی، وقتش که شد بخواب. من هم یا می آیم یا نمی آیم.»    حاج همت به طرف شیر آب می رود و آبی به سر و صورتش می زند. همان لحظه، اکبر به یاد چیزی می افتد. رو می کند به او و میگوید: «حاجی جان! غذایت را گذاشته ام سر کتری تا بخوری، من هم برگشته ام.»    اکبر، دوان دوان می رود. حاج همت که کمی خنک شده، می رود به طرف ساختمان. در راه وقتی ظرفها را می بیند به یاد حرفهای اکبر افتاده سری تکان می دهد و وارد ساختمان می شود.    گرما از یک طرف و پشه و مگس از طرفی دیگر بیداد می کنند. حاج همت وقتی غذا به دهان میگذارد کلافه میشود. احساس می کند حفره های بینی اش به تنهایی قادر نیست این هوای داغ را به ریه هایش برساند. به همین خاطر، دست از غذا می کشد تا از دهانش هم برای نفس کشیدن کمک بگیرد.    از اتاق خارج می شود. پشه ها یک لحظه راحتش نمی گذارند. هر نیشی که به صورت داغ او فرو می رود انگار جانش را یکباره آتش میزند. باز هم ظرف‌ ها را می بیند، همچنین پشه ها و مگسهایی که در اطراف آن به پرواز در آمده اند! بدون اعتنا به طرف شیر آب میرود . همین که میخواهد شیر را باز کند صدای اکبر متوجه اش میکند. اکبر در حالی که پنکه ای در دست دارد دوان دوان میآید.  - حاجی،ببین چی واسه ات آورده ام...پنکه!    حاج همت با خوشحالی میگوید: «به به...عجب چیزی آورده ای! بعد از چند شب بی خوابی، امشب با پنکه خواب راحتی میکنیم.»    بعد فکری کرده می پرسد: «از کجا آورده ای؟» اکبر در حالی که مراقب اطراف است میگوید: «هیس! یواش حرف بزن، راستش تدارکات همین یک پنکه را داشت. حاجی تدارکاتی گفت: این را گذاشته ام کنار برای حاج همت. برو، نصفه شب بیا، ببرش تا کسی بو نبره!»    اخمهای حاج همت در هم می شود. شیر آب را باز میکند و از ناراحتی سرش را میگیرد زیر شیر. اکبر که متوجه ناراحتی او شده، منتظر میماند تا علت ناراحتی اش را بپرسد. حاج همت در حالی که سرش را رو به آسمان می گیرد می گوید: «الان بسیجیهای سیزده ساله، تو خط مقدم، زیر آتش توپ و تانک دارند شرشر عرق می ریزند...پیرمردهای شصت هفتاد ساله با هزار جور ضعف و بیماری گرما را تحمل می کنند و لب از لب باز نمی کنند...که چی؟ که فرمانده لشکرشان هم مثل خودشان است.»    اکبر با دلسوزی می گوید : «آخه شما فرمانده یک لشکری. اگر خدای نکرده مریض شوی، کار یک لشکر زمین می ماند. اگر خوب استراحت نکنی، کارهای یک لشکر عقب می افتد.» اکبر پنکه را برمی دارد که به تدارکات باز گرداند. به یاد ظرفها می افتد . میگوید: «الان ظرف ها را دیدی؟»  - آره دیدم.  - باز هم تنبلی کردند.  - باز هم بهشان تذکر بده. اگر قبول نکردند، اشکالی نداره...بگذار صبح بشویند. لابد خسته می شوند دیگر...بگذار هر کس هر طور راحت است، کار کند. جنگ به اندازه کافی سختی دارد. نمی‌شود از بچه ها توقع زیادی داشت.    اکبر وقتی به اتاق بازمیگردد، حاج همت به خواب رفته است، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشینند و نیشش می زنند و او مدام تکانی می خورد و در خواب بیقراری میکند. اکبر دلسوزانه نگاهش می کند. چفیه سیاهش را از دور گردن باز می کند و از اتاق خارج می شود. آن را زیر شیر آب خیس می کند، آبش را می چلاند و به اتاق باز می گردد. اکبر چفیه مرطوب و خنک را روی صورت حاج همت میکشد. حاج همت آرام میشود.    اکبر هم خسته و بی حال کنار او دراز می کشد. تصمیم می گیرد از امشب خودش به تنهایی ظرفشوی نیمه شب را تعقیب کند. پتوی خود را برمی دارد و از اتاق خارج می شود. جای خود را بیرون از اتاق کنار ظرفها می اندازد. به این امید که نیمه شب از سر و صدای ظرف ها بیدار شود و او را شناسایی کند.    نیش یک پشه، جان اکبر را آتش می زند. از خواب می پرد. نه! خبری از ظرف ها نیست!     مثل برق گرفته ها از جا می پرد. کفش هایش را پایش می کند و می دود. آهسته خودش را پشت در مخفی می کند و سرک می کشد. لحظه ای بعد یک جوان را می بیند. اکبر دقت می کند تا او را بشناسد؛ اما چفیه ای که او به سر و صورتش بسته مانع از شناسایی است. چفیه مشکی است، درست مثل چفیه اکبر!   اکبر که تازه جوان را شناخته از شرم به شیر آب پناه می برد و سرش را زیر شیر می گیرد!

پایگاه اطلاع رسانی" بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت"

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.