سه شنبه 14 بهمن 1393 | 10:44
گفت‌وگوی دفاع پرس با خانواده سردار شهید "اسماعیل حیدری"
بدون خداحافظی رفت شهید مدافع حرم
بدون خداحافظی رفت شهید مدافع حرم
مادر شهید مدافع حرم می‌گوید: آخرین باری که خواست برود، چون از او قول گرفته بودم من را با خودش ببرد، برای خداحافظی نیامد. روز عید فطر از سوریه زنگ زد، گفت: مادرجان نماز و روزه‌هایت قبول باشد. گفتم: ممنونم ولی می‌خواهم تو برگردی و پیش ما باشی. گفت: اگر شنبه این هفته نیامدم، شنبه هفته دیگر حتما می‌آیم. اما شنبه هفته‌ی دیگر پیکرش آمد و در شهر تشییع شد

 

 

به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت" به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در حاشیه‌ی برگزاری همایش یاد یاران در آمل، پیرزن و پیرمردی را دیدم که از چیزی شاکی بودند و می‌خواستند با یکی از مسئولین، شهردار یا فرماندار صحبت کنند. به نظر می‌رسید مهمان آن برنامه نبودند و برای درخواستی به آنجا آمده بودند. پیرزن با گویش مازندرانی با یک آدم ریش داری صحبت می‌کرد، از میان صحبت‌هایشان من فقط کلمه‌ی پارتی بازی را فهمیدم. انگار مادر خیلی شاکی بود. از چند نفری که آنجا بودند پرس‌و‌جو کردم که این‌ها کی بودند؟ گفتند پدر و مادر شهید مدافع حرم هستند. رفتم سراغ پدر، خیلی آرام و مهربان و دوست داشتنی بود، گفتم حاج آقا می‌خواهم بعد از ظهر بیایم خانه‌تان و با شما مصاحبه‌ای درباره‌ی فرزند شهیدتان داشته باشم. عکس فرزندش نشانم داد و گفت این اسماعیلم است.

بعد از ظهر به در خانه این شهید در آمل رفتم. پدر خودش در را باز و من را به خانه‌شان راهنمایی کرد. مادر و خواهر شهید نیز بودند. پدر شهید حاج "اسماعیل حیدری" به سختی می‌توانست حرف بزند، از همسرش خواست تا برای من از اسماعیلشان بگوید.

مادر شهید می‌گوید: اسماعیل فرزند سومم است. او با ابراهیم دو قلو بودند. اسماعیل و ابراهیم زمان طاغوت که درس می‌خواندند، عکس‌های شاه و فرحی که ابتدای کتابشان بود را دستکاری و بزک کردند. یکی از سپاه دانشی‌ها مستاجر ما بود، به من گفت بچه‌های تو این کار را کرده‌اند و من توجه‌ای نکردم و خودش آن عکس‌ها را از ابتدای کتاب جدا کرد.

اجرای سرود در محضر امام خمینی(ره)

اسماعیل از همان روزهای کودکی علاقه‌ی خاصی به نماز و دین و شور کارهای اجتماعی داشت. به همراه دوستانش کتابخانه داشتند و موذن مسجد محل بود. اسماعیل و ابراهیم هر دو در گروه سرود مدرسه عضو بودند. چند بار این دو را برای اجرای سرود به ساری بردند و یک بار نیز خدمت امام خمینی(ره) بردند تا سرود اجرا کنند.

نمایش جنگ با صدام

اسماعیل پسرعمویی داشت که چهره‌اش شبیه صدام بود. زیاد با او شوخی می‌کرد. وقتی کودک بود و جنگ شروع شده بود. اسماعیل به من می‌گفت مادر برای من ریش درست کن و چفیه بنداز تا بروم با پسرعمویم نمایش بازی کنیم.


مادر و خواهر شهید

اعزام به جبهه

ابراهیم و اسماعیل در مدرسه درس می‌خواندند که پدرشان به جبهه رفت. آن‌ها هم گفتند ما می‌خواهیم برویم بجنگیم. گفتم هر وقت سیکلتان را گرفتید اجازه می‌دهم بروید. وقتی مدرکشان را گرفتند، آمدند پیش من و گفتند حالا اجازه بده به جبهه برویم.

ابتدا اسماعیل را بدرقه کردیم و پس از آن ابراهیم رفت. اسماعیل پس از سه ماه برگشت و دوباره به جبهه رفت اما تا شش ماه از ابراهیم هیچ خبری نداشتیم. وقتی برگشت او را نشناختم.

اسماعیل خیلی به جبهه می‌رفت، یک روز به او گفت مادرجان تو چرا اینقدر می‌روی؟ من طاقت دوریت را ندارم.

هشت روزی بود که اسماعیل از جبهه آمده بود، یک روز دیدم دمپایی به پا دارد و به بیرون از منزل می‌رود. گفتم اسماعیل جان چرا دمپایی به پا داری؟ گفت: می‌روم رزمنده‌ها را بدرقه کنم و برمی‌گردم. اما غافل از اینکه با این کارش می‌خواست من مانع رفتنش نروم. وقتی به محمودآباد رسید، زنگ زد و گفت: مادرجان من دارم به جبهه می‌روم.

مجروحیت در عملیات‌های کربلای 4 و 5

اسماعیل از نیروهای توپخانه بود. قبل از عملیات کربلای 4 خبرنگاری از او می‌پرسد شما از لوله‌ی سرخ شده‌ی این خمپاره‌اندازها نمی‌ترسید؟ گفت: من تنها از خدا می‌ترسم. و این فیلم چندین بار نمایش داده شده است.

او در عملیات کربلای 4 مجروح شد او را به بیمارستان و سپس به خانه آوردند. زمزمه‌ِی شروع عملیات کربلای 5 (به فاصله‌ی دو هفته بعد از عملیات کربلای 4 انجام شد) که به گوش اسماعیل رسید، با بدن مجروح به جبهه رفت. در کربلای 5 تعدادی از دوستان اسماعیل شهید و مجروح شدند. تا مدتی پس از آغاز عملیات خبری از او نداشتیم تا اینکه با خبر شدیم اسماعیل دوباره مجروح شده است.

وصیت شهید برای اسماعیل

اسماعیل رفیقی به نام سیدمحمود داشت. این سید وصیت کرده بود که اگر من شهید شدم، اسماعیل غذای مجلس ختمم را بپزد. سیدمحمود در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید و وصیت نوشته و جسدش در یک روز به آمل برگشت و حاج اسماعیل با بدن مجروحش به وصیت آن شهید عمل کرد.

چهار پنج روز بعد از اینکه تیر بخیه پای حاج اسماعیل خوب شد او دوباره ساکش را برداشت و به جبهه رفت.

مجروحیت در سمنان

پس از جنگ پاسدار سپاه‌ آمل، رشت و ساری بود و بعد از آن به تهران منتقل شد و در تهران و سایر شهرها مشغول آموزش نیروها بود. چند وقت قبل از اینکه به سوریه برود، اسماعیل در یک دوره‌ی آموزشی در سمنان تیری به کنار قلبش اصابت کرد و مجروح شد. ما تا چند روز از این ماجرا خبر نداشتیم.

بار آخر بدون خداحافظی رفت

او 17 ماه در سوریه بود و می‌گفت من در آنجا مشغول آموزش نیروها هستم. دو ماه مانده به رمضان به آمل آمد، گفتم مادرجان من مریضم و تحمل دوری تو را ندارم. قسمش دادم که این بار من را هم با خودش ببرد.

آخرین باری که خواست برود، چون از او قول گرفته بودم که من را با خودش ببرد، برای خداحافظی نیامد. روز عید فطر از سوریه زنگ زد، گفت: مادرجان نماز و روزه‌هایت قبول باشد. گفتم: ممنونم ولی می‌خواهم تو برگردی و پیش ما باشی. گفت: اگر شنبه این هفته نیامدم، شنبه هفته دیگر حتما می‌آیم. اما شنبه هفته‌ی دیگر پیکرش آمد و در شهر تشییع شد.

منبع : دفاع پرس

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.