یکشنبه 30 شهریور 1393 | 10:32
مادر شهید «وحید کاظم‌نژاد»:
پوتین‌هایش را پنهان کردم تا به جبهه نرود/موقع خداحافظی گفت دیگر برنمی‌گردم
پوتین‌هایش را پنهان کردم تا به جبهه نرود/موقع خداحافظی گفت دیگر برنمی‌گردم
من نشسته بودم تا نگذارم وحید به جبهه برود، حتی پوتین‌هایش را هم مخفی کردم ولی کسی که بخواهد برود می‌رود. وحید کتونی‌هایش را پوشید، گفتم وحید جان من طاقت ندارم دست و پاهایت آسیب ببیند؛ ولی او گفت مامان من دیگه بر نمی‌گردم؛ خداحافظ.

 

 

به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت" تیم سه نفره مدیران سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت به سرپرستی برادر زارعی مسئول روابط عمومی سازمان بسیج پیشکسوتان روز پنجشنبه  تاریخ 20/6/93 ساعت 10:30 با خانواده شهید وحید کاظم نژاد  دیدار داشتند ، در این نشست صمیمانه که به مدت یک ساعت طول کشید .گفتگوی در خصوص احوالات شهید با برادر شهید و مادر شهید انجام گرفت که خلاصه ای از آن به این شرح است.

ابتدای صحبت ها ، آقای زارعی ضمن معرفی تیم همراه مختصری در خصوص چگونگی حضور در خانه شهید و دیدار توضیحاتی را ارائه کردند و از برادر و مادر شهید درخواست کردند در خصوص خاطرات و آثار شهید وحید کاظم نژاد توضیحاتی بدهند.

آقای سعید کاظم نژاد (برادر بزرگ شهید): ما سه برادر هستیم من برادر بزرگتر ، وحید برادر دومی و مهدی هم برادر کوچکتر خانواده بود. وحید سال دوم دبیرستان در حال تحصیل بود که به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی در سال 1361 در فکه به شهادت رسید . مسئولیت وحید کمک آرپی جی زن بود ، وقتی آرپی چی زن همراه ایشان شهید می شود ، برادرم آرپی چی را برمیدارد و به سمت دشمن شلیک می کند که در اثر تیرمستقیم دشمن شهید و به لحاظ وضعیت تصرف منطقه  توسط دشمن  مفقود الاثر می گردد . که  بعد از حدود 14 سال  پیکر مطهر شهید  در ماه مبارک رمضان به خانه باز می گردد  و در روز عید فطر 1374 طی تشییع با شکوهی در قطع 27 بهشت زهرا به خاک سپرده می شود.

وحید از طرفداران سرسخت شهید بهشتی بود و با آن سن کم به صورت فعال مجله عروة الوثقی همکاری داشت ، آخرین نامه ای که شهید  در جبهه نوشته بود در مجله عروة الوثقی به چاپ رسید.در آن نامه به خوابی که دیده بود اشاره می کند که نوری آمد و مرا با خود برد ، نامه وحید بعد از شهادت به دست ما رسید.

وحید در فتنه ای را که بنی صدر به راه انداخته بود با آن سن کم تشخیص داده بود ، کارش درست بود و رفت و شهید شد.

 آقای زارعی : مادر، شما خاطره ای  از شهید دارید  برایمان تعریف کنید.

مادر شهید : من راضی به رفتن وحید به جبهه جنگ نبودم ولی می گفت  مادرم یکی از ما باید برود ، سعید چون برادر بزرگ است نباید برود من باید برای مقابله با دشمن بروم. ایشان با دست بردن در شناسنامه و ثبت نامه به صورت مخفی خود را آماده رفتن کرده بود.

اصلاً آرام و قرار نداشت خودش همه وسایلش را آماده کرد. شب برفی بود خیلی برف می آمد ، تا صبح نخوابید و تا صبح نماز و دعا می خواند من هم نشسته بودم تا نگزارم که به جبهه برود ، حتی چکمه های وحید را مخفی کردم ولی کسی که بخواهد برود میرود .وحید کتونی های خود را پوشید ، من به پسرم گفتم وحید جان من طاقت ندارم بری دست و پاهایت بشکند پسرم گفت مامان من دیگه بر نمی گردم خداحافظ. از سر کوچه دست تکان داد و رفت. و دیگر من چهره ی شاداب و زیبای پسرم را ندیدم تا اینکه بعد از 14 سال بازگشت.

سعید کاظم نژاد (برادر بزرگ شهید):  دایی وحید در کربلای 5 شهید شد ، پسر عموی وحید هم شهید شده است.

 

 

خلاصه ای از زندگی شهید به روایت یکی از دوستان ( برگرفته از سایت شهدای منطقه 13 تهران)

بسمه تعالی                                                                            

 

نام و نام خانوادگی:  شهید وحید کاظم نژاد دیزچی   

 

 

 

تاریخ ولادت : 1344

 

تاریخ شهادت : 1361

 

محل شهادت :فکه

 

نشانی مزار : قطعه 27 بهشت زهرا -تهران                                                               

وی در 30 اردیبهشت 44 در تهران چشم به جهان گشود ایشان فرزند دوم خانواده بود و چون خانواده ایشان یک خانواده مسلمان بود از همان ابتدا طبق دستورات و احکام اسلامی تربیت یافت و بعد از گذراندن دوره ابتدایی و راهنمایی به هنرستان رفت. و از کودکی علاقه زیادی به نماز و روزه داشت و می توان گفت که در سنین 12 سالگی نمازش را مرتب می خواند و روزه می گرفت. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی درتظاهرات و راهپیمایی ها شرکت کرده و نقش را ایفا می نمود و کار ایشان از پخش اعلامیه گرفته و بحث با دوستان و فامیل و آگاهی دادن به آنها را شامل می شود. و بعد ازانقلاب اسلامی درانجمن مدرسه خود و درحزب جمهوری اسلامی و همچنین در بسیج مسجد امام حسین (خیابان شهید کفایی) عضویت داشته و فعالیت می کرد.

ایشان عاشق جبهه بود و هر کس عازم آنجا می شد تشویق مینمودند و می گفتند خدایا به ما نیز توفیق بده که به جبهه بیابیم.

همچنین ایشان عاشق شهدا و خانواده شهدا بودند و درمراسم شهدا ازتشییع جنازه تا شرکت درغم عزیزان با تمام وجود شرکت می کرد و برنامه های دیگر را با آن تطبیق می دهد و در6 آذر 61 به پادگان امام حسین برای دیدن آموزش نظامی رفتند و پس از دیدن آموزش های لازم در 3 دی ماه دوره اش تمام شد و 26 دی ماه عازم جبهه گشت. آنطوری که خود در دفتر خاطرات می نویسد: ساعت 7 وارد اندیمشک شدند و ساعت 2 از آنجا به پادگان رفتیم. و در میدان صبحگاه پادگان جمع شدیم.

تا سازماندهی شدیم و برادران سپاه صحبتهای کردن پس فرمانده پادگان گفتند که یک گردان مستقل می خواهند تشکیل می خواهند تشکیل شود که واقعاً از خود گذشته باشند و درحدود 200 نفر نیرو در این قسمت لازم است. که برادران با آغوش باز این گردان استقبال نمودند و برادران گفتند که کاراین گردان خیلی سخت است کسانی می توانند باشند و کسانی که نمیتوانند بروند ولی هیچکس از جا بلند نشد و بالاخره مجبور شدند از 500 نفر فقط 280 نفر را انتخاب کنند.

آری خیلی خوشحال بود از اینکه توانستند در این گردان باشد. ایشان درعملیات والفجر مقدمات شرکت داشتند تا اینکه در 27 بهمن ماه 61 درحالی که برای کمک کردن یکی از برادران مجروح رفته بود با اصابت تیربا ایشان به آرزوی دیرینه اش رسید، البته بدن مطهر او بدست عراقیها افتاد و پس از 14 سال در سال 75 به کشور بازگشت و در 21 بهمن ماه 75 مصادف با عید سعید فطر در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.