یکشنبه 6 مهر 1393 | 21:44
اختصاصی / خاطره شهید محمد مهدی جبلی
برگی از خاطرات پیشکسوت بسیجی برادر محمد جواد اسلامی
برگی از خاطرات پیشکسوت بسیجی برادر محمد جواد اسلامی
برادر محمد جواد اسلامی : محمد مهدی برای غسل از بچه ها اجازه گرفت بعد از غسل ، وضویی گرفت و در حال خواندن نماز خمپاره ای کنارش خورد و محمد مهدی به آرزویش رسید و شهید شد.

 

 

معرفی  و بازگو کردن شخصیت شهیدان دوران دفاع مقدس بسیار ضروری است به خصوص برای نسلی که آن دوران را درک نکرده اند ؛ در همین راستا "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت" اقدام به گفت و شنودی با پیشکسوت بسیجی برادر محمد جواد اسلامی در رابطه با شهید محمد مهدی جبلی نموده است که از نظر شما گرامیان می گذرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

برگی از خاطرات پیشکسوت بسیجی برادر محمد جواد اسلامی

شهید محمد مهدی جبلی

ارتفاعات الله اکبر درمنطقه سوسنگرد به دلیل دشت ومسطح بودن منطقه از نظر نظامی اهمیت زیادی دارد تا زمانی که دست عراقی ها بود بطور طبیعی  هر حرکتی در منطقه حتی محدوده شهر  سوسنگرد چه از لحاظ جابجایی نیرو ، تسلیحات و... برای دشمن قابل مشاهده بود زیر نظر نیروهای متجاوز عملیات در اینجا خیلی سخت بود و به هر صورت اوایل اردیبهشت سال 60 این تپه ها تصرف شد . ما برای حفظ تپه های الله اکبر در منطقه ای به نام شحیطیه  حدود 3 کیلومتر جلوتر از الله اکبر مستقر شده بودیم ، ما از ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران مستقردر مدرسه  شبنم واقع در زیبا شهر اهواز(اردوگاهی که بنام  شهید انارکی نام گذاری شد)با مدیریت آقای استاد مهدی خزائی به جبهه  شحیطیه اعزام می شدیم ، من مسئول عملیات اردوگاه بودم ورزمندگان اردوگاه شهید انارکی  در آن جبهه استقرار پیدا کردیم . جنس زمین ماسه بادی( رمل) بود ، با وزش بادماسه ها به حرکت درمی آمد  و خاکریزها کوتاه تر می شد ،امکان سنگر ساختن سخت تر می شد ،در واقع خاکریزهای پیش روی ما هرازچندی تغییر میکرد  گاهی در همین حالت نشسته دیده می شدیم  ایستاده هم نمی توانستیم راه برویم و گاهی دولا دولا راه می رفتیم ولی خوب روحیه داشتیم آنقدر روحیه بالا بود که بااین که هیچ امکاناتی هم نداشتیم ، حتی گونی به اندازه کافی که این ماسه  ها رو توی گونی بریزیم و مقداری آب بریزیم رویش محکم شودتا سنگر بسازیم نداشتیم . حتی تراورز و چوب سفیدوتنه درخت هم نداشتیم که زیر آفتاب مستقیم 50 60 درجه خودرا از شدت حرارت وتشعشات آن حفظ  نماییم  ولی گله و شکایتی بین بچه هانبود  یعنی یک نفر از این بچه ها اعتراضی وحرفی نمیزد که این چه وضعیه ! گاهی اوقات آب هم نمی رسید و گاهی حتی 48 ساعت بود آب نمیرسید صحرای کربلا می شد ، ماشین آب وغذا وامکانات در مسیر راه توسط عراقی ها مورداصابت گلوله خمپاره وتوپ  قرار می گرفت و ماشین غذا،مهمات و آمبولانس  به سختی  تردد می کرد و در مدت 40روزه حضور در شحیطیه 7-8 حادثه  زدن خودروها توسط دشمن داشتیم بخصوص بعد از ظهر ها که آفتاب  بر روی  ما می تابید ،چون جبهه ی ما در شرق بود و عراق هم در غرب صبح ها خورشید خط عراقی ها را شفاف به ما نشان میداد و عصر خط ما برای عراقیها روشن وشفاف بود. اکثر نیروی رزمنده اعزامی به این اردوگاه نیروها ی قزوین بودند و از تهران و قم هم بودند ، منتظر بچه های قزوین بودیم ، بعضی وقتها  با خبر می شدیم  قراراست یک  اعزامی داشته باشند . محدوده خط پدافندی ما دو کیلومتر بود ،لذا برای نگهداری آنجا نیاز به سه دسته نیرو داشتیم . مادر آنجا مستقر شده بودیم  و مطابق برنامه کارهای خود را انجام میدادیم ازجمله  شناسایی دشمن و آمادگی برای حمله به دشمن و یا مقابله با تک دشمن وسایر  برنامه های حفاظتی و ...

ظهر یکی از روزها ماشین حمل غذا  آمد ویک  نفر از خودرو پیاده شد به سوی من وبردار مهرزادیان (جانشین اینجانب)آمد و خودش رو معرفی کرد ، از اردوگاه شهید انارکی ، به فرمانده عملیاتی اردوگاه در جبهه شحیطیه برادر اسلامی ، موضوع: برادر  رزمنده مهدی جبلی جهت بکارگیری معرفی می شود، خوب اقا مهدی حالت چطوره چرا تنها اومدی گفت از آنجا که باید چند روزمنتظر می ماندم تا یک دسته (22 نفر) یا گروه (11نفره) از رزمندگانی که به مرخصی رفته بودند برگردند ،و من حال و حوصله نداشتم توی اردوگاه بمانم اصرار زیادکردم که من تک نفره خودم را به شما معرفی کنم، گفتم خوب تعجب می کنم از آقای خزایی که شما را تنها فرستاده گفت نه کاری به آقای خزایی نداشته باش من آنقدر اصرار کردم مجبور شد من رو بفرسته گفتم خوب خوش آمدی .از ایشان سوال کردم آقا مهدی ، قبلا شما جبهه هم آمدی ؟ گفت آره گفتم از این بچه ها کسی رامی شناسی گفت نمیدونم گفتم پس برو بگرد ببین کسی از رزمندگان را می شناسی تا بفرستمت همون جا وگر نه بیا تا محل استقرار ودسته ای را که نیاز بیشتری دارد شما را معرفی کنم ، غذا بگیر بخور گفت نه من غذا نمی خواهم می خواهم برم بچه ها رو پیدا کنم ، بسیار خوب ، رفت و همینطوری که داشت توی این مسیر می رفت جلو یک دفعه دیدم 2 نفر به استقبالش از جا برخواستند، صدا زدند مهدی سلام ، و خلاصه گرم گرفتن با هم و یکی از آن برادران  از فرمانده دسته های ما بود، صداش زدم گفتم مهدی را می شناسی گفت آره فلان جا(نام یکی از جبهه ها ) با هم بودیم گفتم خوب پس از این به بعد این نیرو در اختیار شما و یک سنگر باید بسازی  که حفاظت منطقه تکمیل تر بشود ، آن روز گذشت و برنامه روزمره ما شناسایی صبح و شناسایی بود ، و نگهبانی در شب 2 نفربه دونفر  برقرار بود و روزهاهم بعلت روشنای و دید کافی تعداد سنگر های نگهبانی را کم می کردیم  ،برای منطقه  خالی گشتی می فرستادیم که منطقه رو حفاظت کنه بعد از ظهر طبق روال هر از چند گاهی یه ماشین می آمد بچه ها رو ببره استحمام یعنی توی ارتفاعات الله اکبر که تدارکات ما مستقر بود در واقع تدارکات ستاد جنگهای نامنظم ،ماشین های  تانکر 18 چرخ بزرگ آب بیاورند  تا آنجا  می توانستند جلو بیایندو از آنجابه بعد  خودروهای سبک توزیع آب می آمدند  خط مقدم و دبه های 20 لیتری آب را پر می کردند. بنابراین رزمندگان برای استحمام با خودرو سبک وانت به تدارکات ستاد جنگ های نامنظم می رفتند از همان سرخط ماشین حرکت می کرد چند نفر سوار می شدند تا آمدند جلوی سنگر من دیدم ماشین پرشده و این آقای محمد مهدی روی سپر ماشین  ایستاده صداش زدم آقای جبلی شما ظهر اومدی کجا داری میری بعد ایشون گفت خوب من که جایی رو نگرفتم روی سپر ماشین ایستادم گفتم اگه کسی مشکلی نداره مانعی نداردفرمانده اش هم گفت که با ما میآید و با هم بر میگردیم . خداحافظی کردیم وگفتم بروید به امان خدا مواظب باشید .چون بعد از ظهرعراقی ها به تپه های الله اکبر دید دارند پس از رسیدن حتما پراکنده شوید  و یک جا جمع نشوید چون دید و تیر عراقی ها هستیدوآن منطقه را می زنند ، اولش من با چشم غیر مسلح هم ماشین را می دیدم و نگران بودم که عراقی ها که با ما حدود 2 کیلومتری فاصله داشتند حرکت وانت را نبینند ، گفتم خوب عراقی ها هم این وضعیت را بخوبی می بینند ، بی سیم را برداشتم نگران بودم گفتم این بچه ها را پراکنده کنید، یک جا جمع نشوند همینطوری که من دارم می بینم عراقی ها  هم شمارامی بینند. عراقی ها پرتاب توپ و خمپاره راشروع کردند باز دوباره دل شوره گرفتم دوباره بیسیم را برداشتم به آقای مهرزادیان گفتم آقا بچه ها رو پراکنده کنید هم زمان که نیروهای  عراقی داشتند آتش باری می کردند بچه ها هم  میرفتند زیر شیرآب دوش میگرفتند و غسل میکردند و شلیک خمپاره ها تشدید شد و من همانطوری نگرانیم بیشتر می شد ، آفتاب غروب کردو هوا تاریک شد  و منتظر برگشت  بچه ها بودیم اینطور یادم هست ارتباط ما هم یک مدت مختصری قطع شد ، تا ارتباط دوباره برقرار شد دیگر آتش هم خوابیده بود و دید عراقی ها هم محدود شده بود در حدود 20،30 تا گلوله زدند و بعد دیگر آتش قطع شد گفتم خوب الحمدلله بچه ها برگشتند همینطوری که خودرو پر از رزمندگان رفته بودند با جمعیت زیاد هم برگشتند،صداشون زدم سلام و علیک کردم ، عافیت باشه سرحال اومدید و همینطوری تشویقشان کردم ،ولی دیدم هیچ کس جوابم نمیده !!! به مهرزادیان گفتم که محمد حسین چرا بچه ها جوابم نمی دند !!!!!! دیدم که اشک گوشه ی چشم بچه ها جاری شده و گفتند که مهدی شهید شد گفتم کدوم مهدی !؟ گفتند جبلی ! گفتم اون که ظهر آمده بود چطوری شهید شد. گفتند به نوبت همینطوری که بچه ها استحمام می کردند این اجازه گرفت از بچه ها که بچه ها اگر اجازه می دهید من هم یه غسلی بکنم بچه ها هم گفتند آب هم فراوان شما هم یه غسلی بکن چه مشکلی داره ! خلاصه یه غسلی کرده بود و وضویی گرفته بود و ایستاده بود به نماز که یه خمپاره کنارش خورده بود و در حال نماز به شهادت رسید . خوب طبیعتا من هم متاثر شدم گفتم عجب قسمتی داره این آقا مهدی ما تا آن موقع حدود یک سالی از جنگ گذشته بود صحنه این شکلی نداشتیم !!! و تا آخر جنگ هم من همچین چیزی ندیدم ! فردای آن یا پس فردا ارتباطی با اهواز داشتم ، آقای خزائی به من گفت شما این محمد مهدی جبلی رو می شناسی گفتم آره گفت پیش شما شهید شده گفتم آره گفت پس چطور شد شما یک روزه تحویل خدا دادید و شهید شد گفتم چرا از من میپرسی از خدا بپرس !!!! خوب آمد و شهید شد دیگه ، گفت اتفاقا وقتی ایشون آمده بود اردوگاه گفت که من خیلی حوصله ندارم اینجا بمونم به ایشان گفتم حوصله نداری چرا آمدی گفت نه حوصله ماندن در اردوگاه راندارم  ،من میخوام برم جبهه ، بهش گفتم خوب باید یک دسته تکمیل بشود بعد  شما رو بفرستم گفت ببین من منتظر دسته و تکمیل و اینها نمی مونم میخوام زود بروم !! اصرار که من میخوام بروم ، بعدازظهر هوا هم گرم بود یک ظرف شربت درست کرد رفت درب اتاق بچه ها صدا میزد شربت شهادت داریم کی میخورد، بچه ها به طنز گفته بودند اگر شربت شهادت خوب است، خودت بخور چرا به ما می دهی، ایشان  گفته بود خوب کاری نداره، اول خودم میخورم درب هر اتاقی رفته بود اول یک لیوان از شربت شهادتی که خودش درست کرده بود خورده بود بعد به بچه ها داده بود و من به ایشان گفتم تو که اینقدر شوق داری بسم الله فردا با ماشین ناهار برو خط، اورا به آشپزخانه شهید چمران تو دانشگاه جندی شاپور فرستادم (آن موقع هنوز نام شهید چمران بر دانشگاه گذاشته نشده بود )، خلاصه ایشان را به  ماشین غذا تحویلش دادیم و راهی شد که در نهایت با عشق به شهادت از این دنیا رخت بر کندو و به فیض شهادت نائل شد. عاش سعیدا ومات شهیدا. ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.

والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته.  محمد جواد اسلامی

 

 

 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.