یکشنبه 28 خرداد 1391 | 12:11
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند................
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند................
سال 1361 بهروز دانش آموز سال آخر علوم انسانی دبیرستان سلمان فارسی بود و جذب بسیج شد.

بسیج پیشکسوتان:

24 خرداد 1391

محله  امام زاده حسن ، کوچه شهید امانی ، خانه ای 40 متری کوچک و محقر اما با صفا ،

مهمان : خبرنگار بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت

میزبان : زرین تاج بهرامی ، مادر مفقود الاثر بهروز  صبوری ، تاریخ مفقودیت 24/8/61

مدت سکونت : 53 سال

موسی صبوری : پدر تاریخ فوت 1363

از فرزندش می گوید.

سال 1361 بهروز دانش آموز سال آخر علوم انسانی دبیرستان سلمان فارسی بود و جذب بسیج شد.

مدتی بود که فکر رفتن به جبهه به سرش افتاد ، پدر و مادر مثل همیشه مخالفت کردند که « تو هنوز بچه ای و درس خواندن برات واجب تر است»، ولی بهروز خوب می دانست اینها از دل نگرانی های پدر و مادر سرچشمه می گیرد.

آن روز هم بهروز وسایلش را برداشت و راهی مدرسه شد . مادر هم طبق معمول مشغول انجام امور منزل شد تا وقتی بچه ها برای نهار به خانه برگشتند همه چیز آماده باشد . اما آن روز ظاهراً قرار نبود اتفاقات روی روال همیشگی باشد .

ساعت ها گذشت، اما خبری از بهروز نشد. وقتی تاریکی شب به همه جا سایه انداخت مادر با دل نگرانی چادرش را سر کرد و راهی خانه مادر بزرگ شد تا سراغ بهروز را از مادر بزرگش بگیرد ، زنگ در را که به صدا در آورد انگار مادر بزرگ منتظرش بود و به استقبالش در آمد.

-          سلام مادر !

-          سلام دخترم !چه خبر شده ؟

-          بهروز ....... بهروز هنوز به خانه بر نگشته گفتم شاید خانه شما باشد.

مادربزرگ که گویی همه چیز را می دانست با لحن آرامی گفت نه بهروز خانه ما نیست ، البته آمده بود ، ولی رفت.

-          رفت؟ کجا رفت ؟

-          رفت جبهه !

 

 

 

 

مادر هنوز هم باورش نمی شد که بهروز بدون اطلاع و بدون خداحافظی رفته باشد.

مادر بزرگ بهتر از هر کسی از دل دخترش خبر داشت ، برای آرام کردن دخترش گفت: «بهروز می دانست اگر به شما بگوید با رفتنش مخالفت می کنید ، به همین خاطر چیزی به شما نگفت ، اما به دلت بد نیاور، انشاا... که به سلامت بر میگردد.»

اولین نامه و دومین نامه بهروز رسید ، یک هفته بعد از وقتی  که جواب نامه بهروز برگشت خورد دل مادر آشوب شد ، اما دلشوره های مادر زمانی به اوج رسید که چند روز بعد از تعاون سپاه ساک بهروز را آوردند. در حالی که هیچ کس از بهروز خبری نداشت تا زمانی که نامه  سپاه رسید؟

از همان زمان بود که دوران انتظار ما در آغاز شد. مادر تمام این مدت حتی برای یک لحظه از فکر بهروز خارج نمی شد ، مهمانی ها ، مسافرت ها همه تعطیل شد تا مبادا بهروز برگردد و مادر در خانه نباشد.

آقا موسی پدر بهروز هم بار سفر را بست . حالا مادر مانده عکس آقا موسی و بهروز روی دیوار.

جنگ با تمام هیاهو و مصائبش تمام شد ، مرزها آرام گرفت و تمام آزادگان بازگشتند اما باز از بهروز خبری نشد که نشد .

و بازهم انتظار ، این بار زمان کندتر از قبل می گذشت اما هیچ خبری از بهروز نبود.

مادر با عکس بهروز در اکثر مراسمات تشییع پیکر مطهر شهدا شرکت می کند ، به امید پیدا نمودن فرزندش « آقا مفقود از سومار ندارید ؟...........18 ساله؟...؟

مادر هر روز پیرتر و ظعیفتر از دیروز اما مسلماً هنوز به دنبال خبری از بهروز می باشد ، سومار ، معراج شهدا ، مراسم تشیع پیکر شهدا ،!........

 

 

 

 

 

 

 

 

گفتم کجا ؟ گفتا جنون

گفتم که کی ، گفتا کنون

گفتم مرو ، خندید و رفت......

کد:ع1

منبع : بسیج پیشکسوتان

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.