پنجشنبه 8 تیر 1391 | 18:41
حاجت گرفته ها
حاجت گرفته ها
یاد این افتادم که آتش عشقی سوزان سال هاست که در دلم روشن است وهر بار با دیدن نشانی از محبوب شعله ور می شود.

بسیج پیشکسوتان

یاد مزار شهدا افتادم ، یاد قدم هایم  در میان آن همه عشق  پنهان شده  در خاک که نورشان آن قطعه  از  زمین را طور دیگری روشن کرده است .  یاد عطر خوشی که از قطعه 26 بهشت زهرا ، تو را از نزدیک و دور به طرف خود می کشد.  یاد آن مادر شهیدی که هر هفته قبر پسرش را می شستم و او هر هفته برایم سیب می آورد وگلاب و دعا ... می گفت: پسرم خواهر نداشت  اما از وقتی تو می آیی، 5 شنبه ها خیالم راحت است  که ا گرمن نیایم  خواهرش  می آید .  یاد  بعضی از قبرها که تو را عجیب به طرف خود می کشانند. انگار صدایت می کنند ، باید بشنوی ... باید خوب گوش کنی،  باید گوشَت از چیزهای دیگر خالی باشد تا بشنوی .

گفتی با دلم بنویسم

یاد آن روز افتادم که به درختی تکیه زده بودم ، روبروی قبری و خیره به عکس شهید . شعر می نوشتم و اشک هایم جاری بود . شاید زلال شده بودم . شاید از آن آسمانی هایی که جسمشان زیر خاک بود و روحشان در افلاک ، نور گرفته بودم . شاید برای مدتی کوتاه از زیبایی آن یاقوت های انگشتری زمان ، به من هم چیزی رسیده بود .

گفتی با دلم بنویسم

یاد این افتادم که هر وقت از شهر وشلوغی وسیاهی و دروغ و بی وفایی و بی مهری خسته می شوم ، دلخوشم به اینکه در این شهر زمینی هست  که انگار خدا دورش را نقطه چین کرده است و فرشتگانی که  از زیادی گناه نزدیک این شهر نمی آیند ، پرشور وراحت به این قطعه از زمین رفت وآمد می کنند . جایی که نفس می کشی وهیچ آلودگی در آن نمی یابی.

مزار شهیدان ... انگار اینجا جزء این شهر نیست، اینجا شلوغ نیست . همیشه خلوت است ، فقط صدای پرندگان و فرشتگان به گوش می رسد .

اینجا سیاه نیست ، همیشه پرنور و روشن است . شاید فرشتگان فانوس به دست به اینجا می آیند.

در اینجا دروغ نیست ، راستی و صداقت در اینجا موج می زند ، این را می توان از خواندن سن و محل شهادت و شیوه پرواز این پرندگان فهمید .

اینجا بی وفایی نیست  ، عطر وبوی وفای ابالفضل(ع) را اینجا می شنوی ، عطر وفای علی(ع) را...

در اینجا بی مهری نیست ؛ آن ها چنان عاشقند که  در حرارت عشقشان ذوب می شوی .  اگر چشم هایت را خوب باز کنی ، رد پای عشق را پای تک تک قبرهایشان می بینی  که به زیارتشان آمده است. فکر می کنی آن ها عاشق عشقند ، اما اینطور نیست  .... این عشق است که عاشق آن هاست.

گفتی با دلم بنویسم

یاد آن زن افتادم که با ظرفی کوچک ، ساعت ها سنگ فبر شقایق های بی نشان  را می شست. در قطعه شهدای گمنام ... با عشق و از ته دل . یاد آن سنگ قبرهایی که رویشان نوشته "حاجت گرفته"!

یاد این افتادم هر وقت که بین آن ها هستم ، حاجت نمی خواهم ...و فقط اشک می ریزم . شاید دلم می گیرد . شاید هم بغض دلم پیش  محارم  باز می شود .

یاد حرف ناب آن جانباز زلال می افتم  که وقتی به او گفتم : در مزار شهدای گمنامم ، بغضش ترکید و اشک صدایش را برید . گریه که امانش داد گفت: بگو برای من هم جا باز کنند وجایم را نگه دارند.

یاد روزهای ملاقاتم  با قهرمانان همیشه  نشسته بر صندلی چرخدار رضایت الهی ،افتادم که هر بار چرخشان به سویم  می چرخید حس می کردم خدا درهای بهشت را به طرف من گردانده است.

آن ها که از فصل کوچ جاماندگانند اما، قرآن استقامت و صبر را صد بار ختم کرده اند.

گفتی با دلم بنویسم

به سراغ دلم رفتم ، دیدم این عشق چون آتش زیر خاکستر دلم را سوزانده  ومن از حال دل بی خبرم.

دیدم تب ، تب وصال است و غم ، غم هجران...

دیدم دلم عاشق تر از همیشه است.

گفتی با دلم بنویسم

با دلم از عشق نوشتم ... تنها از عشق!

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.